سر آن ندارد امشب، از شمارهٔ ۱۶۰

by دکتر صدر الدین الهی

از متن خیابان های تهران

با هم هم مدرسه ای بودیم. از کلاس اول دبیرستان تا سال ششم ادبی. آن سال های آخر دبیرستانی ما. سال های زنده باد و مرده باد بود. «مرگ بر مصدق» و «زنده باد حزب توده» . «مرگ برحزب توده » و «زنده باد شاه» و کیست که جوان باشد و با وزش بادهای سرخ و سفید و سیاه رنگین نشود.

نامش سهراب بود و در زد و خوردهای خیابانی رستمی ها می کرد. بزن بهادرهای هوادار مصدق بیشتر پان ایرانیست ها بودند و تا هواداران دکتر بقایی که هنوز به صف مخالفان او نپیوسته بود، امیر موبور (امیر زرین کیا) نامی دسته زنجیر به دست و پنجه بکس در مشتش - که وابسته غیر رسمی به حزب زحمتکشان ملت ایران (دار و دسته آوارگان) دکتر بقایی بود در اختیار داشت و به قول خودش «توده ای کشی» می کرد. میدان و بازار هم دست در دست روحانیون سرشناسی چون آیت الله کاشانی با مصدقی ها که در آن روزگار «ملیون» نامیده می شدند هم قدم و هم نفس بودند و نام بُرداران آن ها را عشقی و طیب و حسین رمضان یخی و شعبان جعفری تشکیل می دادند.

اما حزب توده، پرولتاریای آن روز تهران را در اختیار داشت. کارگران چیت سازی و سیمان تهران با سینه های ستبر و سرهای نترس و شگفت آن که سهراب دوست هم مدرسه ای ما از چنان سَطوت و قدرتی برخوردار بود که در مواقع بزن بزن از بالا به رفقای چیت سازی دستور می دادند که دستور رفیق سهراب دستور بالاست و همان کنید که او می گوید.

«رفیق سهراب» پسر یکی یک دانه و عزیز دردانه خانواده ای بالاتر از حد مرفه آن روزگار بود. ما در سرچشمه در کوچه حاج شیخ عبدالنبی می نشستیم و آن ها خانه ای ویلایی با ستون های بلند، در فاصله کوچه مسجد سپهسالار و سرآب سردار نبش خیابان ژاله داشتند. در خانه آن ها کسی به کسی نبود. مادر خانه هفته ای دو سه روز یا در «سلمانی آرشاک» به سر و روی خود می رسید یا پیش «مادام هلنا» لباس می دوخت. پدر اما از اکابر تجار بازار بود که از حجره به خیابان سعدی جنوبی نقل مکان کرده و دفتر و دستکی فرنگی برای کار واردات صادرات برپا ساخته بود. آن وقت ها که منشیان حجره ها را «میرزا» می گفتند در دفتر پدر سهراب سه تا خانم ماشین نویس کار می کردند که دوتایشان فرنگی بودند و مأمور مکاتبات و مراسلات.

سهراب سه خواهر داشت که هیچ تأثیری از تربیت سیاسی برادر نبرده بودند و سرشان به کار «کمربند ورنی» روی روپوش اُرمک بستن، و عکس «ارل فلین» و «رابرت تایلور» را از «خرازی فروشی پاینده» در میدان بهارستان خریدن، گرم بود. و، رد و بدل کردن دفترهای چندرنگ و ظریف «نظرخواهی» دوستان درباره بسیاری چیزها مانند آن که : «چه رنگی دوست دارید؟» یا «او را چگونه می پسندید؟» سرگرمی مد روز و بی آزار آن ها به حساب می آمد.

این دفترهای یادگاری تنها راه ارتباط ادبی و هنری آن ها با جامعه چشم و دل گرسنه پسرهای سوت زن  زنجیرچرخان سر کوچه ها بود، و گاه گلی ستاندن و لبخندی پس دادن. حاصل این داد و ستد معصومانه.

باورم می شود که آن تصنیف معروف: «دبیرستان ژاله خوب دخترایی داره/ یکی از اون دخترا منو خیلی دوست داره/.» زاده طبع شعر یکی از همین پسرهای توی خط ساعت دوازده جلوی مدرسه دخترانه بود.

