آینه ادبیات گذشته ایران و جهان پیش روی ماست ، در این آینه است که مانند فیلم های سینمایی امروزی لحظه به لحظه و پلان به پلان وقایع را از دیده می گذرانیم شگفتا که در کمتر نوشته به جای مانده ادبی این دو عامل یعنی ، «عشق و مرگ» به چشم نخورد! در اکثر قصه های جاودان عامل محرک داستان «عشق» است، عشق خوش فرجام یا بدفرجام. فرق نمی کند، این عشق سوزنده و گدازنده زمینه ساز آثار جاودان ادبی است و مرگ سرانجام گریز ناپذیر تقدیر است...
پدیده عشق گاه بزرگ تر و عظیم تر از خود زندگی مطرح می شود، بطوری که گاه با این عامل است که می توان اندازه و ارزش زندگی را سنجید. اما در مقابل این هیجان آتش وار عشق که زمانی مزرعه زندگانی را به آتش می کشد و گاه با خاک یکسان می کند و در لحظاتی به اوج زیبایی ... واژه دیگری است به نام «علاقه» و «دل بستگی» این یکی نیز با آن که می تواند از مشتقات ظاهری «عشق» باشد ولی با یک بررسی متوجه می شویم که از جنس دیگری و قبیله ی دیگری است...
عشق، وقتی بین دو انسان به وجود می آید آنها را بخشنده، زیبا و توانا و پرطراوت می کند، به داد و دهش به پاک باختگی و گذشت می رساند ولی «علاقه» و «دل بستگی» گاه بدانجا می رسد که انحصار طلبی و خودخواهی و مالکیت را، سرلوحه خود قرار می دهد، گاه شدت این علاقه به ظواهر زندگی و آنچه «مالکیت شخصی» گفته می شود، آن عیاری می شود که با آن معیار طلا و جواهر و پول و ملک و اندوخته را محک می زنند و اندازه می گیرند. گاه شدت این «تعلق خاطر» تا آنجا می رسد که حتی بزرگ ترین و باارزش ترین ثروت جهان یعنی «خود زندگی» را به نظر نمی آورد و در اوج این قصه دردناک وابستگی های زمینی است که غول مرگ معنای عظیم تری میابد.
در این تعریف است که ، ادبیات درخشان ایران در ارائه سمبلیک خود آن دو مار روییده بر دوش «ضحاک» را به «خشم و شهوت» ، دو غلام بیرون از مهار این دیو تشبیه می کند و آن عبارت است از علائق زمینی که به طرز بیمارگونه ای در لحظات اوج خود «چشم خرد» را کور می کند و جز به چنگ آوردن مال و منال و ثروت و قدرت و حفظ موقعیت خود ـ آن هم به هر وسیله و هر جنایتی ـ چیز دیگری را نمی بیند.
در آثار بزرگان ادب فارسی، «چشم خرد» عهده دار بار ویژه ای است که با شاهنامه و در قلم فردوسی اهمیت آن روشن تر می شود و در آثار دیگر حکیمان و ادیبان ایرانی جای خاصی پیدا می کند. این ویژگی در آثار یونان باستان که در مقایسه آن با آثار باستانی ایران در این سلسله مقالات مد نظر است، همراه احساسات برآمده از نیروی خدایان و اعمال قدرت آنان بر انسان های زمینی تا بدانجا می رسد که مادری فرزندان خود را به هلاکت می رساند! فرمانروایی ، شهر پر از سکنه ای را به آتش می کشد! زئوس «خدای خدایان» فرمان طوفان و آتش و زلزله و سیل را صادر می کند و در هر یک از این افسانه ها لحظه «کور شدن چشم خرد» هشداری است برای انسان ها که مبادا به دام این «طلسم» دچار شوند.
در ادبیات ایران جایگاه ویژه این هشدار همانا در افسانه بی نظیر «رستم و سهراب» حکیم توس نهفته است. در این افسانه ، هر مهره ای و هر حرکتی داستان را با دو محرک اصلی «عشق و خشم» به پیش می برد البته برنده نهایی همانا «مرگ» است. دو زن نقش «عشق» را بازی می کنند، یکی «تهمینه» که عاشقانه به رستم مهر می ورزد و از بطن او «سهراب» را در جان خود پرورانده و به دنیا می آورد و با رشد غیر متعارف «سهراب» زمینه های حادثه «سهراب» نوجوان را در مقابل «گردآفرید» دلاور زن ایرانی می نشاند و او یک پارچه و با تمام وجود به این دختر زیبا و جنگجو دل می بازد.
استادی فردوسی در آن است که زمینه حوادث را همراه با شخصیت های متفاوت آنگونه در کنار هم قرار می دهد که در پایان داستان یک «تراژدی» به معنای وسیع کلمه ، خلق می شود.
