از قائم مقام فراهانی و امیرکبیر تا دکتر محمد مصدق قربانیان مبارزه با استعمار و فساد،از شماره ۱۶۰

by ناصر شاهین پر

شنبه ی گذشته ، دوستان جبهه ملی، به مناسبت یکصد و سی و دومین سالروز تولد دکتر محمد مصدق، مراسمی برگزار کردند. نه فقط به خاطر سالگرد تولد بلکه با هدف جمع آوری و تهیه ی مبلغ نسبتاً هنگفتی تا با همکاری دانشگاه «ایلینوی»، یکی از هال های دانشگاه به نام دکتر محمد مصدق نام گذاری شود. به این منظور هواداران جبهه ی ملی مبلغ دویست و پنجاه دلار بابت ورودیه پرداخت کرده بودند و دوست من «کامبیز قائم مقامی» با اطلاع از بضاعت این دوستدار، یک  بلیط ورودی هم به من دادند که در طول مراسم معلوم شد که هیچ ورودیه ای بدون پرداخت نبوده است، یعنی علاقمندان دیگری، پول بلیط مهمان ها را پرداخت کرده بودند.

من– قصد تهیه ی گزارشی از این مراسم را ندارم. می خواهم به این بهانه حرف های خودم را گفته باشم. حقیقت امر این است که پیش در ورود به مراسم در «المپیک کالکشن» ، فکر می کردم با جمعی از سالخوردگان هم وطن مواجه خواهم شد و این که امروز و فردا ما سالخوردگان از دیار زندگی رخت بر می بندیم و دیگر صفحه ی آخر این کتاب کم رنگ و بی رمق، به مانند ته مانده ی جان من و هم نسلانم، نوشته و این کتاب بسته خواهد شد اما در لحظه ی اول ورود به مهمانی، از اشتباه بیرون آمدم. زیرا علاوه بر چهره های هم نسلانم، اکثریت جمع را جوان ترها تشکیل داده بودند. وقتی مراسم آکشن شروع شد، مرد جوانی پرتره ی دکتر مصدق را به قیمت گزافی خرید و بعد معلوم شد که سن این مرد جوان آنقدر کم است که حتا آخرین روزهای زندگی دکتر مصدق را درک نکرده است.

البته این دل خوشی کوچکی نیست. این قلم یک بار در بازار قاهره و بار دیگر در کافه ای در دمشق، این شادمانی را درک کردم که وقتی فهمیدند ایرانی هستم، بی اختیار نام «مصدق» را به زبان راندند. آن ها هم جوان بودند. اما این دل خوشی های کوچک، نمی تواند مرا از واقعیت خودم دور کند که پیوسته باد در مشت داشته ام. زیرا من ایرانی همیشه چیزی را کم داشته ام و از آن کمبود، آگاهی کاملی نداشته ام. نگاهی به دوران یکصد و ده ساله ی بین 1840 میلادی تا 1954 میلادی، کارنامه ای برای ما مردم عیان می کند که چندان سبب شادمانی نیست. وقتی قائم مقام فراهانی را با دستور محمد شاه قاجار خفه کردند حتا مردم تهران هم عکس العملی نشان ندادند. البته امام جمعه ی تهران همراه یکی دو روحانی عالی مقام! به دیدار سفیر انگلیس رفتند و قتل قائم مقام را به او تبریک عرض کردند! چند سال بعد ، وقتی خون از رگ های امیر کبیر در حمام فین بیرون می ریخت، مردم تهران در خواب خرگوشی خود بودند. اما باز هم، جمعی از ایرانیان به سفیر انگلیس تبریک عرض کردند و ایرانیان دیگری، رقص و پای کوبی به راه انداختند زیرا در زمان صدارت امیر، دست های سیاهشان از اموال دولتی کوتاه شده بود. هم قائم مقام فراهانی و هم امیر کبیر، قصد داشتند و می کوشیدند که دخالت روس و انگلیس را در امور داخلی ایران، قطع کنند که بر سر این کار جان گذاشتند. و ما توده های خواب زده ی ایرانی ، نسبت به این دو جنایت بی تفاوت و نظاره گر بودیم. این دو گناهی نداشتند جز این که ایران را برای ایرانی می خواستند. قائم مقام قسم خورده بود که تا آخرین قطره ی خونش بایستد تا از چپاول روس و انگلیس در این آب خاک جلوگیری کند. او را خفه کردند چون شاه قاجار قسم خورده بود که خون او را نریزد!؟ محمدشاه که می گویند مردی درویش مسلک بود، به سوگند خود وفادار ماند! امیر کبیر هم که تجربیات قائم مقام را پشت سر داشت و در عین حال از او داناتر و باتجربه تر بود و در عین حال قوی تر و محکم تر، می خواست ، کار را از بنیان، آغاز کند. از اصلاحات داخلی شروع کرد. درآمدهای نامشروع شاهزادگان و رجال را قطع کرد. مبارزه ی با رشوه و فساد مالی را شروع کرد، به درخواست های سفیران روس و انگلیس هم با نهایت قدرت، پاسخ منفی داد، یک بار هم در اصلاحات داخلی، آرزو کرده بود که فقط پنج نفر مثل خودش را پیدا می کرد که با او همکاری کنند. امیر کبیر آن پنج نفر را پیدا نکرد و تا به آخر در میان دزدان اموال دولتی و حقوق بگیران انگلیس که همه جا را اشغال کرده بودند، تنها ماند و جانش را روی اهداف خود گذاشت و نامی، فقط نامی از خود باقی گذاشت.

