طعم مطبوع طلاق!
اشاره: یک شماره پیش از عید رمان پرکشش و جالب «شکر تلخ» پاورقی ما که از ماه ها پیش در مجله ادامه داشت به طرز عجولانه ای ناگهان پایان یافت و این درست مطابق مطلب این کتاب بود. اما بسیاری از خوانندگان ما گمان کردند که ما به واسطه شماره مخصوص عید تمام قضایا دعوای دو زن میرزا باقر ، و کل این داستان جالب را در چند سطر به اتمام رسانده ایم. البته خودمان نیز تعجب کرده بودیم که چطور نویسنده داستان گیرایی ـ که در واقع فصلی از تاریخ اجتماعی مردم ایران است ـ در بیش از 600 صفحه آن را نوشته است ولی به طور مبهم با یک جمله «آری از ساعتی پیش دیگر کبری به میرزا باقر نامحرم شده و طلاق اش داده بود» آن را به پایان رسانده است در حالی که سرنوشت سایر چهره های این رمان همچنان نامعلوم و از نظر خوانندگان نامفهوم بود.
البته در بسیاری از آثار بزرگان جهان نیز دیده شده که بعد از مدتی نویسنده رمان از قهرمانان رمان قطور خود به اصطلاح خسته می شود و به قول معروف سر و ته آن را به نحو و نوعی هم می آوردد.
دست بر قضا یکی از «نویسندگان معروف» نیزپایان «شکر تلخ» را عیب این رمان می دانست و خود پیشنهاد کرد که حاضر است در چند شماره بدون آن که به اصل کار با ارزش نویسنده آن جعفر شهری لطمه ای بخورد. لااقل وضعیت بعضی از چهره ها و قهرمانان این داستان جالب را، روشن کند که خوانندگان هم راضی باشند. اصولاً در پاورقی و داستان مجلات تهران نیز مدیر و یا سردبیر در پایان آن، گاهی اوقات دخالت می کردند تا سرانجام خوش و یا گیرایی به پایان برسد. ما هم با پیشنهاد این نویسنده موافقت کردیم و ادامه آخرین حضور که میرزا باقر با دو زن هایش داشته است، آن را می خوانید.
تا اینجا خوانده اید که:
میرزا باقر، که همسر دارد به علت شبگردی زندانی و سپس خلاص می شود. دکان های پدرش را می فروشد. تمام ذخیره مالی همسرش را به باد می دهد. سپس با همسرش راهی مشهد می شوند. میرزا با زن شوهرداری معاشقه می کند. پس از چندی سراغ زن مسن ثروتمندی می رود ، با دختر او نیزهمبستر و آبستنش می کند. برادرها به باغشان می روند و دست و پای میرزا باقر را با طناب می بندند بعد سراغ خواهرشان رفته و او را خفه می کنند و در چاله ای می اندازند و میرزا باقر را در چاه قنات متروک باغ وارونه آویزان می کنند. ولی مأموران نجاتش می دهند و به زندان می اندازند. روز دیگر هم مادرشان را به چاه انداختند و مأموران دستگیرشان کردند. میرزا باقر از زندان به خانه برگشت و دید که زنش پسری زاییده و از خانه فرار کرد.
کبری در خانه ای، کلفتی و از صاحبخانه پیرمرد اسهالی هم مراقبت می کرد. شوهر عروس کوچک تر صاحبخانه شب که کبری در اتاق پیرمرد بیمار تنها بود، مزاحم او شد از او می خواست که با هم باشند ولی کبری با او دعوا کرد و نیمه شب آن خانه را ترک کرد. در همین موقع نامه مادرش با یک حواله پنجاه تومانی برایش رسید که به تهران بازگردند و آنها هم راه تهران را درپیش گرفتند.
