اشاره: درباره آن پدر نوشتم که سپهبد امان الله جهانبانی بود. این هفته تمام یادداشت ها را به «این پسر» اختصاص می دهم که مَثَل مجسمِ ایستادن و باور به حرفه و کارش بود. در پایان یادداشت ها، از پایان او حکایت ها دارم اما برای شروع بد نیست بدانید که وقتی وی را دستگیر کردند و به زندان شیخ خلخالی افتاد، به گفته دوستانش فقط یک کیف دستی کوچک داشت حاوی خمیردندان و مسواک و وسایل شخصی. جلاد دنبال این می گشت که جرمی برای او پیدا کند و چون موفق نشد روی کاغذی که به سینه اش آویزان کرده بودند نوشت: «سپهبد نادر جهانبانی» عامل فساد!
شاهزاده رضا پهلوی حتما به خاطر دارند که این عامل فساد با چه شرافتی به کار ورزش روی آورد. چه مشوقی برای ایشان بود زیرا که پدر، مسؤولیت ورزش را به او سپرده بود و جهانبانی باید ایشان را راه می برد. «ورزش از نگاه 2» که در آن شاهزاده جوان به کمک: ایرج ادیب زاده، مانوک خدابخشیان، محمد اینانلو و دیگر گویندگان جوان آن روز تلویزیون ملی ایران، در مسابقه های مختلف ورزشی حاضر می شد، محصول ابتکار جهانبانی در جهت مردمی کردن ورزش بود با همه ایرادهایی که به او می گرفتند.
در یادداشت های دیگر، گوشه هایی از روشن بینی های جهانبانی را می بینید که چگونه در پی بر پا کردن نظم نوین در ورزش بود و هزار افسوس... و دو نامه از او می خوانید که یک داستان است پر آب چشم.
فرمان دگرگونی و تحولات بنیانی در ورزش ایران
از المپیک 1976 مونترآل با بدترین و ضعیف ترین نتیجه بازگشتیم. همان المپیکی که چند شماره پیش درباره اش نوشتم. بزرگ ترین تیم اعزامی ایران به بازی های المپیک با مجموع 165 نفر که فقط 88 تن آن ها ورزشکار بودند به مونترآل رفت و تنها (یک مدال برنز) در وزنه برداری «محمد نصیری» و (یک نقره) در کشتی آزاد «منصور برزگر» با خود به تهران آورد.
انتقادات سخت روزنامه ها و در رأس آن، روزنامه رستاخیز که ما نماینده اش بودیم، شهر را به هم ریخت و ناگهان روز 27 مرداد 1355 شاه که همواره ورزش را زیر نظر داشت در یک فرمان تند و فراموش نشدنی سازمان تربیت بدنی ایران به ریاست تیمسار علی حجت کاشانی را منحل کرد.
دوباره خواندن این فرمان شاید به درک بهتر یادداشت های این هفته کمک کند.
«سیاست ها و برنامه های مملکت از لحاظ ورزش باید به کلی دگرگون شود و از این پس هدف ما پرورش قهرمان از راه کمک ها و تشویق های مالی نخواهد بود. بلکه باید با فراهم ساختن کلیه امکانات نظیر ایجاد و توسعه مجتمع ها و میدان های ورزشی و اختصاص دادن زمین های لازم برای این منظور، تربیت بدنی به طور اساسی در مدارس پایه گذاری و در سطح وسیعی بین نوجوانان و جوانان تعمیم و گسترش داده شود و جوانان کشور ورزش را موجب تأمین سلامتی خود بدانند و قهرمانی و پیروزی در میدان های ورزشی را برای افتخار شخصی و همچنین سربلندی وطن خود بخواهند.
برای وصول به این هدف ها مقرر می داریم:
1 ـ سازمان تربیت بدنی منحل گردد و تا زمانی که وزارت جوانان و ورزش تأسیس شود، تشکیلات ورزش در وزارت آموزش و پرورش تمرکز یابد و کار خود را از مدارس کشور آغاز کند.
2 ـ مجموعه های بزرگ ورزشی بر اساس ضوابطی که از طرف دولت تدوین می شود زیر نظر هیأت مدیره ای اداره شود و در دسترس عموم ورزشکاران کشور باشد.
3 ـ مجموعه های کوچک و سایر میدان های ورزشی زیر نظر وزارت آموزش و پرورش و در اختیار مدارس قرار داده شود.
4 ـ هرگونه کمک لازم به باشگاه های ورزشی موجود انجام گیرد و برای ایجاد و گسترش باشگاه ها در سراسر کشور اقدامات تشویق آمیز به عمل آید».
