چمدانش را بست
او از این خانه،
به ژرفای سحر برمی گشت
به همان نقطه تکوین و طلوع
با صدای خفه و سنگینی
عشق از آینه پرسید: مرا می بینی؟
با کلامی پر احساس گُنه
پاسخش داد که: نه!
چون ترا در دگران باید دید،
در نگاه دگران باید جست،
در سلوک دگران باید یافت
رنگ رخساره برافروزد
بخوانم که تویی!
خواب از چشم کسی گیر
بدانم که تویی!
حلقه در چشم کسی کن،
که تو را بشناسم.
غم به چشمان کسی ریز،
که پیدات کنم.
دیدنی نیستی اما بی تو
دیدنی های جهان،
بی معناست.
دیدنی شو که تماشات کنم
**
عشق پاسخش هیچ نداد
زیر لب زمزمه کرد
نیست سیاره سرخی که در آن جاگیری
و نه یک مردمک چشم که ماواء گیری
فصل بی عشقی و کشتار دل است