«مثلاً خاطرات»:«غول» مطبوع مطبوعات

by عباس پهلوان

 

«غول» مطبوع مطبوعات؟!

 

از آغاز نهضت مشروطیت و تداوم این نهضت، با همه کش و واکش های آن- از میان رجال صدر مشروطیت تا مبارزان و قهرمانان ریز و درشت- عده ای هم بوده اند که قلم می زده اند و در «ستایش آزادی» کاغذ سیاه می کردند، یا آزادی را تعریف می کردند فواید آن را برای خلایق جامعه می نوشتند. از «مشروطه» می گفتند. از قانون می گفتند که یا خاک می خورد و گوشه طاقچه میماند و یا با فرصت «مطبعه» به چاپ می رسید و به تعداد بیشتری از دستنویس و رونویس در دسترس اهلش قرار می گرفت و بر حسب رسایی کلام و دلنشین بودن پیام، دست به دست می گشت و در میان آنان، از جمله همه جور کسانی بودند: از شاعر، محقق، ایرانشناس، مورخ، متخصص علوم قدیمه، طلاب علوم دینی، وعاظ.

آنچه در میان این عده- که گفتیم از همه رقم آدمی در میانشان دیده می شد- چند نفری به نام نوظهور «روزنامه نگار» معروف شدند که از اولین نام های مشهورشان که به قیمت جان ونثار خون شهرت یافتند، میرزا جهانگیر خان صوراسرافیل، بود که در باغشاه او را کشتند. جرم همه آنچه می نوشت و از «حقوق مردم» دفاع می کرد. تا تبعید یانی در ترکیه و فرانسه و آلمان که نوشته هایشان با چاپ سنگی «روزنامه» می شد به ایران می رسید و با رواج مشروطیت و کسب و کاری به عنوان «روزنامه نویس» نیز متداول شد که مشهور ترینشان کسانی بودند که اغلب طبعی در سرودن شعر و نوشتن داستان، حکایات و یا شرحی در زمینه علوم و فلسفه و یا مقالاتی در باب معرفی افراد و مشاهیر می نوشتند- و چرخ چاپ را در ایران را می گرداندند.

چرخ های چاپ و گردونه روزنامه نگاری با شیره جان چنین مردمانی: شاعران نویسندگان، مورخین.....بود که به گردش درآمد و هم از خون و جان آنان. بعدها، کلاس و دفتری برای آموزش روزنامه نگاری بود تا دانشکده ارتباط جمعی به وجود آمد و عده از پرورش یافتگان و آموزش دیدهای چنین «مراکز رسانه ای»، عرصه را برای دیگران باز کردند که سالیان سال طول کشید.

تا امروز که مطبوعات، روزنامه و مجلات، کماکان از ذوق و استعداد و هنر عده ای از شاعران و نویسندگان به حیات خود ادامه داده است. چه بسیار که می خواستند شاعر بمانند و «روزنامه نگار» شدند! چه بسیار در سودای سیاست بودند که سر از روزنامه نویسی درآوردند. عده بسیاری با نوشتن قصه، داستان و حتی رمان شروع کردند ولی در «جاذبه آشکار و پنهان روزنامه نویسی» غرق شدند.

استعدادهای درخشانی که با گذشتن از آرزوهای این که «حافظ» زمان شوند «سعدی» وار نثر و نظم نوشتند و سرگذشت ها به رشته تحریر درآوردند و با شکوفایی، در نهایت «روزنامه نویس و روزنامه نگار» شدند:

«اسماعیل پوروالی» یکی از آن ده ها استعدادی بود که می توانست و نشان داد که می تواند قصه نویس بزرگی باشد ولی او را «غول مطبوعات» بلعید که این عرصه هم می تواند چهره های شاخصی داشته باشد. در این زمینه میتوان به نام های عده ای اشاره کرد که در حرفه و روزنامه نگاری درخشیدند که مطبوعات ایران می تواند به وجود چنین نامدارانی ببالد.

اسماعیل پوروالی» یکی از آن نام هاست و پس از حدود چندین و چند سال که از عمر مشروطیت و مطبوعات می گذرد میتوان به خیلی بیشتر از  انگشتان دو دست، از چنین بزرگانی، نام برد.

-2-

در این روال بلاشک دومین نامی که از همان دوره مدرسه در ذهن من نقش بست «محمد مسعود» بود. جالب این که من خیال می کردم نام او «مرد امروز» است و خوشم می آمد که یکنفر را به جای «علی و حسن و حسین و مصطفی و ایرج و منوچهر، «مرد امروز» می خوانند و بعد که بزرگتر شدم بیشتر خواندم و دیدم که او، مرد همان دورانی بود که می نوشت و می توانست «مرد امروز» همه روزگاران بعد هم باشد. کما این که «پوروالی» بود.