میرزا باقر خودش را به حوالی تهران رساند و شنید که اوضاع تغییر کرده. قوانین جدید روی کار آمده از جمله گدا بگیری. او به ناچار به کار بنایی مشغول می شود. دلاله ای با حیله او را راضی کرد که زنی زشت و سالمندی را بگیرد و میرزا باقر به طمع با این زن به نام «جواهر» ازدواج کرد. چند روز بعد فهمید که جواهر جز گلیم و خرت و پرت، چیز با ارزشی ندارد، تصمیم به طلاق او گرفت و به تصادف با همسرش کبری که از مشهد آمده بود، روبرو شد و قرار آشتی گذاشتند میرزا باقر تصمیم گرفت که جواهر را طلاق بدهد تا این که یک روز در صندوق خانه پرآتشی را دید که جمجمه گوسفندی بر آن قرار دارد، پی برد که با زن جادوگر و خطرناکی سرو کار دارد. زن همسایه هم در غیبت جواهر برای او شرح داد که زن به کمک یک رمال ، ازدواج با او را ترتیب داده است.
حاجی رمال شیاد بدنامی بود. زمانی «جواهر»عاشق شده بود، به حاجی رمال مراجعه کرد و حاجی رمال به بهانه این که دعایی روی تن عریانش بنویسد، او را تصرف کرد. بدین ترتیب حاجی رمال با جواهر دوست شد. هوویش یک روز که می خواست جلوی در منزل کبری دعایی خاک کند، همسایه ای کبری را خبر کرد و آن دو «هوو» به جان هم افتادند و فحش و فحشکاری و دست آخر مشت و لگد و گاز رسید تا همسایه ها جدایشان کردند. «جواهر» در خانه، خودش را به موشمردگی زده بود و چنین وانمود کرد که کبری او را به حال مرگ انداخته و سقط جنین کرده! میرزا باقر با این صحنه سازی عصبانی شد و گفت: «الانه میرم سر کبری و دوتا بچه اش را از گردن جدا می کنم»! و از خانه جواهر بیرون آمد و میرفت که «کاکا»، پیرمردی از همسایه ها خودش را به او رساند و همه حقیقت ماجرا را برای او گفت که همه اش حقه بازی است. میرزا باقر به پیرمرد گفت: حالا میرم اون زنیکه جواهر رو به قبرستون می فرستم! پیرمرد او را منصرف کرد که برای خودش گرفتاری درست نکند. میرزا سه، چهار شب به خانه آن دو زن نرفت تا یک روز موقع کار عمله ای به او خبر داد که حال جواهر خراب شده و میرزا با عجله به خانه او رفت و زن ها گفتند تریاک خورده و داره می میره! میرزا باقر فهمید که این هم یک جور حقه است و از توی مستراح مدفوع آورد با کشیده های محکم به خوردش داد تا بالا آورد و گفت بلند شود و با هم بروند و او را طلاق بدهد. زن های همسایه وساطت کردند که امروز را مهلت بدهد. در این فرصت «جواهر» سعی کرد با دروغ و طنازی فعلاً میرزا باقر را از طلاق منصرف کند و او را دعوت به غذا و شراب کرد و بعد شرابی که توی آن داروهای محرک شهوی ریخته بود ، جلوی او گذاشت . با عجله به اتاق همسایه رفت و بزک کرد و با بشقاب انجیر تازه برگشت.
قربان صدقه میرزا باقر رفت و همه فوت و فن را زد و به بهانه مشتمال لخت شد و روی تن او خوابید و خودش را به تن او می مالید حتی بهش وعده داد که می تواند از «پشت» با او نزدیکی کند تا بالاخره از او قول گرفت که با کبری و بچه ها توی یک خانه با هم زندگی کنند ولی کبری حاضر نشد و قرار شد که شب دیگر تکلیفش را با او یکسره کند. کبری شب دیگر به خانه جواهر رفت تا اگر خوشش آمد در آنجا بماند.
«کبری» در خانه «هوو»یش جواهر سلطان ، با استقبال او روبرو شد. موقع ظهر شوهرش هم آمد و از دیدن او در آنجا ابراز خوشحالی کرد و با هم ناهار خوردند و موقع خوابیدن به آنها گفت: یکی از شما بیاد منو لقد کنه.