چهارشنبه 27 مرداد 2535
این فرمان که در بطن آن حرف سال های سال نویسندگان ورزشی بود، سرآغاز دگرگونی هایی در کار ورزش شد. ما در آن وقت در دانشکده علوم ارتباطات کار می کردیم و در عین حال با «دُرّی» دو صفحه ورزشی رستاخیز را بی وحشت از نظرات «پاپوش دوزانه» مأمورین و مقامات امنیتی با چاپ مقالات و تحلیل های تند انتقادی و مصاحبه های اساسی با آدم های مهم بین المللی، صبح به صبح به دست مردم می رساندیم. و طبعاً شاه مثل آن وقت های کیهان ورزشی خواننده پر و پا قرص صفحه ورزش روزنامه رستاخیز بود.
«زن روز» چگونه «مد روز» شد؟!
روزنامه ها نوشتند که سپهبد نادر جهانبانی افسر خوش سیمای نیروی هوایی و پسر سپهبد امان الله میرزا جهانبانی به ریاست سازمان ورزش ایران برگزیده شد.
معلوم شد که فکر وزارت پرورش کم کم دارد پا می گیرد. اما آدمی را که برای این کار برگزیده بودند از دورها و دورها می شناختیم. او افسر مورد علاقه سپهبد خاتمی فرمانده نیروی هوایی و خود فرمانده تیم «اکروجت نیروی هوایی» بود که همه تعریفش را می کردند و قابلیت هایش را در کار فرماندهی می ستودند.
اما ما او را از سال های دور و درجات پایین با واسطه رابطه ای تقریباً خانوادگی می شناختیم و از دخترش «گلنار» که همه او را «گلی» می گفتند برای یک کار روزنامه ای کمک گرفته بودیم.
سال ها پیش دکتر مصباح زاده طبق معمول می خواست برای یک نشریه پرفروش روزنامه اطلاعات رقیبی بتراشد و به ما که در پاریس به دستور او کار دیگری را می کردیم، دستور داد که آب دستت است زمین بگذار و برو ببین که نشریات زنانه فرانسه به چه صورت درمی آیند و چه کارهایی می کنند. برو به همه آنها سر بزن و «استاژ» ببین و زود برگرد.
برگشتیم با کوله باری از تجربه فرنگی در محلاتی مثل «ال»، «ماری فرانس»، «ماری کلر»، «فم دو ژور دویی» که این اسم آخر را خیلی پسندیده بودیم و به دکتر گفتیم اسم مجله را بگذاریم «زن روز». مثل همیشه خندید و مسخرگی کرد که مردم می روند جلو بساط روزنامه فروشی و از او می پرسند «زن شب ... داری یا نه؟» و دو سه سال بعد مجید دوامی که بلد بود چطور رگ خواب مدیران روزنامه ها را در دست بگیرد، مجله زنانه کیهان (ماهیانه مد روز) را با همان اسم «زن روز» به طور هفتگی درآورد و دکتر اصلاً مسخره اش نکرد.
اما در آن سال، بعد از نیشخند دکتر، ما ناچار اسم مجله را کردیم «مد روز» با سعی در این که استانداردهای مجلات فرانسوی را رعایت کنیم که کمر «اطلاعات بانوان» بشکند. از جمله برای اولین بار مانکن های ایرانی را در لباس های دوخت طراحان ایرانی در فضا و مکان های سنتی و رنگین مورد استفاده قرار دادیم.
در عین حال برای آن که خیلی فرنگی باشیم قرار شد مانکنی از بچه ها هم داشته باشیم. پسرمان برزو، برای پسر و برای دختر، همه یکصدا گفتند که برو و گلی جهانبانی را برای این کار بیاور! سلام و علیک ما با این خانواده محدود بود و به همت گیتی خواهر زنم از خانم فرح جهانبانی که بعد دانستیم خواهر آشنای دور ما، حسین زنگنه است خواهش کردیم اجازه دهد که گلی خانم مانکن لباس دخترانه مد روز بشود و شد که من به یاد دارم و توجه و دقت فرح خانم که در میان زن های قرین و همردیفش مَثَل مجسم آراستگی و وقار و همراهی و همدلی بود، کار ما را راه انداخت.
فرح خانم و گلی را سی و اندی سال است که ندیده ام ولی این یادداشت ها را به آنها تقدیم می کنم با رنگ و خاطره ای ز دورها و دورها.
ورزش، با نگاهی علمی تر!
