عماد» این «وحشی» خراسانی, از شماره ۱۲۷

by دکتر صدرالدین الهی

در اتاق آفتابگیر پنجدری خانه، خواهر بزرگم شمسی بی اعتنا به پیانویی که کوک ایرانی دارد. از کوک کردن گرامافون بوقی بزرگ فارغ می شود. سوزن را روی صفحه که حالا دارد می چرخد می گذرد. صدای بم لهجه دار گرم و فریبنده ای در فضا می پیچد و هرچه جلوتر می رویم چشم های خواهرم به دور دست ها و دوردست ها خیره می شود و کم کم قطره اشکی بر روی آن دیار سبز، موج می زند. صدای زن عجیب است، جذبه ای دارد که دنبالش می روی با آن که لهجه دارد؛ از دوردست ها می آید، از دل شهرهایی که نمی شناسی.

***

خیلی بزرگ تر شده ام. حالا یک تأتر معروف در تهران باز شده که تأتر سعدی نام دارد و می گویند که همه کاره اش یک خانم ارمنی ـ ایتالیایی ـ هنرپیشه است. اسمش «لرتا» ست. همسر عبدالحسین نوشین کارگردان مخفی (از جمله رهبران حزب توده) تأتر فردوسی که من در آن نمایشنامه های جذابی را دیده ام. صدای لرتا روی صحنه تأتر بلند می شود و گرامافون کوکی خانه سرچشمه برایم می خواند.

دوستان شرح پریشانی من گوش کنید

داستان غم پنهانی من گوش کنید

قصه بی سر و سامانی من گوش کنید

گفت و گوی من و حیرانی من گوش کنید

شرح این آتش جان سوز نگفتن تا کی؟

سوختم سوختم این راز نهفتن تا کی؟

 

روزگاری من و او ساکن کویی بودیم

ساکن کوی بت عربده جویی بودیم

عقل و دین باخته دیوانه ی رویی بودیم

بسته سلسله ی سلسله مویی بودیم

کس در آن سلسله غیر از من و دل بند نبود

یک گرفتار از این جمله که هستند نبود

 

نرگس غمزه زنش این همه بیمار نداشت

سنبل پرشکنش هیچ گرفتار نداشت

 

و این وحشی همان است که دکتر صفا در تاریخ ادبیات ماندگارش از او به عنوان یکی از بزرگ ترین و مبرزترین شاعران عهد صفوی یاد کرده است. این اوست که ترکیب بندی را ساخته که عماد دنبالش رفته است. «عماد این وحشی خراسانی» چه سر در خط آن «وحشی بافقی» داشته است که بر اثر افراط در میخوارگی به قول مؤلف آتشکده «عرق تندی نوشید و خلعت بقا پوشید» یا به قول صاحب تذکره میخانه به دست معشوق بی مروت خود کشته شد. بلی این آقای عماد خراسانی همان «وحشی» دوباره برخاسته است.

 

شب های شعر و گفتگو

 

نمی دانم این کلمه «گعده» را که اخیراً دوستان من در حق جلسات دوستانه آمیخته به مسایل ادبی و سیاسی به کار می بندند چه کسی مُفرّس (فارسی) کرده است. یعنی بین «گ» فارسی و «ق» عربی مراسم آشتی کنان ترتیب داده و کلمه عربی «قعده» را «گعده» کرده است. در حالی که خود لغت در معنای برنشستن است یا سوار شدن بر خر و یابویی که با آن بتوان تاخت.

به هر حال تا پیش از مُفرّس شدن قعده در سال های دور هر وقت که جمعی هم فکر یا هم سن و سال در گروه اندکی با هم نشست و برخاست داشتند به این نشست و برخاست ها «قعده» می گفتند و یا فارسی «دوره» را برایش به کار می گرفتند که بسی رساتر از واژه عربی است و فرضاً «دوره شعر» یا «دوره قمار» و «دوره هفتگی» و ...