کبری از این که میرزا باقر را نوازش کند طفره رفت و جواهر شروع به وررفتن او کرد و جلوی چشم حیرت زده کبری با او معاشقه و ملامسه می کرد و بعد کار کبری با میرزا باقر به بگو مگو کشید و وقتی کبری به جواهر بد و بیراه گفت. میرزا در حمایت او رو در روی زن اولش ایستاد:
مجادله زن ها که تا حالا یک طرفه بود و این کبری بود که سلیطه گری جواهر را رو می کرد و بد و بیراه به او می گفت که جواهر به خاطر برنامه ای که برای هوویش دردسر داشت کوتاه می آمد که با نرمخویی بالاخره زیرآبش را بزند و به نحوی سر به نیستش کند و از شر دو تا پسرهای او هم راحت شود و همچنان دندان روی جیگر می گذاشت ولی کبری هم کوتاه نمی آمد و میرزا باقر را هدف بددهنی های خود کرد و پاشنه دهانش را کشیده بود و به شوهرش بد و بیراه می گفت:
ـ میرزا باقر! تو دیگه شرف رو خوردی و آبرو ، رو قی کردی این جور لگوری بازی زنیکه واست عیب و عار نمی تونه باشه. خودت قاپ قمارخونه ای.
میرزا باقر روی یک زانو بلند شد و با تهدید گفت:
ـ گه زیادی نخور، پتیاره خانم که پامیشم و پدر لکاته اتو درمیارم ها...
کبری خنده تحقیرآمیزی کرد:
ـ اونی رو که می تونی بزنی دنبک جواهر خانمته که همه دیدند که چطور یک ور کونش، ماه گرفتگی داره!
میرزا باقر نیم خیز شد و به حمایت زن دومش:
ـ گُه جواهر به کله پدرت اگه دفعه دیگه حرف اونو وسط بکشی که جر واجرت می کنم!
ـ اوفینا ، عن و گه سولاخ بوگندوش به کله خودش و جد و آباد و ایل و تبار و همه کس و کارش و خودتو شوهر بی غیرت و جاکشش که پشتی یک فاحشه رو می کنه!
جواهر که تا به حال قیافه حق به جانب و مظلومی گرفته بود یک تک پا، رفت طرف کبری و باز جلوی خودش را گرفت و کمی آرام تر گفت:
ـ کبری خانم احترام خودت رو نیگر دار، حالا من هیچی اما این مَرده و بهش برمی خوره که تو به ناموسش وصله می اندازی و بد و بیراه می گی، یه وقت می بینی بلند میشه و بلا ملایی سرت میآره و ناقص ات می کنه!
ـ تو دیگه لازم نیست دلسوزی کنی، خواهش دارم در اون کاروانسرا خرابه اتو بذاری که سرزده قافله توی اون بار نندازه ، و بی خودی به کار ما دخالت نکن جواهر سلطان خانوم!
یک دفعه میرزاباقر طرف کبری خیز برداشت.
ـ پدر سوخته حالا کارت به جایی رسیده که دهن چاله مستراح خودت رو، تو روی اونم وامی کنی پس بگیر که اومد ...
در همین حال با مشت کت و کلفت و زمخت اش قایم روی لب و دهان و دماغ او کوبید و کبری رو کوبید و کبری را پرت کرد به دیوار.
زن که هنوز نفهمیده بود چه بلایی به سرش آمده شروع به آه و ناله کرد:
ـ بزن! بزن! دستت درد نکنه! مشت هاتو قایم بکوب. زور بازوتو به یه زن نشون بده، بذار مردم بدونند، چه قدر مردی. چقدر غیرت داری که طرف یک فاحشه لگوری رو می گیری!
بعد ولو شد روی زمین و روی کرد به همسایه ها که حالا توی اتاق ولو شده بودند.
ـ خدا مردم! سرم داره می ترکه، کمر رو شیکوند. به دادم برسین!
«کاکا» و زنش معصومه خانوم دویدند طرف او و کاکا با دو دست میرزا باقر را بغل زد و برد طرف در:
ـ اوس باقر چرا با زن خودت این طوری می کنی، کافر هم مهمون آدم باشه باهاش این طوری نمی کنن!
کبری که خونین و مالین شده بود نیم خیز شد:
بذار بزنه، بذار همه بدونند که اون زن نجیب و سر به راهی که چندین و چند سال مشقت اونو کشیده، نمی خواد. این هم مزدمه که به من داده!