سهراب خیلی سعی کرد که مرا هم با خود به جلسات رفقا ببرد. یک سال پیش از بیست و هشت مرداد گویا عضو کمیته مرکزی سازمان جوانان حزب توده شده بود یا دبیر اتحادیه دانش آموزان ، چیزی در این قواره. در درس و مشق بی نظیر بود به خصوص در ریاضی. اولین کسی که ورقه جبر و هندسه و مثلثات را تحویل آقای زاوشی می داد او بود و آخرین نفر من که «سینوس و کسینوس و تانژانت و کوتانژانت» صرف نظر از نوعی لذت تلفظی برایم هیچ معنای دیگری نداشت.

با این همه سهراب با من به کلاس ششم ادبی آمد چون عاشق فلسفه و منطق بود و تمام کتاب های لنین و استالین را خوانده بود و با فرانسه نسبتاً خوبش با مارکس و انگلس هم سر و کله ای می زد و از هیچ دشنامی در حق «پلخانف، تروتسکی، بوخارین و زینوویف» دریغ نمی ورزید. در تمام مدت مرا به «بچه بورژوآ» بودن متهم می کرد و من نمی فهمیدم چرا ما که مال یک خانواده قدیمی به قول ان روزگار نوکر دولت هستیم باید لقب «بورژوآ» بگیریم و او که آقاجان و مامانش در آن دوران دو ماشین و  دو راننده داشتند به خود عنوان پرافتخار «پرولتر» را بدهند؟!

امتحان آخر سال ششم ادبی را دادیم. این تنها وقتی بود که من پشت سهراب را به خاک آوردم. شاگرد اول مدرسه شدم و نمی دانم شاگرد چندم تهران و دو ماه بعد بیست و هشت مرداد شد. زدند و گرفتند و بستند و سهراب هم رفت زندان. ما هم رفتیم دانشکده ادبیات. سال بعد که «تنفرنامه نویسی» گشاینده درهای زندان شد عکس سهراب هم توی روزنامه درآمد – شاید جزء اولین ها بود – وآمد بیرون و باز شبگردی ها  و می خواری ها را از سر گرفتیم. مدرسه حقوق رفت. شاگرد خوبی شد. چه شب های درازی که ته بطری را با یاد سیامک و مبشری و کیوان – اعدام شدگان دسته اول افسران سازمان نظامی حزب توده – خالی می کرد و اشک می ریخت و چه خوب با آن حافظه درخشان شعرهای مناسب می خواند و از ما هم اشک می گرفت. سیزده چهارده سال از همه رنگ و رو با هم زیستن آدمی را به برادری ناخواسته می برد. هم زمان با هم ازدواج کردیم و او به لطف سرمایه و امکانات پدر در حالی که فرزندی را انتظار می کشید رهسپار پاریس شد. شهری که خواب های طلایی اش مثل موج رودخانه سن در روزهای آفتابی همواره زیر پلک من بود.

با هم بودیم و بودیم و از هم خبر داشتیم. دیگر فعالیت سیاسی نمی کرد. مدرسه حقوق را تمام کرد با دکتری دولتی و تعریف ها و تحسین های عالی از جهت مقاله هایی که می نوشت و کنفرانس هایی که این طرف و آن طرف می داد. شنیدم یک بار در یک جلسه سئوال  و جواب «سیآنس پو» - که «هوبر بوومری» مدیر «لوموند» همه ساله به دعوت «فرنان تِرو» رئیس انستیتوی مطبوعات فرانسه و استاد برجسته حقوق در آن شرکت می جست و با جوان های جویای نام به گفت و شنود می نشست - سئوال او پیرمرد روزنامه نویس را در جوابگویی به زحمت انداخته بود.

در شبگردی ها و نوش خواری های سال های بعد در تهران این تغییر جهت را این طور توجیه می کرد که مبارزه را باید از راه دیگری دنبال کرد باید به درون سیستم رخنه کرد و مصدر خدمات شد.

ما همان روزنامه نگار یک لا قبای کیهان ورزشی بودیم و او تند تند می رفت و می رفت اما انصاف آن را که، هم حال ما را می پرسید و هم هر وقت هوس سیاه مستی داشت به سراغ ما می آمد و می رفتیم و در جام گم می شدیم. هم چنان که همه آدم هایی را هم که  به او معرفی می کردیم استخدام می کرد فقط از من می پرسید: صدرالدین توده ای موده ای که نیست؟ جواب در این مواقع ساده بود به طعنه می گفتم: از اداره ات بپرس چرا از من می پرسی؟ و او خنده کنان می گفت: آن ها کار را خودشان را می کنند و بلدند، می خواهم مطمئن شوم که تو به دردسر نمی افتی!

