اشاره: در شماره های گذشته نقل کردیم از لباس عیدی و لباس پدر را که برای ما وارونه می کردند و تا می آمدیم پز بدهیم مچمان باز می شد چون یکی بالاخره می فهمید کت کهنه ای، را که وارونه کنند یک نشانه ای باقی می گذارد.
بالاخره صدرالدین خان هم کم و بیش از نسل ما و از بر و بچه های همان حوالی خیابان سیروس که با چندین محله در میان، موازی خیابان ری بود که ما ساکن یکی از محلاتش بودیم و تهران آن موقع به همین حدود از مراکز اصلی شهر بود. ماجرای جناب الهی را از مجموعه «با سعدی در بازارچه زندگی» هم بخوانید!
استاد میرزا علی اصغر خیاط و علی گُراز، شاگردش از بدقول ترین آدم های روزگار بودند. دکان استاد چند قدم مانده به تکیه رضاقلی خان بود، و همه مردهای خانواده، پیش او لباس می دوختند. «میرزا علی اصغر» قدی کوتاه، صورتی ظریف، دماغی تیز، سری طاس و دندان هایی نامرتب داشت. خنده کمتر از روی لبش گذر می کرد. برعکس «علی گراز» که دندان های سفید سالم و درشتی داشت، و همیشه لبش به خنده گشوده بود. سال های بعد، من فیلم های «فرناندل» را دیدم که سخت به او می مانست. علی کارِ پس دوزی ها و اطو را برعهده داشت و الحق وقتی با آن اطوهای چُدنی تنوره دار، خط شلوار می انداخت، اصطلاح «خط شلوارش خربزه قاچ می کند» به حقیقت نزدیک می شد.
استاد میرزا علی اصغر استاد وعده خلاف دادن بود. از روزگاری که به یاد دارم و لباس مدرسه ما را او می دوخت، هیچ وقت سرِ قولش کار را حاضر نمی کرد. سه ماه به عید مانده، پارچه کازرونی لباس ما را می گرفت و آن را روی طاقه های دیگر می گذاشت و یک وعده «پُرُو» می داد. وعده ای که از هر سه بار یک بارش وفا می شد. ما وقتی خوشبخت بودیم که کت بی آستین کازرونی و پر از کوک درشت را به تن ما می کرد و با صابون جای حلقه آستین و صافی تیره پشت را خط می زد و ما را به چند هفته بعد حواله می داد. تمام بر و بچه های هم سن و هم محله من عیدشان با بدقولی های میرزا علی اصغر عزا می شد!
به ندرت اتفاق می افتاد که من بتوانم به هنگام تحویل سال، لباس نو بر تن داشته باشم. اما به هر فلاکتی بود روز دوم یا سوم، کت و شلوار تازه حاضر می شد. روز باز شدن مدرسه جامه تازه را می پوشیدم و به مدرسه می شتافتم و به همشاگردی های دیگر که کت و شلوار نو نداشتند حسابی پُز می دادم و قمپز در می کردم.
مادرم معتقد بود که لباس های میرزا علی اصغر مرا شکل «مُلا فیناس یهودی» می کند و انصافاً هم در آن پارچه کازرونی و آن خیاطی میرزا علی اصغر و لائی های کرباس آهاری که پیش سینه کت را مثل سنگ، سخت و برآمده می ساخت، آدمی به مترسک های سرجالیز شبیه تر بود تا به یک شاگرد دبستانی.
روز باز شدن مدرسه آن ها که لباس نو داشتند آستین ها را با احتیاط روی میز می گذاشتند. کونه آرنج یا قاپ زانو خیلی بدترکیب و ناهنجار بود. تفاوت ما با بچه های فقیرتر آن بود که آنان کت و شلوار برادرهای بزرگ تر را که اندازه آن ها شده بود می پوشیدند و کهنگی آن را پنهان نمی توانستند کرد.
یک سال دیگر که بزرگ شده بودم و ماه خرداد باید تصدیق شش ابتدایی می گرفتم، پدر مرحمتی کرد و مرا با خود به دکان میرزا علی اصغر برد و یک دست کت و شلوار فاستونی انگلیسی اعلایش را که برای خود او تنگ شده بود به میرزا داد و گفت که آن را برای من درست کند.