معصومه خانم او را نشاند و نگاهی به صورتش انداخت:
ـ خدا مرگم بده. چه خونی از دماغ و دهن این بنده خدا بیرون می زنه انگار که گوسفند سر بریدند!
ـ مثلاً اوستا میرزا باقر مَرده... دنده پهن محله شده که مشت تو صورت یه زن می زنه!
ـ معصومه خانم بهش بگو، زبونشو تو حلقش کنه، وگرنه پا میشم از این بلا بدتر سرش میآرم.
کبری دستمالی که جلوی دهانش گرفته بود، کنار زد و رو به شوهرش گفت:
ـ دیگه طاقتم طاق شده، همینه که هستم، نمی خوای طلاقم بده، مهرم حلال و جونم آزاد.
«کاکا» رو کرد به میرزا باقر و گفت:
ـ شما که چیزیتون نبود. می گفتید و می خندیدید.یکهو چطور شد که به جون همدیگه افتادید؟!
ـ آقا منو کشونده اینجا که جلوی پتیاره اش زور بازوشو نشون بده. مردی خودشو نشون زنش بده، زنی که هزارجور از این مردها رو تو عمرش رو خودش کشیده و اخته کرده!
رنگ خون ، جواهر سلطانه را هم ترسانده بود و بد و بیراه کبری را نشنیده می گرفت . به خصوص که او به پهنای صورتش اشک می ریخت و نفرین می کرد:
ـ الهی مرد خیر از زندگیت نبینی! من که زورم بهت نمی رسه، خدا بزندت! برو مرد، هم چی که من خیر از تو و زندگی با تو ندیدم ، امیدوارم به اون خدایی خدا، تو هم خیر از عمر نحس و نجس ات نبینی!
کاکا، میرزا باقر را به حال خودش گذاشت و آمد به کمک معصومه خانم زنش و رو کرد به کبری :
ـ خواهر، من تموم زندگی تو رو می دونم. می دونم چی به سرت اومده! تو هم یه روز اینجا مهمون بودی و می رفتی دنبال زندگیت. آخه مردا طبع اشون ورنمی داره که لیچار بارشون کنند و یکه زیاد بشنوند و از کوره در میرن!
کبری با دستش پایین و بالای میرزا باقر را نشان داد و به طعنه گفت:
ـ این مَرده؟ سگ زرده! اگه مردی به ریش و پایین تنه است بز هم داره، خر هم داره. این جنده خایه داره! اگه مرد بود و غیرت داشت، شرف سرش می شد ، مگه یه زن آبرودار چقدر می تونه حوصله داشته باشه. شوما که نبودی توی اتاق تا ببینی، این دو تا نر و ماده با آبرویی چه کارایی جلوی من می کردند و این زنیکه صد رحمت به ماچه الاغ چه حرکاتی از خودش در می آورد و من هیچ نمی گفتم. مثلن مهمونم کرده بودند که ببینم می تونم با اونا تو یه اتاق زندگی کنم ... واه واه خدا بدور!
میرزا باقر که مرتب می خورد و دم نمی زد باز نیم خیز شد و غرید:
ـ گفتم، زبون تو کوتا کن! پا می شم می برم طلاقت می دم ها!
ـ آی به درک! به اسفل السافلین! این تاجی که به سرم زدی، وردار به سر مامان جونت بزن! شب عروسی منه اون روزی که از تو طلاق بگیرم! خدا عمر دوباره به ام داده اگه ولم کنی!
ـ من که صد دفه ول ات کردم، تو ول نمی کنی!
ـ این کاغذ فدایت شوم رو جواهر خانومت واسه ات می داده، نه من!
ـ باز داره حرف اونو می زنه! شیطونه می گه، بلندش کنم ببرمش در خونه آقا، یه تیپ پا در کونش بزنم و بیرونش کنم ها!
ـ اگه مردی و کُلاه مردا به سرته، پا می شی و راه می یفتی!
ـ حالا که این جور شد، جاکشا طلاق نمی دن!