سهراب ما وزیر شد. دو آتشه انقلاب سفید را تبلیغی کرد.

اگر بیشتر بنویسم او را خواهید شناخت. یک شب آمد پیش من برآشفته و سراسیمه، خواهش کرد خلوت کنیم. همسرم با بزرگواری همیشگی اش ما را تنها گذاشت و او در هم پیچیده و کلافه گفت که هر دو پسرش کاوه و روزبه در آمریکا دارند در کنفدراسیون (علیه شاه) فعالیت می کنند و عملاً با او قطع رابطه کرده اند. حتی مدت هاست که پول ماهانه او را نمی پذیرند و هر دو رفته اند در پمپ بنزین و رستوران کار می کنند. در فکر مبارزه مسلحانه هستند. چندبار هم به او تذکر داده شده که این کارهای بچه هایش کار دستش خواهد داد و حالا نمی داند که چه باید بکند؟

زخم کهنه را گشودن و یا زخم زبان زدن هرگز کار من نبوده است. من فکر کردم و او نوشید و سرانجام گفت:

-چه فکر می کنی که اگر این پدرسوخته ها را بیاورم این جا، خودم تحویل شان بدهم؟ هست و نیست مرا دارند از بین می برند.

او بعد گریست، بسی تلخ تر از گندم تلخی که زیر سنگ آسیا به گناه تلخی خویش می گرید.

انقلاب اسلامی شد. او را گرفتند. من این جا بودم. بی خبر از این برادری که تا اوج رفته و فرو افتاده بود. ماه های اول با وحشت روزنامه ها را باز می کردم که مبادا نامش و پیکر سوراخ سوراخ شده اش را ببینم. بعد فهمیدم که «از خطر جسته» لابد با همان «زیرکی های دیالکتیکی» که در او سراغ داشتم جان به در برده بود. بعد دانستم که در زندان است. برای چه مدت اصلاً ندانستم و نفهمیدم. بچه های چپ این جا به من خبر(اعدام) و سوراخ سوراخ شدن کاوه و روزبه را دادند. آن ها هر دو مرا عمو صدرالدین صدا می زدند. با چند مسافر مطمئن برای فریده زنش و کتایون بلند قامت سیاه چشم، دخترش، نامه نوشتم. بی جواب ماند. فقط یک بار کتایون در پاکتی که نام و نشانی فرستنده آن قلابی به نظر می رسید دو خط نوشت: «عمو صدرالدین ما تمام شدیم. همه را از طرف من ببوسید».

 

ندامت زدگی!

در فرودگاه سانفرانسیسکو با لبی پر لبخند، چشمی پرانتظار پشت شیشه ایستاده بودم که در آغوشش بگیرم. سرانجام اجازه داده بودند که بیاید معالجه. چه معالجه ای؟ دو خطی نوشته بود و شماره پرواز و شرکت هواپیمایی را داده بود با این قید که: اگر زحمتی نیست. چه زحمتی؟ به روزنامه های پاره پاره « به سوی آینده – شهباز – جوانان دمکرات و مصلحت» کف آسفالت نگاه می کردم و به چشم های باز در سپیده دم اعدام شدگان «مبشری، سیامک، کیوان، عطارد و به روزبه» که او اسم پسرش را با یاد و افتخار او برگزیده بود و بعد چه خون ها که در خیابان ها ریخته  شده بود و به قرآن مُهر کرده امیر اسدالله اعلم می اندیشیدم که «بهمن قشقایی» را از کوه پایین آورد؛ و بی بی ملکی قشقایی خواهر خسرو خان و هم کلاس خواهرم شمسی – که حتی روز عروسی پسر خواهرم آمد به خانه علم ولی چارقد سیاهش را برنداشته بود – و بعد دیدم که آن همه ایستادگان چطور ناگهان نشستند. در مصاحبه های تلویزیونی از این که به جنگ اسلام رفته اند اظهار ندامت کردند. سرشان را به زیر انداخته . به این که نوه شیخ فضل الله نوری بوده است افتخار کرد و از یاد برد که پدرش شیخ مهدی اولین کسی بود که وقتی شیخ را طناب انداختند دست زد.

