از روزگاری که پدرم ، مرا برای ایفای نقش «سهراب» آماده می کرد، من در سنین 13، 14 سالگی بودم و تا روزگاری که برای ایفای نقش «بیژن» این سردار جوان و پرخروش ایرانی در مقابل «هومان» سردار زیرک و با تجربه توران آماده می کرد ـ و حتی از دوران کودکی که همه ما برادران در دور کرسی، به روایت های شاهنامه پدر سراپا گوش بودیم ـ هر بار با تحیر و تحسین به واژه ها و تأثیر شگرف آن در بافتی که «فردوسی» اختیار کرده بود ـ از سر شوق اشگ به چشم می آورد. گویی هر چه پدر بیشتر با «شاهنامه» نزدیک تر می شد به نیروی خلاقه «فردوسی» بیشتر پی می برد. او تنها به داستان نگاه نمی کرد به طرز ارائه آن به برخورد نوجوانی مانند من با این واژه های به ظاهر ساده ولی در نهایت شگفت انگیز نیز اشاره داشت. یادم نمی رود که کلید ورود او به شگفتی ترکیب واژه های شاهنامه، همان ترکیب خوش آهنگ و دلنشین بود که به گوش ما آشنا بود: «توانا بود هر که دانا بود»! که آن را استادهای هوشیار و ایران دوست ادبیات فارسی، سرلوحه کتاب های درسی قرار داده بودند و شاید اکثر ما هم بی توجه از آن می گذشتیم ! ولی پدر هر بار ما را برمی انگیخت که به ترکیب «توانایی و دانایی» توجه کنیم و این که «فردوسی» به چه استادی این دو واژه را پهلوی هم قرار داده و از آن نیرویی خلق کرده که در هر دورانی معنای عمیق آن به گوش نسل های بعدی می رسد. پدر می گفت: «در تمام شاهنامه چه در قسمت پیشدادیان و چه در دوران پهلوانی های رستم و چه در بخش «تاریخی» آن هرگز «توانایی» برابر با بازوان کلفت و سینه ستبر نیست بلکه «دانایی» و خرد، آگاهی و تجربه ، محک اساسی «توانایی» است. او به شاگردان خود که اکثراً نوجوانان بودند، درس شاهنامه خوانی نمی داد او از مکتب شاهنامه سخن می گفت. سخنی که من کمتر از زبان و قلم دیگرانی شنیده بودم که به معرفی شاهنامه می پرداختند. به راستی پدر در این اثر چه می دید؟ ... بعدها که در سنین 25 سالگی ام وقتی نمایش «رستم و سهراب» را با گروهی نوجوان و خام برای کارگردانی به دست گرفتم، تازه متوجه شدم که عمق اشاره های شاهنامه تنها در این یک تراژدی خلاصه نمی شود بلکه در سراسر شاهنامه یک جریان سیال است که باید دنبال شود ، این نمایش در سال 1976 میلادی با بازیگران نوجوان «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» در دومین جشن طوس و در خراسان و در پیشگاه شهبانوی ایران به عنوان برنامه جنبی فستیوال به روی صحنه رفت، و سپس در فستیوال تابستانی پارک نیاوران و پارک تازه تأسیس جمشیدیه در منطقه منظریه در مقابل جمعیت پیر و جوان و زن و مرد و در محیطی باز و با انرژی نوجوانانی به روی صحنه رفت که با تمام وجود در این اثر غرق بودند با آن که «رستم» من در این اثر شانزده ساله بود و «سهراب» نیز حدود چهارده سالگی را طی می کرد، اما تأثیر این اجرا و اشک های آشکار و پنهان تماشاگران چیزی نبود که بتوان از آن سرسری گذشت. مردم خود را در این داستان سهیم می دیدند. آنجا بود که پی بردم ما گنجه ای داریم که «آغازگران تأتر» با آن همه احساس میهن پرستی و اشتیاق به فرا گرفتن فرهنگ مدرن اروپا، این دو را ـ یعنی «مدرنیته» را در فورم آثار جاودانی ایران را در محتوا، درک کرده بودند، آنها بودند که «توانایی» را در «دانایی» می دانستند و دانایی را در جستجو و پژوهش آثار جاودان ادبیات ایران می دیدند و آنها بودند که اولین گام های استوار را در مسیر برپایی یک تماشاخانه فرنگی با انگیزه های فرهنگی بومی دنبال می کردند مثلاً اگر در تماشاخانه تهران، «رستم و سهراب» به روی صحنه می رفت، در تأتر «جامعه باربد» «خسرو شیرین نظامی» بود که همراه با «باربد و نکیسا» عاشقانه های ایران را به صحنه می کشید. و از آن سو نمایش «اپرت ایوان مدائن» اثر میرزاده عشقی با نگاهی «مدرن» تر و با زبانی تازه تر ولی هم ریشه با گذشته ها، به روی صحنه می رفت.
کشش این زبان و حلقه های زنجیر کلام فردوسی در خارج از کشور و پس از هرج و مرج فرهنگی و سیاسی 1357 خورشیدی، باز حلقه یاران را این بار در آمریکا، گرد خود جمع کرد.