ـ اگه به من می گی، قحبه ها طلاق نمی گیرن! اما بچه ها بایس پیش خودم باشن آ!
ـ نه خیر! پسر از دو سال به بالا، به بابا می رسه!
ـ بابا گفته ان! نه شاقلوس و وبا!
ـ پا می شیم می ریم، هرچی آقا گفت، همون کارو می کنیم!
ـ آقا هم یه ریش بریده مثه تو! بعله! اون ام می گه، بچه به باباش می رسه! اما خبر نداره این بابا، دو تا یه قرونی یادش نمی یاد تا حالا خرج بچه هاش کرده باشه و به سر ننه بیچاره چی اومده تا به این قدشون رسونده! نمی دونه باباهه می خواد یکی شونو ببره دم دست خودش به شاگرد بنایی واداره که مزدشو بگیره و با جان جانش بخوره! اون یکی دیگه شم مثه خودش گدایی یادش بده، دور کوچه ها ولش بده ، یا عزیزالله بکنه!
ـ این فضولی ها دیگه به تو نیومده! باباشونم و اختیارشونم دارم، هر جوری یم دلم بخواد راشون می برم!
زن همسایه کنار کبری آمد و گفت:
ـ پاشو کبری خانم! بریم لب حوض، دست و صورتتو بشور، یه چیزی بدم تن ات کنی، رختات غرق خون شده! باز دنباله حرفو می کشین، بدتر می شه! سرتو بالا کن خواهر! دساتم بالا بگیر! بذار ببینم از ظهرم یخ تو کاسه مونده، بیارم به ملاجت بمالم، بلکی خونش بند بیاد! چرا لبت بالا اومده؟ بذار ببینم! آخ خدا مرگم بده! پشتش جر خورده، دو تا دندوناتم لق و لوق شده! خدا ذلیل کنه هم چی مردارو! اما اگه منو کُشتی ، تقصیر خودشم نیست که هرچی کرده، اون جز جیگر زده ، جواهر کرده و هربلایی سرت آورده، تو همون دستش که خودم دیدم برق می زد، مثه این که چربی ای، چیزی، بهش مالیده بود، وقتی اومدی به سرت کشید، هر کاری کرده، تو اون کوفته دست به گردنی بوده که جلوتون گذوشت، کرده که به اینجا کشوند! حالا چرا داری گریه می کنی؟
ـ واسه بچه هام گریه می کنم! دلم داره آتیش می گیره! نه سال زحمت اون یکی و سه سال و نیم زحمت کوچیکه رو کشیدم، با هزار بدبختی و در به دری بزرگ شون کردم تا از آب و گل درشون آوردم حالا بایس دامن مو تکون بدم، دست خالی برم بیرون، زیر دست جلادشون بندازم! آدم یه گربه رو نیگر داشته باشه، یه جوجه رو بزرگ کرده باشه، یه دیقه خونه همسایه رفته باشن، دلش طاقت نمی یاره! چه طور بتونه پاره های جیگرشو از خودش جدا بکنه؟ شوما خیال می کنین این مرد دیگه می ذاره جواد به مدرسه بره؟ حسن رو بذاره درس بخونه؟ اون من بودم سیاهی چشام جای سفیدی یاش اومد تا همون بزرگه می تونه یه خورده لای یه کتاب رو وا بکنه! حالا چه جوری بتونم قیدشونو بزنم؟ دور کوچه ها ول شون کنم؟ کاشکی دو روزشو دنبالم بودی تا می فهمیدی هر روزشو چی به سرم اومده تا به این قدشون رسوندم، می فهمیدی چی دارم می گم!
خدا بچه هاتو اجاق دلت کنه! هم چی روزی پیشت نیاد و نبینی عزیز آدمو که از آدم بخوان سوا بکنن، چی به آدم می گذره و چه جوری رگ و ریشه آدمو از تن آدم بیرون می کشن!