آه چه بد است این همه خاطره روی دوش آدم و حالا کسی را می بینم شبیه سهراب روی دوشش تمام بار سال های رفته نشسته. هیچ برقی از آن نگاه گرم و آن شیطنت کودکی در او نیست. لابد در من هم نیست. از گمرک رد می شویم می آید بیرون. خواب زده ، مات و ترسان. به طرفش می روم. بغلش می کنم محکم. می زنم روی پشتش با عشق، و او فقط نگاهم می کند مثل کهربایی رنگ باخته در دست تخته باز قهاری که با یک دست طاس می ریزد و با دستی دیگر تسبیح می اندازد. فقط می گوید: سلام! و در برابر تمام فشار محبت آمیز تمام جانم، اما او یک پارچه سنگ است. لابد خسته است! حتماً بیمار است! باید در

UCSF

برایش دکتر خوبی پیدا کنم. به زنم که آن همه با هم سر به سر می گذاشتند سلام سردی می دهد و خود را کنار می کشد تا همسرم او را بغل نزند و نبوسد. نه این او نیست. حتی در برابر اشک های من که نام کاوه و روزبه را بر زبان می آورم فقط نگاهم می کند. پنداری که آن ها نمی شناسد.

 

آن شب حیرت انگیز!

پانزده روز و شب با من غریبه وار زندگی می کند. سهراب آب شده. آن مرد خوش خوراک - که از نرم نبودن

Steak au poivre

کافه نزدیک «کار دولیون» عصبانی می شد - به هرچه جلویش بگذاری، قانع است و فقط عرق می نوشد. تنها رضایتی که دارد این است که ودکای «آبسولوت» و «فینلاندیا» خوب تهیه می شودو ربطی به عرق دستکش و تند و تیز خانگی تهران (انقلابی) امروز ندارد.

کم کم حوصله زنم و بعد حوصله من سر می رود. یک غریبه در خانه ماست که نه می خندد، نه می گرید، نه از غذایی لذت می برد و نه از چشم انداز زیبایی و حتی نه از چشم زیبایی.

کار ما شده بود این که از اول شب بنشینیم، من بریزم و او بنوشد و خود به اقتضای سلامت ناسالمم لبی تر کنم. هرچه شعر بلد بودم برایش خواندم. از دیوانگی های غزلیات شمس تا فرزانگی های رندانه حافظ. اما این همه آنچنان بود که پنداری تو برای دیوار از شکفتن بهار سخن می گویی. هرچه آهنگ قدیمی داشتیم برایش گذاشتم. عاشق مرضیه بود. آن وقت ها تا سرخوش می شد «می زده شب چو ز میکده بازآیم» را می خواند اما حالا اصلاً گوش نمی داد.

گفت: لازم نیست وقت از طبیب بگیری مرا به بیمارستان ببری. این درد درمان ندارد.

آپارتمان کوچک من رو به جنگل است و صبح ها، صدای بلبل آرام از ما می گیرد. یک روز برگشت و گفت:

-این صدای کلاغ ها مرا آزار می دهد!؟

چه کارش باید می کردم؟ به قول «اخوان» نعش این عزیز روی دست ما مانده بود. تا آن شب، آن شب حیرت انگیز:

بطری یک لیتر و نیمی «آبسولوت» به چند استکان رسیده بود که روی ضبط صوت گوشه اتاق یک نوار گذاشتم. صدای شجریان بود و حرف های تو، ای شیخ! آه ای شیخ، شجریان از تو می خواند:

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی/ چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی/.

شجریان در ادامه خواند:

نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند/ همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی/.