میرزا اندازه ها را گرفت و تذکر داد که لباس باید پشت و رو شود و من اصلاً نمی دانستم که لباس پشت و رو یعنی چه؟
انصافاً آن سال استاد خوش قولی کرد و چه کت و شلواری شد، سبک ، خوشرنگ، زنده، چیزی که اصلاً ربطی به آن خرقه خاکستری نداشت.
روز چهاردهم فروردین که به مدرسه رفتم، بچه ها دورم جمع شدند ، دهان ها همه باز و لب ها همه به تحسین گشوده شد! گاهی یکی دستی به پارچه اش می کشید و زمانی آن دیگری از خال خال های سفید و سیاه آن تعریف می کرد. انصافاً در آن سال های سخت بعد از جنگ که تازه کوپن قماش را برداشته بودند و جز پارچه کازرونی چیزی در بازار نبود، کت و شلوار فاستونی من حتی آقای فاطری کرمانی مدیر دبستان را هم به هیجان آورده بود. من در جوی زلال تحسین این و آن شنا می کردم که ناگهان جهانشاهی - شاگرد اول کلاس مان که خیلی به سر و وضعش می بالید - جلو آمد و گفت: «کت و شلوار خوبیه، حیف که مال بابات یا داداش بزرگت بوده و برای تو پشت و رو کردن»! رگ های گردنم سیخ شد. دهان باز کردم که چیزی بگویم ، اما جهانشاهی حرامزاده مجال نداد و به جیب بالای کت اشاره کرد و گفت: «دروغ نمی گم. وقتی لباسو پشت و رو می کنن، جیب بالای کت می افته این طرف، دست راست. ببین مال منم همینطوره. کت و شلوار من مال داداشم بوده، مال تو چی؟ و جیب سمت راست بالای کتش را نشان داد. چند نفر دیگر هم دست در جیب سمت راست بالای کت من کردند و بچه ها که دور ما جمع شده بودند، هِری خندیدند و من دیدم که پنداری در تاریک روشن صبح به آن حمام افسانه ای رفته ام که از مشتری تا دلاک و از جامه دار تا استاد حمامی همه سُم دارند.
ظهر در راه بازگشت به خانه، در کوچه کُت را کندم و چون به خانه رسیدم شلوار را هم با آن در هم پیچیدم و انداختم گوشه اتاق و مثل برج زهرمار رفتم و لباس های کهنه را پوشیدم. پدر با تعجب سبب را پرسید. جوابش را از گلستانِ تو دادم. از زبان تو ای شیخ که گویا فقط برای جواب گویی به زبان سخت و رندانه آفریده شده ای.
کهن جامه خویش پیراستن/ به از جامه عاریت خواستن/.
پدر سرخ شد و خجالت کشید. نمی دانم از درشت زبانی من یا از تهیدستی خویش...!؟
حاجت مشاطه نیست
مردان خانواده قدیمی ما آرایش را بر زنان نمی پسندیدند و دختران خانواده که به خانه شوهر می رفتند همواره مورد سرزنش خانواده شوهر بودند که چرا دستی به صورت نمی برند و رنگی به رخساره نمی زنند. این سنتی شده بود که تا ما به عقل نرسیدیم به حکمت آن پی نبردیم.
عمه پیر خردوری داشتیم که نامش مریم خانم بود و چهره ای صاف و روشن چون مریم عذرا داشت. به او «حکیم الهی زن ها» می گفتند. در خانه و نزد پدر همه دروس آن روزگار را از صرف و نحو تا معانی و بیان خوانده و دقایقی در شعر می دانست که امروز با به یاد آوردن آنها چاره ای جز سر به تحسین فرود آوردن ندارم.
زنی بود میانه بالا، کشیده صورت و به روزگار پیری که من دیده بودمش هنوز شعشعه جوانی از سر و رویش می تافت، کم حرف می زد و کم گوی بود. از آنها که احترام را با خود به هرجا که قدم می گذارند به همراه می برند و حریم حرمت همیشه چون فرشی به زیر پایشان گسترده است. هرگز نام ما بچه های کوچک ده دوازده ساله را بی ذکر «آقا» یا «خانم» بر زبان نمی آورد با هیچکس حتی خدمتکاران خانه به صیغه دوم شخص مفرد خطابی نداشت.