تا پیش از پاگرفتن شعر نیمایی دوره های شعر معمولاً در خانه های نسبتاً بزرگی که اتاق پذیرایی یا نشیمن جاداری داشتند برپا می شد. در آن عده ای از شاعران و شعر دوستان جمع می شدند و شعرهای تازه را می شنیدند. احسنتی می گفتند و «طیب الله انفسکم» بر زبان می آوردند و گاهی هم با ادب و یا نیش زبان ایرادی را که بر شعر وارد بود متذکر می شدند و به این ترتیب مجلس شعر و شیرینی تمام می شد.

من خود یک نمونه مشهور این دوره شعر را که به طور منظم و هفتگی در کوچه نظم الدوله پشت مسجد سپهسالار در منزل مرحوم عادل خلعتبری تشکیل می شد دیده و در آن حاضر شده بودم.  عادل یا خانمش «فخر عادل» (فخر ایران ارغوان) مادر سیمین خانم خودمان جلسه را می گرداندند و شعرا را به خواندن شعر دعوت می کردند.

از سال های 29 به این طرف که جریان سیاسی و نیمایی هر دو در شعر وزیدن گرفت، این نوع دوره شعری برای به قول آن روزی ها ، نوپردازان هم شکل پیدا کرد و شاعران جوان در این دوره ها شعرشان را می خواندند و بانی پایدار این دوره جدید در آن روزگار سیاوش کسرایی «کولی» بود که اتاق پذیرایی روی آب انبار خانه اشان را در کوچه سرداری به این کار اختصاص می داد و شاعران بزرگ و کوچک و ریز و درشت می آمدند و شعرهای انقلابی یا نیمایی می خواندند.

به هر حال دوره شعر یک مد روز برای سرگرمی مشتاقان شعر بود. در شهرستان ها این کار رونق بیشتری داشت.

 

«آقا عماد» رسوای جهان!؟

اولین بار او (عمادالدین حسین برقعی متخلص به «عماد») را در خانه رضا ثابتی دیدم. از دوستان مشترک من و مهدی حشمتی، که غزلسرا بود و دشمن سرسخت شعر نیمایی. رضا در خانه بسیار کوچک و ساده اش شب شعر خوانی و به قول امروزی ها «گعده» شعر کهن داشت. نه به طول و تفصیل شب های شعرخوانی عادل خلعتبری.

شاعران شعر کهن می آمدند و شعرهایشان را برای همگی می خواندند. «عماد» به تهران آمده بود و حالا او و علی اشتری در خانه «ثابتی» یک مثلث جوان شعر کلاسیک را تشکیل داده بودند.

علی اشتری که «فرهاد» تخلص می کرد، پسر میرزا هادی خان اشتری دولتمرد نامی خیابان عین الدوله بود. ثابتی که دوست نزدیک عماد خراسانی بود در یک قطعه غزل یا قصیده وار با عنوان «رضا جان» او را خیلی خوب توصیف کرده است. رضا شاعری بود سخت گرفتار با غزل های پاکیزه و کم. در هر حال بار اولی که من عماد را در خانه او دیدم مردی بود باریک اندام با ابروی در هم کشیده. که بی ناز و غمزه شعرش را می خواند و ابایی نداشت که بگوید مخلص باده و بنگ است چون در همان شعر رضا جان گفته است:

گاهی بکن توصیف تسبیح جوینی

گاهی دگر از انبر زنجان رضا جان

توصیفی از تریاک ماهان گوی و چترود

یا از حشیش عالی افغان رضا جان!

همان شب بود که او غزلی را برایمان خواند که به نظر من یکی از فصیح ترین غزل های معاصر و از بلندترین آنهاست. این غزل را که می خوانی «شهریار» را با جمعی دیگر از غزلسرایان روزگارت با فاصله ای دور و با چشمی پر از حسرت می بینی که به عماد می نگرند.