وای خدا جون! چه خاکی سرم بریزم؟ خواهر دردات به سرم! یه راهی جلو پام بذار! بگو چی کار بکنم؟ پیش کی برم که به دادم برسه؟
معصومه خانم ـ از همسایه های منزلی که «جواهر» هم در آن جا یک در اتاق اجاره داشت در حالی که با دستمالی نمناک، خون را از روی لب و بینی کبری پاک می کرد سعی داشت او را به کمک یکی دیگر از زنان همسایه به اتاق خودش ببرد. شوهرش «کاکا» هم آرام آرام مشغول صحبت با میرزا باقر بود و او را از هرگونه خشونتی برحذر می داشت. پچ پچ می کرد: « ممکنه مأموران دولتی متوجه این دعوا بشند و خوبیت نداره شما اینجا بمونید و اصرار هم نداشته باشید، این یکی دو روزه هیچ تصمیمی بگیرید. واسه طلاق مرد همیشه وقت داره، دیر نمیشه!
میرزا اول نه و نو میآورد ولی بعد نرم شد و ترسید با سوابق ناجوری که دارد کارش توی دم و دستگاه های حکومتی بیخ پیدا کند.
کبری زیر تلمبه دم حوض، دست و صورتش را شست و آب کشید و معصومه خانم با یک پارچه سفید تنتور روی بریدگی پشت لبش گذاشت و او را به اتاق خودش برد که لباس خونین اش را با لباس های خودش تعویض کند.
میرزا در حالی که با عجله منزل را ترک می کرد به کاکا سفارش کرد:
ـ خود شما هر طور صلاح می دونید، عمل کنید به جواهر هم بگید از دست هردوشون امشب و شاید فردا شبم توی قهوه خانه می خوابم که سر و صداها بخوابه! کبری هم با بچه ها برند خونه مادرش تا بعد تکلیف اونا رو یکسره کنم!
معصومه خانم که خروج شوهر کبری را از پشت پنجره تماشا می کرد انگار حرف دل کبری را می زد:
ـ الهی مرد بری و برنگردی، مرتیکه نامرد!
ـ معصومه خانم جون نمیدونی اون چه که من این چندین و چند ساله از این مرتیکه ارقه کشیدم، فقط خدا می دونه!
معصومه خانم چفت در را انداخت که شوهرش و یا کس دیگری توی اتاق نیاید و لباس کبری را از تنش بیرون آورد که سراسر پیراهنش خونین بود. بعد لختش کرد که پیراهن خودش را به او بپوشاند. نگاهی به اندام پر و برجسته او انداخت و با تحسین گفت:
ـ تبارک الله احسن الخالقین! با این همه زجر و بدبختی و گرسنگی و دربدری با این که دو تا بچه زاییدی و شیرشون دادی، تن و بدنت چقدر خوب مونده. خاک بر سر این میرزا که این جادوگر قطامه رو گرفت!
کبری که چشمانش پر از اشک بود آرام آرام پیراهن معصومه خانم را پوشید.
ـ حیف که دوباره زاییدی! بایس با همون یه بچه طلاقتو می گرفتی و زن یه آدم حسابی می شدی که قدر تو رو بدونه ، اونم که چند سال غیبش زده و پیداش نبود و اصلاً خبردار هم نمی شد!
ـ یه آقاهه تو شهر بود و می گفت: از نظر شرعی مردی که چند سال پیداش نباشه و پیش زن و بچه اش نباشه ، حتی توی زندون هم باشه، زنش به اون حرومه و شرعاً زن او نیست.
ـ اوا! پس چرا زنش نشدی و کار رو تموم نکردی؟ کی حریف آخوند می شد که تو رو از چنگ اون دربیاره؟!
ـ آخه اونم زن و بچه داشت، یکی از اون می خواست منو واسه چند وقت صیغه کنه دیدم از کجا که یک توله هم اون پس نندازه و من بمونم و سه تا بچه و باز گه شوری توی خونه های مردم!
معصومه خانم دستی به تن و بدن اون کشیده و پیراهنش را رو تنش صاف و صوف کرد. چادر نماز سفیدی که جواهر به او داده بود که توی خانه سرش کند، خونی بود و معصومه خانم آن را عینهو کهنه بچه قنداقی، از پنجره انداخت گوشه حیاط و بعد رفت بچه کبری را که توی اتاق جواهر خوابیده بود بغل زد و دست جواد پسر بزرگ کبری را که کنار شوهرش دم پاشویه حوض نشسته بودند ، گرفت و آورد توی اتاق خودش. شوهرش «یا اللهی » گفت و داخل اتاق شد.