هربار که مرا می دید به اعتبار آن که هم نام برادر از دست رفته بی فرزندش بودم به سینه ام می فشرد و هنوز مشام من از بوی خوش هل و گشنیزی که در دستک چارقد سفیدش پیچیده بود پر است.
با حوصله ای غریب با هرکس به زبان خود او سخن می گفت و یکی از شادمانی های بزرگ ما هر صبح جمعه رفتن به خانه عمه مریم خانم که همه به او «بی بی» می گفتند بود. جلیقه مخمل می پوشید چه در تابستان و چه در زمستان و همیشه در جیب جلیقه سکه های کوچک نقره داشت. از من می خواست حکایتی از گلستان یا بوستان پندی از سنایی یا عطار بخوانم. و هر وقت که از پس خواندن خوب برمی آمدم سکه ای در دستم می نهاد و اگر غلط می خواندم به مهربانی همه حکایت را از سر می خواند و وعده می داد بار دیگر که من بی غلط خواندم پاداش آن را خواهد داد.
عروسی بزرگی در پیش بود در خانواده های وابسته به ما شور خریدن لباس و لوازم آرایش بیداد می کرد اما در نزد ما پنداری که هیچ اتفاقی در شرف روی دادن نیست. روز حنابندان آمد و گذشت کسی از خانواده ما طاس و مشربه و سینی و قالیچه به حمام قُرق شده محل که «حمام خشتی» نام داشت نفرستاد. کنجکاوی کودکانه من که سال ها بود آزارم می داد برانگیخته شد . کنجکاوی این که چرا مادرم بیچاره فقط سرمه دانی دارد از ترمه و یک قوطی پودر کُتی و همین؛ و بر سر طاقچه خانه خاله هایم قوطی های رنگارنگ سرخاب و سفیداب به قطار چیده شده است. رفتم پیش بی بی شعرم را خواندم پول سفیدم را گرفتم و با احتیاط گفتم:
-بی بی من یک سئوال دارم!؟
به مهربانی تمام گفت:
-آقا صدرالدین بفرمائید اگر بدانم جواب می دهم!
همیشه همینطور بود تا نمی دانست سخن نمی گفت و من پرسیدم:
-چرا خانم های خانواده ما مثل دیگر خانم ها شب عروسی و ایام عید بزک نمی کنند؟
دستی به سرم کشید و گفت:
-پسرم این یک حکایت قدیمی است. حالا که پرسیدید برایتان می گویم. حکایت از مراسم عروسی مادربزرگ شما یعنی مادر من شروع شد. مادرم زنی بلند بالا، مهتابی صورت، ابرو کمان و سیاه چشم بود. من با او شانزده سال اختلاف سن داشتم و وقتی او به خانه پدرم آمد دختر بالغ پانزده ساله ای بود. این دختر را جد شما برای پسرش خواستگاری کرده بود که تازه تحصیلاتش را در محضر «حاج ملاهادی سبزواری» در خراسان تمام کرده و به تهران آمده بود. پدربزرگ من با پدر دختر، حاج سید رضی لاریجانی استادش هم مسلک و هم عقیده بودند و بعدها هر دو حکمت الهی درس می دادند و این درس در نزد فقها و علمای دینی درس مقبولی نبود. علمای دین معتقد بودند که حکما چون می خواهند وجود خدا یا واجب الوجود را از طریق عقل و استدلال ثابت کنند و در نتیجه به بسیاری از احادیث سست و اخبار نادرست اعتقاد ندارند، طبعاً پای ایمانشان می لنگد. به این جهت نه دختر به حکما می دادند و نه از حکما دختر می گرفتند. اینها که عده زیادی هم نبودند ناچار باید بین خود عروسی می کردند.
مراسم عقد و عروسی در آن روزگار خیلی مفصل تر از این بود که حالا هست. حالا فقط یک حمام عروسی می گیرند و مراسم حنابندان. اما در آن روزگار فقط تهیه مراسم عقد و آرایش عروس یک هفته ای به طول می انجامید!
