ادامه «شکر تلخ» نوشته زنده یاد جعفر شهری, شماره ۲

by به قلم یکی از نویسندگان

تا اینجا خوانده اید که:

 

میرزا باقر، که همسر دارد به علت شبگردی زندانی و سپس خلاص می شود. دکان های پدرش را می فروشد.  تمام ذخیره مالی همسرش را به باد می دهد. سپس با همسرش راهی مشهد می شوند. میرزا با زن شوهرداری معاشقه می کند. پس از چندی سراغ زن مسن ثروتمندی می رود ، با دختر او نیزهمبستر و آبستنش می کند. برادرها به باغشان می روند و دست و پای میرزا باقر را با طناب می بندند بعد سراغ خواهرشان رفته و او را خفه می کنند و در چاله ای می اندازند و میرزا باقر را در چاه قنات متروک باغ وارونه آویزان می کنند. ولی مأموران نجاتش می دهند و به زندان می اندازند. روز دیگر هم مادرشان را به چاه انداختند و مأموران دستگیرشان کردند. میرزا باقر از زندان به خانه برگشت و دید که زنش پسری زاییده و از خانه فرار کرد.

کبری در خانه ای، کلفتی و از صاحبخانه پیرمرد اسهالی هم مراقبت می کرد. شوهر عروس کوچک تر صاحبخانه شب که کبری در اتاق پیرمرد بیمار تنها بود، مزاحم او شد از او می خواست که با هم باشند ولی کبری با او دعوا کرد و نیمه شب آن خانه را ترک کرد. در همین موقع نامه مادرش با یک حواله پنجاه تومانی برایش رسید که به تهران بازگردند و آنها هم راه تهران را درپیش گرفتند.

میرزا باقر خودش را به حوالی تهران رساند و شنید که اوضاع تغییر کرده. قوانین جدید روی کار آمده از جمله گدا بگیری. او به ناچار به کار بنایی مشغول می شود. دلاله ای با حیله او را راضی کرد که زنی زشت و سالمندی را بگیرد و میرزا باقر به طمع با این زن به نام «جواهر» ازدواج کرد. چند روز بعد فهمید که جواهر جز گلیم و خرت و پرت، چیز با ارزشی ندارد، تصمیم به طلاق او گرفت و به تصادف با همسرش کبری که از مشهد آمده بود، روبرو شد و قرار آشتی گذاشتند میرزا باقر تصمیم گرفت که جواهر را طلاق بدهد تا این که یک روز در صندوق خانه پرآتشی را دید که جمجمه گوسفندی بر آن قرار دارد، پی برد که با زن جادوگر و خطرناکی سرو کار دارد. زن همسایه هم در غیبت جواهر برای او شرح داد که زن به کمک یک رمال ، ازدواج با او را ترتیب داده است.

حاجی رمال شیاد بدنامی بود. زمانی «جواهر»عاشق شده بود، به حاجی رمال مراجعه کرد و حاجی رمال به بهانه این که دعایی روی تن عریانش بنویسد، او را تصرف کرد. بدین ترتیب حاجی رمال با جواهر دوست شد. هوویش یک روز که می خواست جلوی در منزل کبری دعایی خاک کند، همسایه ای کبری را خبر کرد و آن دو «هوو» به جان هم افتادند و فحش و فحشکاری و دست آخر مشت و لگد و گاز رسید تا همسایه ها جدایشان کردند. «جواهر» در خانه، خودش را به موشمردگی زده بود و چنین وانمود کرد که کبری او را به حال مرگ انداخته و سقط جنین کرده! میرزا باقر با این صحنه سازی عصبانی شد و گفت: «الانه میرم سر کبری و دوتا بچه اش را از گردن جدا می کنم»! و از خانه جواهر بیرون آمد و میرفت که «کاکا»، پیرمردی از همسایه ها خودش را به او رساند و همه حقیقت ماجرا را برای او گفت که ماجرا حقه بازی است. میرزا باقر به پیرمرد گفت: حالا میرم اون زنیکه جواهر رو به قبرستون می فرستم! پیرمرد او را منصرف کرد که برای خودش گرفتاری درست نکند. میرزا سه، چهار شب به خانه آن دو زن نرفت تا یک روز موقع کار عمله ای به او خبر داد که حال جواهر خراب شده و میرزا با عجله به خانه او رفت و زن ها گفتند تریاک خورده و داره می میره! میرزا باقر فهمید که این هم یک جور حقه است و از توی مستراح مدفوع آورد با کشیده های محکم به خوردش داد تا بالا آورد و گفت بلند شود و با هم بروند و او را طلاق بدهد. زن های همسایه وساطت کردند که امروز را مهلت بدهد. در این فرصت «جواهر» سعی کرد با دروغ و طنازی فعلاً میرزا باقر را از طلاق منصرف کند و او را دعوت به غذا و شراب کرد و بعد شرابی که توی آن داروهای محرک شهوی ریخته بود ، جلوی او گذاشت . با عجله به اتاق همسایه رفت و بزک کرد و برگشت و قربان صدقه میرزا باقر رفت و همه فوت و فنی را زد و به بهانه مشتمال لخت شد و روی تن او خوابید و خودش را به تن او می مالید حتی بهش وعده داد که می تواند از «پشت» با او نزدیکی کند تا بالاخره از او قول گرفت که با کبری و بچه ها توی یک خانه با هم زندگی کنند ولی کبری حاضر نشد و قرار شد که شب دیگر تکلیفش را با او یکسره کند. کبری شب دیگر به خانه جواهر رفت تا اگر خوشش آمد در آنجا بماند.