در سال 1983 میلادی نمایشنامه «رستم و سهراب» با آمیزه ای از «نقل و نمایش» که در واقع بازیگران این اثر در ذهن راوی بود که بر روی صحنه زنده میشدند. ما با این کار توانسته بودیم در سالن بزرگ 1300 نفر تأتر بزرگ «ایبل» واقع در لس آنجلس در حالی که یک نقالی سنتی انجام می گرفت که خود من در نقش «راوی» بودم همراه بازیگران نقش های متعدد این اثر، از جمله: سهراب و هومان و گرد آفرید و تهمینه و دکور باشکوه سردرهای تخت جمشید که پهنه نمایش ما بود، پلی به خاطرات دور و صحنه های امروزی بزنیم، اما شگفتا که این کلام فردوسی بود که هر واژه اش این جمعیت را آنچنان به شوق می آورد که بین هر شعر و هر پیامی به هیجان می آمدند، مدت ها کف می زدند، بعدها که در اکثر ایالات آمریکا و شهرهای عمده ی کانادا، در اروپا و حتی در استرالیا هر کجا که اشعار این اثر ایرانی را برای ایرانیان به روی صحنه بازگو کردم، بی هیچ نیازی به تشریح و توضیح بیشتر، این تماشاگران بودند که خود را «صاحب خانه» احساس می کردند.
این چه اثری است این چه زبانی است که فردوسی با نبوغی بی نظیر به آن دست یافته است این مهم را این بار از شاعر فرزانه دوران ما نادر نادرپور بشنوید. نادرپور در بخش نخست این گفتار تحت عنوان «پاسخ فردوسی به ضرورت تاریخ» (در فصلنامه وزین «ایران شناسی» به مدیریت دکتر جلال متینی (ویژه نامه فردوسی شماره 2، تابستان 1369 خورشیدی) از مفهوم، انسان های «سیاسی» و انسان های «هنرمند» سخن می گوید. او در تعریف خود «سیاست» را مربوط به «زمان» و «گذرا» می داند و «هنر» را مربوط به «تاریخ» و «ماندگار» تعریف می کند و نتیجه می گیرد که فردوسی در دربار سلطان محمود آن شخصیتی است که به «زمان» حال و مکنت و زر و مال نمی اندیشد و به جای درگیری با افراد زمانه به تصویر شخصیت های تاریخی می پردازد و از این رهگذر اثرش را نه به نرخ روز که با ارزش های آیندگان می آفریند. و در ادامه این گفتار «نادرپور» درباره «زبانی» که فردوسی برای اجرای این اثر پر آب و رنگ و پر بزم و رزم و پر از نکته و فراز و نشیب برگزیده است سخن می گوید ، زبانی که ملال آور و یکنواخت نباشد. هم قابل فهم عام باشد و هم اهل فن از آن لذت ببرند، استادی فردوسی در معماری این اثر نکته دیگری است که نادرپور به درستی و با نگاه یک شاعر ستوده دوران ما از آن یاد می کند سخنی شنیدنی از این کاخ همیشه استوار نظم پارسی ، او می نویسد:
«و اما، «فردوسی» برای نگاشتن کتاب خود، به زبانی نیاز داشته که در رساندن اندیشه های فراوان او توانا باشد. و از این روست که زبان شاهنامه ، «پارسی سره» نیست ولی پارسی نیرومند است و این نکته، حاجت به توضیح دارد زیرا بسیاری از کسان، گمان می بردند (و هنوز هم گمان می برند) که «فردوسی» ، کوشش بسیار در ساختن و به کار بردن واژه های ناب پارسی داشته و شاهنامه را به زبانی پیراسته از کلمات عربی سروده است. و گویا بر اساس همین پندار بوده که افسانه روی کردن «فردوسی» به دربار غزنین پدید آمده و علت پرداخت بیست هزار درم در عوض پنجاه هزار درم به شاعر، استعمال چند واژه تازی در ابیات داستان «رستم و اشکبوس» ، قلمداد شده است! اما حقیقت این است که زبان شاهنامه، مجموعاً همان زبان نظم و نثر قرن چهارم است که به همت «فردوسی» گسترش یافته و به یُمن بهره گیری او از گویش های دور و نزدیک ایرانی، هم در زمینه تعدد لغات و هم در قلمرو بیان معانی، تواناتر شده است.
به عبارت ساده تر: کوشش های «فردوسی» ، نه در راه تهی کردن زبان پارسی از واژه های تازی، بلکه در طلب غنی تر کردن این زبان انجام گرفته و اگر شماره کلمات خالص پارسی در شاهنامه، بیش از اغلب کتاب های آن روزگار است از این روست که وسعت معانی و غنای مفاهیم این حماسه عظیم، انبوهی از واژه های تازه را طلب می کرده و «فردوسی» نیز طبعاً می کوشیده تا آن واژه ها را از میان کتاب ها و گویش های قدیم ایرانی به دست آورد، اما اگر به جای واژه های اصیل پارسی، کلمات دخیل عربی را نیز مناسب مقصود می دیده ، در استعمال آنها تردید روا نمی داشته است. بنابراین، به جای این که «فردوسی» را یکی از «پیرایندگان » زبان پارسی بدانیم، بهتر است که او را یکی از «توان بخشان» و یا «دوباره سازان» این زبان به شمار آوریم و به یاد داشته باشیم که خود می گوید:
جهان کردم از خرمی چون بهشت/از این بیش، تخم سخن کس نکِشت/.