بعد هم چند بار دیگر عماد را دیدم ولی نه نزدیک بودیم و نه همزبان. فقط در مجلس من غرق در دریای باده بودم و او برای خلاصی از موج این دریا، انبر و گرز (وافور) به دست آن طرف اتاق شعر می خواند و همین غزل را که مست می کند و به جهان بی خبری رهنمونت می سازد. در یکی از این شب ها خواند:

دوستت دارم و می دانم که تویی دشمن جانم

از چه با دشمن جانم شده ام دوست ندانم

 

غمم این است که چون ماه نو انگشت نمایی

ورنه غم نیست که در عشق تو رسوای جهانم

 

دم به دم حلقه این دام شود تنگ تر و من

دست و پایی نزنم خود ز کمندت نرهانم

 

سر پر شور مرا نه شبی ای دوست به دامان

تو شوی فتنه ساز دلم و سوز نهانم

 

ساز بشکسته ام و طائر پربسته نگارا

عجبی نیست که این گونه غم افزاست فغانم

 

نکته عشق ز من پرس به یک بوسه که دانی

پیر این دیر جهان مست کنم گرچه جوانم

سرو بودم سر زلف تو بپیچید سرم را

یاد باد آن همه آزادگی و تاب و توانم

 

آن لئیم است که چیزی دهد و باز ستاند

جان اگر نیز ستانی ز تو من دل نستانم

 

طب ویسکی از یک مسلمان مؤمن؟

 

استاد عزیز و برجسته ای که مورد قبول و احترام همه ماست و مسلمان در معنای واقعی کلمه «عماد» را بسیار دوست می داشت و هنگامی که شنید قصد نوشتن درباره او را دارم با چشمانی پر اشک و دلی غمگین از عماد یاد کرد. «عماد» همشهری او بوده و در بسیاری از مواقع شعرش را برای او می خوانده است. او گفت «بعد از انقلاب بود یک شب که درخانه تنها بودم و از وحشت اسلام «آقایان» حواس درستی نداشتم، که در زدند.

در را باز کردم. «عماد» بر آستانه ایستاده بود، لرزان و پریشان. به درون خواندمش و علت پریشان احوالی اش را پرسیدم. عماد گفت: «ویسکی می خواهم دارم از خماری می میرم». دهانم باز ماند.

او آمده بود خانه من و از من که می داند مسلمانم ، حرامی می خواست! نگاهش کردم دیدم که به راستی دارد می افتد.

گفتم: بنشین تا برگردم. رفتم و از ارمنی می فروش که پنهانی این کار را می کرد یک بطر برایش گرفتم و دستش دادم و او را بوسیدم و رفت.

از استاد می پرسم: واقعاً برای عماد ویسکی خریدید؟ جواب داد: بله برای انجام یک وظیفه اخلاقی اگر نگویم دینی. احساس کردم که شاعری مثل «عماد» را باید یاری داد تا به مقصود برسد.

از استاد که هرگز کشتی در شط شراب نینداخته پرسیدم: از عماد چه شعری را بیشتر دوست دارید؟

می فرماید: بعضی از غزل هایش یگانه و ناب است اما دو تا از شعرهایش شور و حالی دارد کم نظیر. عماد یک شعر برای خانم های زلف طلایی گفته که من چه از جهت شکل شعری و چه از جهت تصویری، آن را خیلی دوست دارم. و نیز شعر «ای دل بلا ای دل بلایی» جهان همه عاشقان است. ابیاتی از این دو شعر عماد را به خاطر سپاس از کار صوابی که ایشان من باب ثواب برای عماد کرده اند چاپ می کنم.

 

ای زلف طلایی تو کجایی

 

ای کاش دلت از دل تنگم خبری داشت

یا ناله من در دل سنگت اثری داشت

یا شام فراقت ز پی خود سحری داشت

یا نرگس مخمور تو بر من نظری داشت

 

ترسم نشوی با خبر از حال دل من

تا سوسن و سنبل به در آید ز گل من

 

هر کس که تو را دید ز خود کرد فراموش

هر کس که لبت دید شد از غیر تو خاموش

ای کاش شبی بینمت از می شده مدهوش

رندانه کشم تا سحرت تنگ در آغوش

 

ای زلف طلایی تو کجایی تو کجایی

کز کار فرو بسته دل، عقده گشایی

 

 

ای دل بلا ای دل بلایی!