«کبری» در خانه «هوو»یش جواهر سلطان ، با استقبال او روبرو شد. موقع ظهر شوهرش هم آمد و از دیدن او در آنجا ابراز خوشحالی کرد و با هم ناهار خوردند و موقع خوابیدن به آنها گفت: یکی از شما بیاد منو لقد کنه.

کبری از این که میرزا باقر را نوازش کند طفره رفت و جواهر شروع به وررفتن او کرد و جلوی چشم حیرت زده کبری با او معاشقه و ملامسه می کرد و بعد کار کبری با میرزا باقر به بگو مگو کشید و وقتی کبری به جواهر بد و بیراه گفت. میرزا در حمایت او رو در روی زن اولش ایستاد.

رمان «شکر تلخ» در اینجا به انتها می رسد: «آری از ساعتی پیش دیگر کبری به میرزا باقر نامحرم شده و طلاقش داده بود».

چنانکه در هفته گذشته خواندید پایان این چنینی موجب آزردگی عده ای از هموطنان و اعتراض آنها شد که سرنوشت سایر چهره های شکر تلخ مبهم مانده است. در این میان یکی از نویسندگان معروف نیز پایان شکر تلخ را عجولانه و ایراد این رمان می دانست و خود نیز پیشنهاد کرد حاضر است آن را ادامه بدهد بدون این که به اصل کتاب جناب زنده یاد شهری لطمه ای بخورد و اولین قسمت آن را هفته گذشته از پایان ماجرا «هووها» دنبال کردید که خواندیم.

 

طعم مطبوع جدایی

خواندید که میرزا باقر بدون این که بتواند میان هووها توافقی ایجاد کند ، به راهنمایی پیرمرد همسایه کوتاه آمد و از طلاق دادن هر دو صرف نظر کرد و با احتیاط خانه جواهر را ترک گفت. معصومه خانم، زن همسایه، کبری را به اتاق خودش برد و پیراهن او را عوض کرد و او هم دست جواد را گرفت و پسر دیگرش را بغل کرد و از خانه بیرون آمدند. جواهر گفت من سری به حاج رمال بزنم انگار چند روزه ناخوش احواله:

حاج محمد پسر بزرگ زنی که در مشهد معشوقه معشوقه میرزا باقر بود و به وسیله پسرانش در چاه قنات کشته شد، با ریخت و پاش هایی که برای نایب التولیه حرم حضرت رضا می کرد و تجارت پررونقی که داشت یکی از چهره های معروف این شهر بزرگ زیارتی شناخته شده بود.

حتی تجار هم سلک او انگار از یاد برده بودند که دو برادر او به جرم قتل مادر و خواهرشان در زندان به سر می برند و به کلی آن واقعه ای که روزی مشهد را تکان داد از یاد برده بودند و این که با پا درمیانی حاج محمد، مسبب اصلی این واقعه که «میرزا باقر» معمار بوده است از زندان آزاد و گم و گور شده بود. حاج محمد خود نیز چنانکه گفته بود: «وقتی دندان آدمیزاد عیب و ایراد پیدا می کند و لق میشه باید آن را کند و دور انداخت»!