بسی رنج بردم در این سال سی/ عجم زنده کردم بدین پارسی/.
اما آن احساس «عرب ستیزی فردوسی» را که بسیاری از کسان در زبان شاهنامه می جویند، به گمان من، در «معماری» و یا ـ دقیق تر بگویم ـ : در ساختمان هر یک از سه بخش این حماسه باید یافت و من اکنون می کوشم که تا سرحد امکان ، شما را در این راه یاری کنم:
پیش از این گفتم که «فردوسی» ، نیاز آن روزی ایرانیان را به احیای غرور و احراز هویت ملی، نیک می شناخت و در راه رسیدن به این مقصود، لزوم گشودن عقده «عرب زدگی» را نیز می دانست، اما آگاه تر از آن بود که به دادن شعار و یا گفتن دشنام، دهان بگشاید و به همین دلیل، در سراسر شاهنامه، سخن ناروایی نسبت به تازیان نمی توان یافت جز یک جا، و آن هم از قول «رستم فرخ زاد»، در نامه ای خطاب به برادرش:
ز شیر شتر خوردن و سوسمار
عــــرب را به جــایی رسیده سـت کار
که تـــــاج کیــــانــــــی کـــنـــد آرزو
تــفــو بــر تــو، ای چــرخ گـــردون، تفو
چو با تخت، منبر برابر شود
همه جای «بوبکر» و «عُمر» شود
و این سخن تند و تیز، به یُمن مهارت «فردوسی» چندان به جای خود نشسته است که «ناسزا» تلقی نمی شود زیرا از زبان سردار پریشانبخت دلسوخته ای است که با لحنی جانگداز ، سرنوشت میهنش را پیشگویی می کند، و از فرط خشم و اندوه، نه تنها دشمنان بلکه هم میهنان آینده اش را نیز درخور طعن و سرزنش می شمارد:
ز دهقان و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود
سخن ها به کردار بازی بود
زیان کسان از پی سود خویش
بجویند و دین اندر آرند پیش
بدین گونه است که می بینیم حتی سخن ناروا در شاهنامه، لحن منطقی می پذیرد و از «شعار» به «شعور» مبدل می شود، چنان که «عرب ستیزی فردوسی» نیز، بعد از تجلی زودگذری که در ابیات بالا می کند، به صورتی استادانه در پایان بندی بخش های سه گانه شاهنامه ظاهر می گردد.
من، برای این که آن تمهید معمارگونه «فردوسی» را شرح دهم، از همین جا لازم به یادآوری می دانم که چه در معنی حقیقی و چه در معنی مجازی، شاهنامه از نظر من همان کاخ عظیمی است که سازنده اش در این بیت مشهور بدان اشاره می کند:
پی افکندم از نظم، کاخی بلند
که از باد و باران نیابد گزند
در این کاخ عظیم ، از خاک و خشت گرفته تا سیم وزر، همه گونه مصالح به کار رفته و از «پستو» گرفته تا «شاه نشین» ، همه گونه مکان تعبیه شده است. و به همین دلیل، پست و بلند در ابیات «شاهنامه» بسیار است اما مهم نیست زیرا که در ساختن چنین اثری، ریزه کاری های نازک طبعانه لفظی، نه ممکن و نه مطلوب می توانست بود».
امروز با مرور بر پژوهش هایی که در خارج از کشور و در داخل کشور در زمینه ادبیات داستانی ایران به خصوص شاهنامه می شود. متوجه می شویم که نیازی مشترک همه دست اندرکاران فرهنگ ایران را بر آن داشته است که به ریشه ها رجوع کنند. امروز مهاجران ایرانی و فرزندان نسل های دوم، سوم با آن که در قلب اروپا و آمریکا زندگی می کنند، با صحنه تأتر و هنر سینما نه تنها آشنا که خود عضوی مؤثر از آن شده اند، به ارزش ویژه محتوای اندیشه ها و داستان ها و افسانه های ایرانی پی برده اند، به ویژه زمانی که افرادی چون شادروانان دکتر محمد جعفرمحجوب، شاهرخ مسکوب و شفیعی کدکنی و نادر نادرپور، با نگاه های متفاوت خود این اثر کوه پیکر را مورد نقد و بررسی قرار می دهند، در قسمت سوم گفتار «نادر نادرپور» نگاهی تازه از نتیجه گیری کلی فردوسی از هر سه بخش شاهنامه به دست می دهد که در نوع خود تازه و قابل بررسی است...