اواسط پاییز بود. سپهبد عبدالله (شاپور) آذر برزین باجناقم تلفن کرد که: فلانی، نادر که سر کار ورزش است می خواهد ترا ببیند. می توانی یک ساعت ناهار بیایی پیش ما با هم صحبت کنیم؟ وسط هزار گرفتاری دانشکده قرار گذاشتم فردا ظهر بروم خانه آنها ناهاری بخوریم و حرفی بزنیم. جهانبانی آمد، خوش و بش کردیم و گفت لابد شاپور گفته که چقدر مشتاق دیدن شما بوده ام.
ناهار به سرعت تمام شد و شاپور گفت من می روم، کار دارم. شما حرف هایتان را بزنید.
شروع به صحبت کردیم. ساعت شش بعد از ظهر که اهل خانه برگشتند او برخاست و به باجناقم گفت:
ـ حرف هایمان را زدیم. همدیگر را فهمیدیم. قرار شد با هم کار کنیم.
همه با تعجب به این ناهار شش ساعته فکر می کردند و من در او، وجود آدمی را پیدا کردم که دنبالش می گشتم، آن هم مثل آن شیخ مولانا که شب گرد شهر با چراغ دنبال انسان می گشت. مرا گرفتار کرد و خود گرفتار شد. کاملاَ قبول کرده بود که ورزش را باید از راه دیگری دنبال کرد و آنچه تا کنون شده فقط یک نمایش خودستایی بوده است.
قبول کرد که باید به این کار با چشم علمی نگریست. سمینار و کنفرانس علمی گذاشت. از کارشناسان خارجی دعوت کرد که به کمک ما بیایند و من به او قبولاندم که باید برای اداره و شکل دادن به کار ورزش از نسل نو و تحصیل کرده مخصوصاً بچه هایی که در آمریکا درس خوانده اند و با مفاهیم فنی روز آشنایی دارند، دعوت کرد.
ما گرفتار هم شدیم. کار دانشکده که تمام می شد تازه ماشین می آمد و ما را می برد به آن اتاق کنفرانس و آن میز دراز که دور تا دورش آدم های تازه بودند با حرف های تازه، و کار طول می کشید گاهی تا ساعت هشت و نه بعد از ظهر. کجایی جوانی؟
زمانی که «من»ها همه تبدیل به «ما» شدند!
به او گفته بودم که آدم های تازه بیاوریم. او دو افسر نیروی هوایی را که در کار برنامه ریزی تخصص داشتند و اسمشان را از یاد برده ام با خود می آورد. من هم از بچه های تحصیلکرده آمریکا که در تهران مشغول بودند، خواستم که بیایند: مهدی رشیدپور را که در مدرسه ایرانزمین مسئول ورزش بود و در مونترآل دیده و پسندیده بودمش، اسفندیار ستاری که پیش از آن هم به دکتر منوچهر گنجی برای کار ورزش مدارس و دانشگاه ها معرفی اش کرده بودم.
یکی به نام نمازی (نه شاپور کیهان اینترنشنال) که اسم کوچکش را از یاد برده ام و یک نفردیگر. آه که پیری چه بد دردی است و فراموشی چه درد بدتری!
جلسه که تشکیل می شد مرا می نشاند بالای میز، به نشانه این که اداره کننده جلسه ام و حرف ها همه پیرامون برنامه ریزی و سیستم بود.
یک سمینار سه روزه در دانشگاه گذاشتیم. خیلی ها در آن صحبت کردند و طرح هایی را ارایه دادند که هرکدام را که عملی و امکان پذیر بود، در برنامه آینده جا می دادیم.
طرح یک سمینار بین المللی را دادیم که باید اواسط زمستان با شرکت خارجی ها تشکیل می شدیم. کارشناسان آمریکایی و فرانسوی را دعوت کردیم که آمدند؛ آمریکایی ها را او می شناخت و فرانسوی ها را من. رؤسای فدراسیون هایش را انتخاب کرده بود. اکثر آدم های موجه و فعال که در آن میان کمال مشحون به یاد می آورم که در کار فدراسیون بسکتبال بود و شهریار شفق افسر نیروی دریایی که با انضباط نظامی بدون آن که نشانه ای از وابستگی خانوادگی نشان بدهد به او و دیگران ادای احترام می کرد و فکر می کنم فدراسیون قایقرانی را به او سپرده بودند. کامبیز آتابای بود که کار فوتبال را به دست داشت و با درایت و کمال عقل ما را در رسیدن به فینال جام جهانی آرژانتین یاری داده بود.
حُسن بزرگ آن میز دراز بلند این بود که «من» در آن تبدیل به «ما» شده بود و این فقط به همت قبول و پذیرش «نادر» بود.