همچنان که دو برادر کوچک محسن و مرتضی ، مادرشان را به گناه جوانی که به خانه آورده و شب ها بغل خواب او بود در قعر چاه قنات انداختند و  خواهری که همان جوان او را به بهانه ازدواج فریفته ، بی سیرت کرده و از او آبستن بود در گودال باغشان دفن کردند و میرزا باقر را هم می خواستند به سزای خود برسانند و وارونه در چاه قنات باغ آویزانش ساختند که خوراک مار و مور و زنبورهای گزنده شود ولی مأموران نجاتش دادند.

حاج محمد از این که سبب ساز شده بود که میرزا باقر به عنوان بی گناه آزاد شود، گرچه مدتی ناراحت و مشوش به نظر می رسید ولی خیلی زود به عنوان امین بازار مورد توجه نایب التولیه رضوی واقع شد و مباشر بخشی از املاک وقفی حرم امام رضا ـ تجارت زعفران ـ خراسان شد و با سود فراوانی که از این راه می برد مثل خیلی از کسانی که به پول و پله ای می رسند، خدا را هم بنده نبود چه برسد که به فکر استخلاص برادران زندانی اش باشد که هشت، نه سالی بود که به قول زندانی ها آب خنک می خوردند.

تا این که یک روز «عمه زهرا» خواهر پدر حاج محمد به سختی مریض شده و پزشکان حضرتی هم از او قطع امید کرده بودند و حاج محمد با همه گرفتاری هایش یک شب به عیادت عمه خانم رفت.

دیدار او، حاج محمد را که مدتی خانواده اش را ندیده بود ولی آن شب بیماری «عمه زهرا» همه فامیل را در واقع برای دیدار آخر، به عنوان یک مهمانی فامیلی دور هم جمع کرده بود.

هنگامی که سفره بزرگی پهن شد که بالای اتاق عمه خانم در بستر خوابیده بود ناگهان اشکش جاری شد و گفت: حاج محمد جای برادرانت محسن و مرتضی خالیه!

یکباره حاج محمد تکان خورد. مثل این که وجدان مغفوله او که در پیه و گوشت منافع حضرتی گم شده بود، یکباره تکان خورد و بی اختیار قطره های اشک از دیدگانش جاری شد و عمه زهرا را هم به شدت گریان ساخت و پشت بندش و همه دیده ها پر از اشک شد و عمه زهرا در بستر ناخوشی که به فاصله نزدیکی با حاج محمد در سر سفره نشسته بود با صدای لرزانی گفت:

ـ عمه جون نذار دلشکسته و بی امید از دنیا برم. تو رو به ثامن الائمه قسم، تو رو به اون دو تا دست بریده حضرت ابوالفضل و سر بریده سیدالشهدا، حضرت اباعبدالله الحسین، منو بی نصیب نذار و برادراتو از زندان نجات بده و بذار این دم آخر، من بی نصیب از دیدن اونها از دنیا نرم!

عجز و التماس عمه زهرا به شدت حاج محمد را تکان داد به طوری که از گریه شانه های او به شدت تکان می خورد و های های گریه بقیه هم بلند شد. حاج محمد یاد مادرش و زرین تاج خواهرناکام و جوان خود افتاده بود و زجر و ناراحتی اش بیشتر شد و طرف بستر عمه زهرا خزید و او را در آغوش گرفت و به موی سفید عمه زهرا و به خاک پدرش حاج اصغر آقا قسم خورد که همین هفته اگر تمام زندگی و ثروتش را بگذارد ، محسن و مرتضی را آزاد کرده کنار بستر عمه زهرا بیاورد.

با این قولی که داده بود، عمه زهرا انگار جان تازه ای گرفت . شام آن شب به خیر و خوشی و سرور و شادی تمام شد و فردا حاج محمد گیوه اش را ورکشید و مصمم شد تا برادران کوچکش را ـ که به اتهام قتل و آدم ربایی متهم و محکوم به حبس ابد شده بودند ـ نجات دهد.