آن گاه او جام در دست و نگاه به دور دوخته از هم گشوده شد، نه ای شیخ، از هم گشاده شد. پاشید. مثل آهکی که آب بر آن بپاشند. خرد شد و فریاد زد و ناله کرد و گفت:

- این را چرا گذاشتی؟ تو از کجا می دانستی که من این غزل سعدی را شانزده سال است که با خود می خوانم و به صدای آهسته در دلم می ریزم و فقط گوش می دادم؟! او گفت و گفت و گفت :

-هیجده ماه در یک سلول یک نفره بودم که شانزده نفر در آن زندگی می کردند. همه آن ها که تو می شناختی یا لااقل از دور می شناختی و من از نزدیک. اواسط شب صدای پا می آمد. صدای پاهایی بی رحم و بی ملاحظه. در سلول باز می شد. اسم ها را صدا می زدند و می بردند. من هر دو سه دقیقه یک بار دنده به دنده می شدم و فکر می کردم. خیال می کردم. دلم می خواست صبح زودتر بدمد. می دانستم اگر صبح بدمد، هم زنجیران مرا برمی گردانند اما صبح نمی شد. آفتاب برنمی آمد و شعر این شاعر که ما توده ای ها او را «مداح رژیم» می دانستیم توی سرم می چرخید:

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی/ چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی/.

بعد صدای رگبار می آمد. صدای تک تیر می آمد و تا آفتاب می خواست بدمد صدای کریهی بدتر از مُرغوای کلاغ برمی خاست که اذان می گفت. یادت می آید که اذان حتی «ما لامذهب ها»  را هم در ایام جوانی به یک آرامش خدایی می خواند. وقتی مؤذن می گفت:«حی علی خیرالعمل» ما فکر می کردیم که ما برخاستگان همان راه خیریم و حالا به جای بلبل های باغ های دزاشیب و گلابدره فقط کلاغی به صیحه ای جگرخراش اذان می گفت. به من می گفت که خدایی جز خدای یگانه نیست و من این خدا را که به نام او تک گلوله ها در مغزها خالی میشد، نمی شناختم.

در هجده ماه، بیش از هجده بار آن سلول پر و خالی شد و آرزوی من این بود که یک شب مرا صدا کنند. چرا نکردند، نمی دانم . بعد فرستادندم قزل حصار. آن جا وحشتناک تر بود. جوان ها را آن جا می آوردند. از کاوه و روزبه خبری نداشتم. می دانستم به ایران برگشته اند. می دانستم در انقلاب فعال بوده اند. سه سال بود که زنم را ندیده بودم. روزی هم که به دیدنم آمد، خواب بود. زبانش سنگین بود. «کَتی» زیر بازویش را گرفته بود. پرسیدم:

-چطوری؟

جوابی نداد. پرسیدم:

-کاوه و روزبه چطورند؟

سرش را پایین انداخت . دستی روی قلبش و دستی روی شکمش گذاشت و گفت:

-این جا هستند، دارند سرود می خوانند!

به کتی نگاه کردم. مات نگاهم کرد و مادر را برگرداند. با خود فکر کردم کدام یک از آن تک تیرها که شمرده ام کف زدن خشک و خالی عروسی پسرانم بوده است؟ کدام شب که آفتاب سر برآمدن نداشت غراب ها بلبلان مرا به سینه دیوار گذاشتند؟

در قزل حصار بودم که باز شب های وحشت ادامه پیدا کرد. بعد از نوشیدن آن «جام زهر» با دست های آلوده به خون هزاران هزار تن، از ساعت دوازده شب به بعد دسته هایی سرود می خواندند. جمعی با صدای خوش بلبلان باغ های دزاشیب و گلابدره اذان می گفتند و بعد رگبارها بود و این شیخ شیرازی در دلم ؛ در جانم ، در گوشم زمزمه می کرد که:
سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی/ چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی/.

ناگهان سهراب ساکت شد. سر به دیوار گذاشت و من با تو تنها ماندم ای شیخ! ای که همیشه به هر مناسبت در همه ما ایستاده ای ای شیخ، ای رستم پسرکش. تو در زندان سیاه شب های بی پایان سهراب را کشته بودی. پسرت سهراب را پهلو دریده و پسران او را در او کشته بودی و آفتاب برنیامده بود و هنوز هم برنیامده است.

سهراب من از آن شب به بعد آرام گرفت. مدتی پیش ما ماند و هر شب به شجریان گوش داد که او می خواند و این می گریست:

سر آن ندارد امشب که برآید آفتابی/ چه خیال ها گذر کرد و گذر نکرد خوابی/.

نفس خروس بگرفت که نوبتی بخواند/ همه بلبلان بمردند و نماند جز غرابی/.

از کتاب «در بازارچه زندگی» نوشته دکتر صدرالدین الهی

 

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Free Subscription