 

ای دل بلا ای دل بلا ای دل بلایی 

ای دل سزاواری که دائم مبتلایی

از مایی اخر خصم جان ما چرایی
دیوانه جان اخر چه ای کار کجایی


مجنون شوی دیوانه ام کردی تو ای دل

از خویشتن بیگانه ام کردی تو ای دل

 

حال و هوایی از دانشکده ادبیات و رشته زبان و ادبیات فارسی دهه 1330

 

شعر عبارت است از گره خوردگی عاطفه و تخیل که در زبانی آهنگین شکل گرفته باشد

محمدرضا شفیعی کدکنی

 

در آن کلاس دانشکده ادبیات رشته زبان و ادبیات فارسی، درس خوان ها زرنگ ها و استاد پسندها در ردیف اول تقریباً با فاصله دو قدم از پله که تخته سیاه و صندلی و میز استاد را از فضای صندلی های دسته دار جدا می کرد، می نشستند و استادان هم وقتی به کلاس می آمدند فقط چشم اعتنا به درس خوان ها داشتند. درس خوان های آن سال کلاس ما : خانم مهین صنیع بود، همسر دکتر دانشور شیرو خورشید که همکار نزدیک دکتر حسین خطیبی در آنجا بود. خانم آراسته خوش لباس خوبروی خوش لبخندی بود و خانم بدرالزمان قریب از خانواده مشهور قریب و مهرداد بهار که بعد از شلوغ کاری های پیش از 28 مرداد سر به زیر انداخته آمده بود که جبران مافات بکند و برخلاف دوران «کمسومولی» سخت شیرین و دلچسب بود و جوانمرد نامی خویشاوند عباس جوانمرد دوست و همسایه قدیم ما که هنوز با تمایلات چپ بچه درس خوان کلاس بود و یک خطیب سمنانی که سعی می کرد جزء علما باشد و با لات و لوت هایی از نوع ما نشست و برخاست نکند. در میان این گروه درس خوان یک پسر سرخ و سفید رو و بسیار خوش قیافه و در عین حال محبوب هم بود که با این که با دخترهای کلاس و دانشکده نگاه رد و بدل می کرد، دل و جرأت دار و دسته ما را که به هر چشم سیاه و موی بلند دل می بستیم و برایش شعر و غزل می سرودیم یا می خواندیم، نداشت. و تا دختری به او نگاهی از سر مهر می انداخت او تا سینه قرمز می شد. اسمش حمید محامدی بود. به نظر پسر مرفه الحالی می رسید که آمده است «ادبیات» در معنای غلیظ آن بخواند.

سه سال با او همکلاس بودیم. دوست بودیم و نزدیک بودیم اما هرگز دور و برمان نمی آمد. استادان ما از بدیع الزمان فروزانفر تا جلال همایی و پرویز ناتل خانلری تا احسان یارشاطر که هرکدام در کار خود یگانه بودند از شاگردان درسخوان خیلی خوششان می آمد و به جمع ما که رهبرمان سعید سیرجانی شاگرد سال سوم دانشکده بود نظر لطفی نداشتند.

درس تمام شد. اما دوستی با «حمید محامدی» ادامه یافت. گاهی او از این که من خوشگل ترین دختر دانشکده را به تور زده ام پیش همه علناً گلایه می کرد. بعد گذاشت رفت انگلستان. در آنجا او را دیدم که با جدیت همان بچه درس خوان دانشکده بود و از بانیان جنبش دانشجویی که بعدها نام «کنفدراسیون» به خود گرفت. و تعجب می کرد که من که در روزنامه کار می کنم چطور جرئت این را دارم که با دانشجویان مخالف نشست و برخاست داشته باشم. یک خرده نگاه بی اعتماد به من می انداخت اما مهربانی های همسرم همواره او را آرام می کرد.