تعریف ریشه واژه «تراژدی» آن است که شخصیت یا شخصیت ها بدون هیچ گناهی در یک موقعیت استثنایی در وضعیت دردناکی قرار می گیرند که اگر آگاه بودند، هرگز قصد ورود به این حادثه را نمی کردند، بدینگونه اثر تراژیک رستم و سهراب، این دو قهرمان داستان را آنگونه در مقابل هم قرار می دهد که در لحظه وقوع تراژدی یعنی کشته شدن سهراب به دست رستم هیچ یک از این دو با پیش زمینه بد و یا منفی پیش نیامده اند بلکه سرنوشت آنها را به این میدان می کشاند، نگاه می کنیم به این دو شخصیت: سهراب انگیزه یافتن پدر را در سر دارد و با سپاهی به سوی ایران، لشگرکشی می کند، بدون آن که این نوجوان بداند که قبل از تولد او رستم در نوجوانی با دلاوری افراسیاب فرمانروای توران را به زانو درآورده است و هم چنین ناآگاه از ریشه این دشمنی دیرینه بین دو سرزمین ایران و توران (که باز می گردد به دوران فریدون و کشتن «ایرج» به دست سلم و تور) او با روحی پاک و با هیجانی مملو از «عشق» پا در میدان «تقدیر» می گذارد. او دلاور است، بی باکی یک نوجوان خام ناآشنا با داس مرگ را دارد، سر راهش هرچه مانع است برمی دارد و با شتاب به سوی تقدیر گام می سپارد، در مسیر این لشگرکشی و فردوسی شخصیت او را از یک پسر بچه «حماسی» به یک نوجوان پرخاشجوی که در مقابل مادرش درشتی می کند و آنگونه اراده به خرج می دهد که ناگهان در ظرف چند لحظه از او مردی می سازد که آماده لشگرکشی جنگ است اما در عین حال این شخصیت دریایی از مهر و محبت است که نیاز به یافتن پدر دارد و در آرزوی آن که مادرش «تهمینه» را «شه بانوی ایران» کند و ریشه افراسیاب را بسوزاند و پدرش رستم را بر تخت کاووس بنشاند و «چون او پسر باشد و رستم پدر / به گیتی ندارد یکی تاجور» ...
در بیان این سخنان خام، او سیاست مدار تازه کاری است که آرزوی درونی خود را با صدای بلند ابراز می دارد بدان گونه که هم «افراسیاب تورانی» و هم «کاووس شاه ایرانی» را به وحشت می اندازد ... از این لحظه وجود سهراب خطرناک است!؟
«افراسیاب» دست به کار می شود ، با انتصاب بارمان و هومان دو سردار باتجربه و جنگ دیده دستگاه خود در مقام سپه سالاران سپاه «سهراب» با این هشدار که اگر سهراب پدرش رستم را کشت، همان شب «خواب را بر او ببندید» یعنی در خواب خفه اش کنید و اگر رستم پسر را بکشد دیگر این پهلوان دوران از این غم کمر راست نخواهد کرد، وظیفه آن دو این است که هرگز دو پهلوان یکدیگر را نشناسند.
حرکت داستان درست پهلو به پهلو ـ از یک سو حفظ تاج و تخت و قدرت افراسیاب فرمانروای توران است از سویی دیگر عشق و محبت خالصانه قهرمانان داستان سهراب جوان است ـ که فردوسی این هر دو را به صحنه نمایش کشیده است اما از آن سو «رستم» این ستون محکم و جهان پهلوان را داریم که باید برای حفظ موقعیت خود هم دلاور باشد و هم سرآمد پهلوانان دیگر، او در این لحظات بدون آن که از حمله سپاه توران به ایران خبری داشته باشد سرگرم زندگی در زابلستان مقر پادشاهی خاندان زال و نیرم است، از سویی دیگر خبر عبور سهراب از دژ سپید با نامه ای به کیکاووس می رسد، او مانند افراسیاب نیز درپی حفظ تاج و تخت است و هراسان از آن ادعایی که این نوجوان در فضای جهان پراکنده است .
برانگیزم از گاه کاووس را
از ایران ببرم پی طوس را
نه گودرز مانم نه نیکوسران
نه گردان جنگی و نام آوران
به رستم دهم گنج و تخت و کلاه
نشانمش بر گاه کاووس شاه
از ایران به توران شوم جنگجوی
ابا شاه رواندرآرم بروی
بگیرم سر تخت افراسیاب
سر نیزه بگذارم از آفتاب
چو رستم پدر باشد و من پسر
به گیتی نماند یکی نامور
این راز را فقط کاووس می داند و این ادعا را اوست که تا مغز استخوانش حس می کند بخصوص وقتی کاووس شاه چنین می خواند:
بایران و توران چون او مرد نیست
ز گردان کس او را هماورد نیست
تو گویی مگر بی گمان رستم است
و یا گُردی از تخمه نیرم است...
بلافاصله «گیو» داماد «رستم» را که خود از پهلوانان بنام ایران است به زابلستان می فرستد و از رستم می خواهد با شتاب خود را به شاه برساند رستم این شتاب را چندان جدی نمی گیرد و با ورود «گیو» دامادش بزمی ترتیب می دهد.