حضرت آیت الله ربانی نایب التولیه بارگاه ثامن الائمه وقتی تقاضای حاج محمد را که از فرزند خودش بیشتر به او علاقه و محبت داشت ، شنید با کمال حیرت و شگفت زدگی گفت:

ـ حاج آقا چرا این همه سال ساکت بودی و اقدام نکردی که برادرانت نجات پیدا کنند؟

حاج محمد گفت: حضرت آیت الله چنانکه مسبوقید ، اساس و بقای دین اسلام محمدی بر عدالت است و عدل علی. جوامع اسلامی موقعی دچار تفرقه شد و شهرهای مسلمانان دستخوش تجاوز کافران و بی دینان شد که حکمرانان به سلک فرنگیان و اخلاق و آداب کفار درآمدند و مذهب اثنی عشری مورد تضعیف قرار گرفت و بیدادگری حکام و والی ها و طماعی و حرص و ولع آنان شهرهای آباد مسلمانان را مخروبه و مردم مسلمان را دچار فقر و مذلت  کرد. من چنین مجازاتی را، درخور برادرانم می دانستم، گرچه آنها ادعا می کردند طبق فریضه امر به معروف و نهی از منکر، دست به این قتل ها زده اند ـ ولی من که خود نیز از این فاجعه سوگوار و غمگین بودم طبق وظیفه شرعی به عنوان اولیای دم حاضر نشدم رضایت بدهم. نایب التولیه درحالی که از اخلاق اسلامی و اعتقادات حاج محمد مباشر بارگاه حضرت امام رضا، ابراز رضایت و خوشحالی می کرد . یکی از خدام حرم را به دنبال قاضی القضات شرع خراسانی رضوی فرستاد تا برای ناهار در نزد او باشد.

بعدازظهر آن روز قاضی شرع حکم مدعی العموم مشهد را لغو و حبس ابد «محسن پشت مشهدی و مرتضی پشت مشهدی» را بر اساس امر به معروف و نهی از منکر دانست و حبس ابد، آنان را به چندسال حبس تعدیل کرد و چون زندانیان دوسوم از این مجازات را در زندان گذرانده بودند، حکم آزادیشان صادر شد.

پس از صدور حکم شرعی اولیه محسن و مرتضی را برای گذراندن حبس ابد از مشهد به بیرجند فرستادند و بدین ترتیب به ندرت فامیل یا یکی از دوستان مسافت طولانی از مشهد تا خراسان جنوبی را طی می کرد تا آنها را ببیند.

زندانیان معمولی از این دو زندانی که با سه قاتل دیگر در یک بند بودند به عنوان «فراموشخانه» یاد می کردند چون بایستی تمام عمر را در زندان بگذرانند تا بپوسند.

محسن و مرتضی در سال های اول زندان از این که مرتکب قتل مادر و خواهر خود شده بودند ادای غبن و پشیمانی نمی کردند ولی از میرزا باقر که موجب این همه ننگ و بدبختی برای خانواده آنان شده بود، به شدت کینه به دل داشتند و با این که چند نامه برای بعضی مراجع فرستادند و عمه آنان هم بسیار تلاش کرد ولی مؤثر واقع نشد و آنها پس از یک سال در زندان مشهد روانه زندان بیرجند شدند و توسل بعضی فامیل به برادر بزرگشان حاج محمد ـ که یکی از مشاهیر و بازرگانان معتبر مشهد و مشیر و مشار نایب التولیه آستان قدس رضوی بود ـ به جایی نکشید و حاج محمد حاضر نبود که چنین ننگی به اسم او در آن شهر مقدس و مذهبی عنوان شود و به حاج محمد خراسانی معروف شده بود. آنان را هیچ وقت برادران خود نمی دانست و به رییس زندان بیرجند و قاضی شرع آن شهر اطلاع داده بود نام فامیلی آنها را در جایی ذکر نکنند و در زندان به همان اسم محسن و مرتضی مشهدی معروف بودند.

وقتی حکم آزادی آنان همراه با نامه نایب التولیه آستان قدس رضوی و حکم قاضی القضات خراسان به دارالحکومه بیرجند رسید و رییس دوساقبانان ـ که زندانیان در اختیار او و مشتی جلاد سبیل از بناگوش در رفته بی رحم بودند از این حکم اطلاع یافتند ، نتوانستند از حیرت و تعجب خودداری کنند که چگونه است که یک قاضی شرع دو تا قاتل را با همه عذر و بهانه های شرعی و استدلال مذهبی که برای نجات از اعدام آنها شده بود پس از چند سال حبس ناگهان با حکم حکومتی و فرمان شرعی و دستور نایب التولیه رضوی از زندان ابد استخلاص پیدا می کنند با فرمان این که فی الفور و در نهایت مساعدت به مشهد آورده شوند!؟

در حالی که زندانی شدن این دو برادر که مورد ننگ فامیل بودند همان زمان با بی تفاوتی فامیل بزرگ خانواده ملک التجار مشهد حاج اصغرآقا پشت مشهدی روبرو شده بود ولی آزادی آنان که یکسر به حرم مطهر امام رضا برده شده بودند، به عنوان معجره ثامن الائمه و ضامن آهو که همیشه دادرس بی پناهان و افرادی ست که مورد ظلم و ستم قرار می گیر ند، در نیمی از شهر و بازار و فامیل بزرگ آنها با جشن و سرور همراه بود.