سال ها گذشت او مانند مهرداد دنبال فراگرفتن زبان های ایران باستان رفت پیش «هنینگ» درس خواند. در آمریکا دکتری گرفت و به ایران آمد. زندان رفت، بعد در دانشگاه شیراز مشغول شد برخلاف ما که ستون سیاه می کردیم او شاگرد تربیت می کرد و شاگردان دوستش داشتند. همدیگر را می دیدیم با او و مهرداد بهار و همسر دوم مهرداد که دختر صادق سرمد بود گاهی شام می خوردیم. تا انقلاب فرمودند و ما اینجا بودیم و ماندیم و حمید مدتی هم آمد و در دانشگاه برکلی مشغول به کار شد. ابتدا در کلاس درس و سپس در کتابخانه دانشگاه. در شهر برکلی که من آن را «جمهوری دمکراتیک خلق» برکلی می نامیدم، مشکل گشای همه بود. انجمن های ادبی را راه می برد و سخنرانی های جالب ترتیب می داد. بعد از انقلاب این او بود که برای اولین بار نادرپور را برای سخنرانی به دانشگاه برکلی آورد و معرفی او را برعهده من گذاشت.

حمید در این سال ها هفته ای حداقل یک شب پیش ما شام می خورد و هر که به برکلی می آمد از شاملو تا جمال میرصادقی همکلاس قدیمی مان به خانه او وارد می شد و در آنجا اقامت می کرد. و حمید هنوز هم در برابر خانم ها سرخ می شد و دست پاچه!

بسیار بودند خانم هایی که دلشان می خواست این آقا به جای سرخ شدن در برابر آنها نگاه معنی دارتری به روی آنان بیندازد. وقتی با ما بود از تنهایی اش حرف می زد. از وقتی که در مدرسه مونتروی بود و رشته زندگی مشترکش گسیخته شده بود، سنگ صبورش بودیم. این منش او بود که از هر که بدش می آمد به او بد و بیراه می گفت و هرکه را می پسندید تحسین می کرد. عمل قلب باز کرده بود آن هم دو بار و همیشه می گفت که آرزو دارد در ایران چشم به روی جهان فرو بندد. و چنین شد که در آخرین سفرش به تهران در آنجا با خاک آشتی کرد و در آن خاک ماندگار شد.

اینجا رفقای برکلی مجلسی برایش گذاشتند و از من خواستند که به عنوان قدیمی ترین دوستش حرفی بزنم. خیلی سخت بود. من اصلاًاز این کار متنفرم. از ذکر خیر کردن بدم می آید. اصرار بچه ها که«امروز همه از دوستان خوب من هستند» مرا در محظور بزرگی گذاشت. تمام سه چهار روی پیش آن جلسه فکر کردم چه باید بگویم تا سرانجام آن روز شعر فارسی به دادم رسید. حمید مثل نسیمی رفته بود و من مانند گونی پای در خاک مانده، مانده بودم. رفتم و به جای سخنرانی و هر گفتاری خواندم.

 

سفر به خیر

 

ـ «به کجا چنین شتابان؟»

گون از نسیم پرسید:

ـ دل من گرفته زینجا،

هوس سفر نداری

ز غبار این بیابان؟

ـ «همه آرزویم اما

چه کنم که بسته پایم.»

ـ « به هر آن کجا که باشد به جز این سرا سرایم»

ـ سفرت به خیر اما، تو و دوستی خدا را

چو از این کویر وحشت به سلامتی گذشتی،

به شکوفه ها، به باران

برسان سلام ما را!

و در آن روز من با این شعر شفیعی کدکنی با رفیق مهربان چهل و اندی ساله زندگیم خداحافظی کردم و چه بد که هنوز در این کویر وحشت شب و روز می گذارم.

ادامه دارد...
 

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Free Subscription