من با تعجب پرسیدم:
-چرا یک هفته؟
-چه می دانم خوب رسم بود. یک روز تمام روناس می جوشاندند که به رنگ قرمز است و آن را به حنا اضافه می کنند که زردی حنا را بگیرد. یک روز وسمه می جوشاندند که ابروها را با آن رنگ کنند. یک روز سرمه می سائیدند که به چشم بکشند و اینکارها همه در حیاط اندرونی که به اعتبار مال و منال صاحب عروسی بزرگ یا کوچک بود گاهی با شرکت بیش از دویست سیصد زن صورت می گرفت که در حال تهیه وسایل بزک، داریه و تنبک و طشت می زدند و آواز می خواندند و گاهی هم با بشکنی و رقصی و بگو بخندی دل مضطرب عروس را شاد می کردند. وقتی همه وسایل آرایش فراهم می شد تازه مشاطه و شاگردانش وارد معرکه می شدند. اول عروس بعد ینگه های عروس و بعد بقیه را می آراستند. بند می انداختند. زیر ابرو برمی داشتند. اگر صورت عروس جوشی بود زاج سفید می سوزاندند و به آن می مالیدند. اگر بر اثر بند انداختن صورت عروس ورم می کرد آب کاسنی و شاتره بخوردش می دادند و روغن یاس به صورتش می مالیدند. بعضی وقت ها هم لازم می شد که عروس را تعمیر کنند.
من کودکانه پرسیدم:
-مگر عروس خراب می شد که باید تعمیرش کنند؟
بی بی خنده کوتاهی کرد. کمتر می خندید اما دندان هایش آنقدر ریز و سفید و منظم بود که وقتی به آن نگاه می کردی یاد تسبیح صدف می افتادی. در جواب من گفت:
-بله، بعضی عروس ها آبله رو بودند. بعضی پیشانی ناصاف داشتند. مشاطه در این اوقات کارش این بود که موقتاً این عیب ها را برطرف کند. آن وقت می فرستادند چند قلوه گوسفند می آوردند پوست قلوه را برمی داشتند توی لعاب به دانه که چسبندگی داشت خیس می کردند و می چسباندند روی مُهر آبله یا ناهمواری پیشانی. بعد روی پوست قلوه سرخاب و سفیداب می مالیدند . آرایش عروس گاهی دو شبانه روز طول می کشید به صورتش پولک رنگی براق می چسباندند مثل این عروسک های فرنگی. خلاصه عروسی که از زیر دست مشاطه و شاگردانش در می آمد یک چیزی بود مثل ماما خمیره و خرد و خمیر از خستگی. هرچه بزک عروس مفصل تر و سنگین تر بود بر اعتبار عروس و قدر مشاطه افزوده می شد. خوب خوب متوجه شدید که عروس چطور حاضر می شد؟
من در دنیای رنگین کودکی تصور می کردم که این عروس که به قول بی بی تنبان فنری، پیرهن زری، چارقد نقده به بَر و آن همه آرایش به رو دارد موجودی بس دیدنی و خندیدنی است.
بی بی ادامه داد و گفت:
-شب عروسی پدرم بعد از آن که همه مراسم انجام شد، حکیم را به حجله فرستادند تا با عروس جوان تنها شود. اما هنوز در حجله بسته نشده بود که حکیم آمد بیرون سر به زیر انداخته و آمرانه گفت:
-یک دست آفتابه لگن با آب گرم بیاورید.
هیچکس نفهمید که او آفتابه لگن برای چه می خواهد چون منظور داماد فراهم شد خود بیرون در ایستاد و به دو نفر از زن ها گفت:
-بروید دست و صورت حلیمه خانم را بشوئید و خشک کنید تا من به حجله قدم بگذارم.
شنگ و شیون زن ها بلند شد حاصل یک هفته دویدن و رنگ کردن و عروس آراستن داشت به باد می رفت. اول خواستند مخالفت کنند. اما داماد بیرون حجله بود و حکم، حکم داماد بود. چند زن مسن تر پادرمیانی کردند که:
-آقا میرزا شمس الدین این همه زحمت کشیدیم برایتان عروس مثل دسته گل به حجله فرستادیم. باجی مشاطه دارد دق می کند مگر می شود دست و روی عروس را شست؟
حکیم الهی با حلمی عجیب و صدای آرامش گفت:
-خانم ها من مشاطه لازم ندارم زنم هم مشاطه لازم ندارد. سعدی فرموده:
حاجت مشاطه نیست روی دلارام را.