همین نکته ظریف عظمت کار خالق داستان را نشان می دهد، شاه فرمانش باید بلافاصله انجام پذیرد، رستم جهان پهلوان آنچنان از حضور خود در پهنه کارزار اطمینان دارد که این حملات ریز و درشت را چندان جدی نمی گیرد، همین وقفه در حضور بلادرنگ او نزد شاه کاووس، خشم شاه را چنان بالا می برد، که در کنایه ای «رستم» را به ترسیدن از حریفی جوان و بی باک متهم می کند که در اینجا آن گونه خشم جهان پهلوان را دامن می زند، که «چشم خرد» او کور می شود. حال ما دیگرنمی توانیم از «رستم» که حتی نمی تواند برای یک لحظه فکر کند که چنین پهلوانی شاید بتواند فرزند او باشد، توقع دل رحمی و گذشت داشته باشیم، او شیری خشمگین است که در وجودش جز جنگیدن و از پای درآوردن حریف، فکر دیگری نیست و این نیت جز خواست کاووس شاه و آن نکته «چو رستم پدر باشد و من پسر/ به گیتی ندارنم یکی تاجور» است. رستم خشمگین برای حفظ آبرو و قدرت و موقعیت خود و سهراب با عشق برای یافتن پدر در این مرحله آن دو قهرمان تراژیک ناب می شوند و در مقابل هم ... اما خالق این افسانه، باز هم قبل از این رویارویی خواننده را تا عمق فاجعه پیش می برد، «رستم» دلاور برای شناختن حریف، شبانه با شهامتی بی نظیر لباس تورانیان را به تن می کند به خیمه و خرگاه آنها می رود ، از بیرون به درون چادر می نگرد ، یلی می بیند با هیکلی درشت، بازوانی ستبر و نشسته در جایگاه فرماندهان بزرگ، دور و برش سرداران به احترام حلقه زده، اما در همین لحظه دایی سهراب «ژنده رزم» ـ که مادرش او را همراه سهراب کرده است که «رستم» را شناسایی کند ـ ناغافل مردی بلند بالا را می بیند که به سوی او می آید. ولی تا او بپرسد کیستی؟ رستم امانش نمی دهد ، با یک ضربه مشت او را از پای در می آورد و سپس از میان دشمنان می گریزد، فردوسی با این صحنه سازی در واقع تراژدی خود را قدری عمیق تر می کند، تنها کسی که راز سهراب را می دانست و رستم را خوب می شناخت، ناگهان به وسیله قهرمان دیگر (یعنی خود رستم) از پای در می آید و این کلید گره گشا را از میان برمی دارد...
اما سهراب هم از پا نمی نشیند «هژیر» را گرفتار کرده است از او می خواهد چادر رستم را به او نشان دهد، هژیر با خود می اندیشد که نکند این پهلوان با شناسایی رستم ناگهان او را از پای درآورد، کتمان حقیقت می کند، سهراب نیز گیج می شود که«رستم» کجاست؟ او که جهان پهلوان است نمی تواند در این نبرد به این مهمی در سپاه نباشد...
و بالاخره رویارویی این دو در بیابانی با فاصله ای میان دو سپاه صورت می گیرد: رستم خشمگین! سهراب عاشق!
سهراب جوان دلاور و زورمندی که هر حرکتش رستم جوان را به یاد می آورد، در دور اول رستم را به زمین می کوبد تا سر از بدنش جدا سازد، رستم از او امان می خواهد، مهر پدر، سهراب جوان را بر آن می دارد که به او یک بار دیگر رخصت حیات بدهد، ولی با زبانی روشن به او می گوید: اگر تو رستمی بیا با هم به جشن بنشینیم! ولی رستم چنان از زمین خوردن خود، و خوار شدن در مقابل سپاه ایران خشمگین است که هیچ دریچه ای به دل او راه نمی یابد و این جاست که فردوسی فریاد برمی آورد...
جهانا تا شگفتی ز کردار تست
هم از تو شکسته هم از تو درست
از این دو یکی را نجنبد مهر
خرد دور بو مهر ننمود چهر
فردا هر دو در مقابل هم، سرنوشت یکی و تقدیر دیگری، جنگی که در هر دو صورت آن، «باختن» است و این خود یک «تراژدی» است پسر با آن مهر و عشق و نیاز به دست پدر پر از خشم و کین و زهر تهمت کاووس شاه، کشته می شود و فریاد رستم است که پس از دریافتن حقیقت فریاد می زند:
دریغا که کشتم بدینسان پسر بریدم پی و بیخ آن نامور
دریغ آن غم و حسرت جان گسل ز مادر جدا وز پدر داغ دل
و سهراب با تمام رمق باقی مانده در جانش با مهری عظیم حسرتی بیکران دست های کشیده و قدرتمند خود را به صورت پدر می کشد و آخرین کلامش را به پدر چنین بگوید:
آه کین از من به من رسید
زمانه به دست تو دادم کلید
تو زین بی گناهی که این گوژپشت
مرا برکشید و به تندر بکشت