دو برادر را از حرم قدس رضوی یکسر به منزل عمه زهرا بردند که گویی جان تازه ای گرفته بود و دیگر نمی گفتند «پایش لب گور است» و بسیار سرزنده و سالم به نظر می رسید و قرار شد چند روز به شکرانه آنها «خرج» بدهند و اطعام مساکین کنند و دسته دسته از مردم عادی و مذهبی و عوام به عنوان معجزه امام رضا (ع) به دیدن این دو برادر می آمدند و عده ای دست آنها را می بوسیدند و جمعی می خواستند پارچه و یا ترمه و یا چیزی را به دست آنها تبرک شود و برای مرضای اسلام ببرند.

جمعی معلول و کور و بیمار ناعلاج که از توسل به بارگاه حضرت امام رضا و قفل کردن خود به ضریح نیز نتیجه ای نگرفته بودند از محسن و مرتضی التماس دعا داشتند تا پیش حضرت شفاعت کند تا همانطور که آن دو را از سیاهچال هارون الرشیدی نجات داد، به آنان نیز سلامت ببخشد.

حتی ته چای استکان آنان دست به دست می گشت. حجره مخروبه آنان در راسته بازار مشهد دوباره نونوار شد و عمه زهرا با مساعدت حاج محمد و کمک بلاعوض نایب التولیه دوباره از انواع پارچه و منسوجات رونق گرفت و خرید از حجره این برادران که به دست خود پارچه های خریداری را می بریدند، آنطرف تر بازار دولا پهنا به فروش می رسید. در تمام این مدت فقط یک بار که این دو برادر را حضرت آیت الله ربانی پذیرفته بود، برادرشان حاج محمد هم آنان را در آغوش گرفت و تذکر داد که دست آیت الله را که آنان را از زندان ابد نجات داده، ببوسند که آنان حتی پای آیت الله را بوسیده و لیسیده بودند.

حاج محمد خراسانی دیگر حتی در سفره هایی که عمه زهرا در سالن بزرگ خانه اش می انداخت و محسن ومرتضی را در صدر می نشاندند، شرکت نکرد. حتی یکبار به عمه زهرا گفته بود «گرچه مادر آنها گناهکار بود ولی روح او در عذاب است و خلاصی آنان از محبس را بدیمن می داند».

عمه زهرا چند وقت بعد گفت: خواب دیده که خانم گفته پسرانش را بخشیده و او گناهی نداشته و در صیغه آن جوان بوده و با او زندگی می کرده و روحش در آرامش است».

و باز هم به این مناسبت «خرج» دادند و سفره انداختند و اطعام مساکین کردند و جماعت جلوی منزل اعیانی «عمه زهرا» غلغله راه انداختند که چلو خورشت قیمه بگیرند و در بازار شایع شد که روح قربانیان برادران را بخشیده و این خود به رونق کسب و کار آنان افزود و محموله هایی که به انبار و حجره آنان می رسید و به زودی نایاب می شد.

در این حیص و بیص ، «عمه زهرا» فوت شد و دو برادر زاده ای که زندگی دوباره خود را ـ بر حسب آنچه شنیده بودند ـ مرهون شفاعت عمه خانم می دانستند ـ برای تشییع جنازه و ختم، و سوم و هفتم و چهل او کل مشهد و حتی مردمان شهرهای اطراف را به حرکت درآورده بودند و تا می توانستند شکم مرغ و پلو خورها و هم چنین گدا و گشنه ها را سیر کردند. به طوری که گفته «خدابیامرز» از دهان مردم نمی افتاد به اضافه این که هم مأموران لشگری و کشوری (که آن زمان داشت با همت سردار سپه شکل و سر و سامانی می گرفت) در این مراسم متعدد شرکت داشتند و هم نایب التولیه آستان قدس رضوی و خدم و حشم بارگاه حضرت امام رضا که غلغله ای از رحلت «عمه جان زهرا» برپا شده بود! و بعضی وعاظ که دست گشاده ای را در مراسم سوگواری آن بانو دیده بودند، تا توانستند نسب مذهبی او را به ائمه و امامان می رساندند، از جمله: «ام البنین» و یحتمل «فاطمه زهرا» و حتی یکی از وعاظ عمامه از سر برداشت و توی سرش زد و داد زد: مردم حضرت فاطمه زهرای دیگری از میان ما رفت و خبر ندارید!