وقتی خوب به سرگذشت این دو نفر نگاه می کنیم، متوجه این نکته می شویم که در کشور ما، هیچ کس حاضر نبوده است منافع شخصی خود را فدای مصالح عمومی کند. این که در بین مردم ما کمتر کسی پیدا می شد که منافع شخصی اش را فدای مصالح ملی و عمومی کند، یکی از تعاریفِ هویت فرهنگی ما را در قرون اخیر، شامل شد. و در حاشیه همین تعریف، سخنان نغزی هم گفته شد. یکی از این سخنان نغز که نمی دانم از کیست این بود که: «هر کس بخواهد ایران را آباد کند خانه اش خراب می شود و هرکس بخواهد خانه اش را آباد کند باید در خرابی و ویرانی ایران بکوشد»!

بیداری ما مردم از خواب قرون و اعصار، بسیار دیر شروع شد که این دیر بیدار شدن ایرانیان، بر اثر چه عواملی بوده، کار یک مقاله و یک نفر نیست. جمعی از پژوهندگان بی طرف لازم است که در دراز مدت صدها دلیل این خواب زدگی را، در پرتو مطالعات و بررسی های علمی و دور از شعار و جنجال ، بیان کنند. اما یک نکته ، در این سال های آخر عمر، صاحب این قلم را سخت، شکنجه می دهد و آن نکته این است که آیا ما مردم با خواب زدگی خود، شریک جرم در قتل این دو وزیر اصلاح گر نبوده ایم؟ آیا دست ما مردم به خون دو چهره و شخصیت رنگین ملی نیست. به گمان من پاسخ این سئوال، مثبت است. که اگر گروه کثیری از مردم وطن دوست، پشت سر امیر کبیر ایستاده بودند، و پادشاه مستبد قاجار، کوچک ترین احتمال را می داد که طرفداران امیر،پایه های تخت او را به لرزه درمی آورند، شاید در فرمان قتل امیر درنگ می کرد.

نکته ی جالب در سرنوشت و چگونگی سرنگونی این سه شخصیت وطنمان این است که هر سه ی آنها می خواستند دست چپاول بیگانگان را، بخصوص روس و انگلیس را از ایران، کوتاه کنند.

 در دوران نخست وزیری دکتر مصدق، من پانزده سال بیش نداشتم. اما تب آزادی خواهی و هیجان مبارزه با استعمار انگلیس، در همه ی خانه ها و هم چنین به خانه ی ما هم راه یافته بود، به همین سبب من و رفقایم در واقعه ی سی ام تیر که دکتر مصدق استعفا داد و قوام السلطنه به جای او نخست وزیر شد. در تظاهرات سی ام تیر حضور داشتم. و بر دیوار خیابان اکباتان و اسفالت میدان بهارستان، این شعار را دیدم که نوشته بود «از جان خود گذشتیم، با خون خود نوشتیم: یا مرگ یا مصدق» این شعار اما با خون نوشته شده بود. آن روز با هدیه ی خون بیست سی نفر مصدق به نخست وزیری مجدد برگشت داده شد. اما صدافسوس که این پشتیبانی سرشار از احساسات مردم کوچه و بازار ، ده ها مانع دیگر هم در اجتماع آن روز ایران وجود داشت. دشمن در تدبیرهای توأم با حیله از این خیل دست خالی تازه از خواب برخاسته، هزاران بار قوی تر بود. استعمار انگلیس خوب می دانست که چگونه با بهره وری از تجربیات دویست ساله خود، در میان مردم ایران یارگیری کند. آنچه که برای یک خواننده ی امروزی ایرانی، بسیار مایه تأسف است، این است که کارمند «سیا» که مسئول کودتا علیه مصدق بود در کتاب خاطراتش نوشته«ما امروز علیه دکتر مصدق در آمریکا مقاله می نوشتیم و روز بعد با هزینه ی چهل دلار، در روزنامه های ایران چاپ می شد».

کشوری که روزنامه نگارش با دستمزدچهل دلاری، مقاله چپاولگران بین المللی را چاپ می کند، هنوز با آزادی و حفظ منافع ملی در برابر دیگران، فاصله دارد.

من به اختلاف نخست وزیر وقت با دربار آن روزهای ایران کاری ندارم. اما هنوز در خیابان کاخ ایستاده ام و به دیوار طبقه ی دوم خانه نخست وزیر چشم دوخته ام. که شلیک توپ از تانک مستقر در وسط خیابان، در آن حفره ای ایجاد شده و از آن حفره، خاک و دود به بیرون زبانه می کشد. خیابان هم پر شده از دار و دسته های بزن بهادر و جاهل های شعبان جعفری ، سوار بر جیپ های ارتشی که در سرتاسر خیابان جولان می دهند. آن دود، هنوز به چشم من ایرانی فرو می رود، به خصوص وقتی هنوز آن قلم به مزدهای چهل دلاری را می بینم که به اسم تاریخ و یا تحقیق، درباره ی مردی دروغ بافی می کنند که می خواست با استعمار انگلیس دست و پنجه نرم کند و به چپاول شرکت های نفتی پایان دهد. آن مرد بزرگ هم بی اشتباه نبود. او نمی خواست قبول کند که زود آمده است.

او نمی دانست که چندصدهزاری مانند خودش، باید دست از منافع شخصی بشویند و جان و مال خود را در راه منافع عموم به کار بندند. او نمی دانست که حتا پنجاه سال پس از فوتش، قلم به مزدانی برایش کتاب تحقیقی! می نویسند. او برای ما زود بود اما در تاریخ ما دیر خواهد پایید.

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Free Subscription