معصومه سماورش روشن بود. سفره کوچکی انداخت و با نان دوبار تنور و پنیر و حلوا ارده و چای شیرین هم برای آنها ریخت و جلویشان گذاشت:
ـ می دونم گشنه اتونه، مگه آدم رغبت می کنه که چیزی از دست این زنیکه جادوگر بگیره و بخوره! انگار همه اش به فکر جادو و جنبله و یک چیزی توی چای و شربت و خوراکی آدم می ریزه! حالا هم حاج رمال ناخوش احواله و جواهر از صبح تا شوم میره کارای اونو راست و ریست می کنه و برای زنایی که میان پیش حاج رمال ، گه گربه و فضله کفتر و سم آهو و نظر قربونی میده و کاغذهایی رو که حاج رمال خط خطی کرده به اسم دعا به اونا می فروشه!
یکهو در وا شد و «جواهر» داخل اتاق آمد. چادر سیاه کبری را آورده و قیافه حق به جانبی گرفته بود و طرف هوویش رفت :
ـ قربون اون شکل ماهت برم همه اون چیزایی که به من گفتی به دل نمی گیرم، تو بهتر از من شوهرت رو می شناسی که چه دست بزنی داره و مث گربه کوره می مونه یک دفعه همه چیزا یادش می ره و خیال می کنه با یه آدم غریبه طرفه و هرچی از اون نابدتر نباشه از توی گاله دهنش بیرون می ریزه!
کبری خانم چادرش را برداشت و توی صندوق خانه معصومه خانم رفت و چادر سیاهش را سرش کرد وچادر معصومه خانم را تا کرد و در گوشه ای گذاشت بندهای چادر سیاهش را به کمرش محکم کرد و بیرون آمد . جواهر گفت:
ـ خانم جون، من که واسه کلفتی شما دست به سینه بودم. اما تو هم یکی دو ساعت زبون به دندون می گرفتی و یه امروز به خیر و خوشی می گذشت!
ـ چه خیر و خوشی خانم جون؟ مگه دو تایی می تونیم توی این خراب شده با هم زندگی کنیم؟ تازه این میرزایی که من می شناسم ، وقتی خیالش از جادو و جنبل تو و داد و قال من راحت بشه ، یکهو دیدی سر از خونه یک زن دیگه سر در میآره یا یکی از «بچه» عمله هایی که دم دستش کار می کنند میاره توی خونه ... اون یه عمری کارش بچه بازی بوده ...!
جواهر که با چشمان گشاد به حرف های هوویش گوش می داد، چنگی به صورتش کشید:
ـ وا، خدا مرگم بده، دیدم که چند وقته ول کن من نیس که می خواد از «پشت» با من نزدیکی کنه.
کبری پسر کوچکش را بغلش گرفت و دست جواد را توی دست دیگرش و راه افتاد! نمی خواست بیش از این با هوویش دهن به دهن کند و یا با او خودمانی باشد!
کاکا رو کرد به کبری خانم و گفت:
ـ من و معصومه تا دم در خونه اتون باهاتون میاییم!
ـ دست و پنجه شما درد نکنه، خیلی شما رو زحمت دادیم. ما رو ببخشید!
ـ ما هم انگار بابا و ننه تو، هرکاری از دستمون بر بیآد برات می کنیم خیالت راحت باشه!
جواهر گفت:
ـ منم برم یه سری به حاج رمال بزنم، بنده خدا خیلی ناخوشه، فکر نکنم این زمستون رو بکشه!
کبری باز نیش زبان زد:
ـ اگر هم نتونست بکشه، شما بهش مهلت ندید. میگن از اون خر پول هاست و حتی توی اون اتاقش کلی پول چال کرده!؟
جواهر گفت:
ـ تو رو خدا نگید این بنده خدا، خوبی همه رو می خواد. محض رضای خدا کار همه رو راه می اندازه! کبری نگاهی به او کرد و پوزخندی زد و از خانه بیرون رفت.
**