سپس موکب سوگواران چنان در عزای آن «بانوی اسلام» تشجیع و تشویق کرد که سینه بزنند و بخوانند: رفت به دار فنا، فاطمه زهرای ما...!

این همه قضایا سر تا ته اش می رسید به یکی از روزهای خدا که جوان ارقه ای به نام میرزا باقر که دنبال یک صیغه کم خرج و یا خوشگل و بی سرخر توی حرم پرسه می زد ناگهان با مادر محسن و مرتضی سینه به سینه شد و بیش از چهره و اندام زن، برق گلوبند پک و پهن و النگوها و گوشواره های الماس و زمرد نشان زن که نمی دانست جوان است یا جا افتاده و پیر، چشمان او را گرفت. هجوم جمعیت برای رسیدن به ضریح به زن فشار آورد و یکوری می رفت که روی زمین بیفتد که میرزاباقر با یک دست او را از میان پاهای زوار امام رضا توی بغل گرفت و با آن شیادی و حقه بازی ذاتی و صورتی غمگین و چشمانی در حال ریختن اشک ، فریاد زد: خواهرم از دست رفت، مردم راه باز کنید ... !

زوار بلافاصله کوچه دادند و راه باز شد و میرزا باقر زن را که حالا حس می کرد گوشتالو و تن وبدن پر و پیمانی دارد از صحن به محوطه حرم آورد، دو سه تا زن خود را به آنها رساندند که با چادر بادش بزنند که به هوش بیاید ولی میرزا باقر آدم شناس بود و با زرنگی فهمید اگر چشم از زن بدزدد و آن چند نفر باجی، طلاآلات و جواهرات زن را به یغما خواهند برد که با یک نهیب همه را پخش و پلا کرد. خودش با گوشه قبایش شروع به باد زدن او (زن میانسال) کرد و در همین حال زیر چشمی مشغول دید زدن شکل و شمایل و اندام او کرد که هنوز چشم باز نکرده بود و میرزا باقر با خودش زمزمه کرد: بدمالی نیست!

زن که گرمای داخل حرم برای توسل به ضریح اذیتش کرده بود، چشم گشود و خود را در کنار سقاخانه محوطه بیرون حرم دید که مرد بلند بالا و قلچماقی از او حراست می کند:

ـ اوه آبجی به هوش اومدید. خدارا شکر! اگه شما را به بیرون نرسونده بودم زیر دست و پا له و لورده شده بودید!

زن نیم خیز شد و نشست و اول دستی به گلوبند و النگو و سایر خرت و پرت های طلا آلات خود را کشید که مبادا دزدیده باشند.

میرزا باقر با زرنگی فهمید:

ـ خانوم جون مطمئن باشید که خادم این بارگاه نگذاشت که چشم حرامی به مال و ناموسی که به حرم ثامن الائمه پناه آورده مزاحم باشد ... والحمدالله از همه جور سلامتید...!

زن تکانی خورد و با عشوه کمی از او رو گرفت.

ـ جوون الهی به هرچی آرزو داری برسی ...! الهی ...

میرزا باقر یک بازوی او را توی مشت های خود محکم فشرد:

ـ آرزوم اینه که شما رو صحیح و سالم به خونه اتون بفرستم و خدمت در راه خدا به زوار این آقای نازنین برسونم که ضامن آهو شد و من ضامن سلامت یک خانم بزرگوار شدم!

زن حالا یک لم ملایمی به تنه او داده بود که همراهیش می کرد و سفارش کرد او را به یکی از درشکه های دم در حرم برساند!

ـ مطمئن هستید که می توانید تنها به منزلتان برسید؟!

زن محجبه با  خنده ملیحی سر تکان داد که میرزا باقر تو دلش گفت: «خود، خودشه... میرزا برو که افتادی!»

ـ اگه شما زحمتی برایتون نیس تا منزل تشریف بیارید، ممنون و شکرگزار شما میشم...

... وقتی درشکه حرکت کرد زن خودش را به بهانه خستگی در آغوش و پهنای سینه میرزا باقر رها کرده بود...

  

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Free Subscription