«اسماعیل پوروالی ایروانی» بیش از اشغال ایران در اواخر دوران رضا شاه دست به قلم شده بود. از آخرین سالهای دبیرستان و حکایتش را بارها نوشته است. آن سال هایی که مطبوعاتی و بعد از اشغال ایران توسط بیگانگان و انتشار روزنامه ها فرصتی بود که او در سال های پیش روی، عرصه های وسیعتری را برای قلم زدن در مقابل خود می دید و من هنوز «مرد امروز» را به نام یک روزنامه نویس می شناختم. «مرد امروز» که با اسم مستعار «دهاتی» از زندگی مردم، قصه می نوشت از آدم های بدبخت، زنهای بیچاره، و خاک و خُلی می نوشت. سر آن خطی را که ترسیم کرده بود، گرفته و ادامه می داد تا به خیال خودش باعث و بانی بدبختی مردم و کشورش را شناسایی و ریشه کن کند! آنها را به درستی میان آدم های دیگری از مسولان کشور و رجال و تجار بزرگ می جست و برای سرآنها جایزه می گذاشت...!

که در یک شب زمستانی «سرش» بر باد شد. وجودش چون دودی به هوا رفت!

ولی هنوز زین العابدین رهنماها،عبدالرحمن فرامرزی ها، عباس خلیلی ها، ابولقاسم پاینده ها، علی دشتی ها......بودند با این که همچنان جاذبه دلفریبی های «روزنامه نویسی»، نوشتن «مرد امروزی» در اذهان بود ولی همچنان «حسینقلی مستعان» قصه می نوشت، پاورقی چاپ می کرد و با نیم نگاهی به حرفه ای که می خواست «راه زندگی» خود کند! ولی ترجیح داد که با «آقابالاخان» ها و «رابعه ها» و «شهرآشوب» ها داستان های خود بنویسد تا حال و احوال چهره های روز سیاست و مملکت....و «پوروالی» در آن دوران، همچنان از ذوق و استعداد و ابتکار و توانایی قصه نویسی در کار مقاله نویسی و روزنامه نگاری مایه می گذاشت.

او را، در همان سال های نوجوانی و این حال دوگانگی در چندین و چند صفحه «مجله تهران مصور» می دیدم که می خواست که همچنان با این دو اسب سرکش بتازد. او که در روزنامه های «بهار» و «نبرد» شروع کرد و سپس «ایران ما» همه نگاه های روز، به قلم او بود و مسائلی جدی و صعب و سخت روز را مطرح می ساخت و با قلم شیرینش حلاجی می کرد. اما در آن چند صفحه «هله و هوله» مجله تهران مصور، خودش و حسرت های ایام نوجوانی خودش و خاطره هایش بود که پای او را به رادیو کشید و کارهای رادیوئی به قول آنروزی ها «انتشارات و رادیو». زمانی دیدم که هم «مرد امروز» ی می نویسد هم «هله و هوله» تهران مصوری و نوشتن «بامشاد» گونه. من وجود او را روزنامه نگاری ایران، در دو تصویر می دیدم: «محمد مسعود، اسماعیل پوروالی»!

-3-

زمانی در کلاس پنجم دبستان- چندبار نوشته ام و نمی تواند جایش در «مثلاً خاطرات» خالی باشد: موضوع انشاء نوشتن در کلاس پنجم دبستان خیام بود که معلم فارسی ما به این زنگ خود، خیلی اهمیت میداد که حتماً همه شاگردان باید انشاء بنویسند. او حتی از تنبیه شاگردانی که انشاء نمی نوشتند نیز کوتاهی نمی کرد و حرف  حسابش برای این نوشتن انشاء همیشه این بود که می گفت: «هرکسی بالاخره در عمرش باید بایستی (او می گفت) بلد باشد «مکنونات قلبی» خود را بنویسد!!؟

آن هفته موضوع انشاء با نزدیک شدن «عید نوروز» یا به مناسبت فرا رسیدن «سه ماه تعطیلی مدارس- شاید آخرین هفته های دایر بودن مدرسه- این بود: «نامه ای به پسر عمویتان بنویسید و او را به تهران دعوت کنید که مهمان شما باشد».

بعد که این عنوان آنرا با خط خوش خودش روی تخته سیاه نوشت، رو کرد به ما و گفت: در این دعوت باید بنویسید که می خواهید دیدنی های تهران، آنچه برای شما جالب است را نشان اش بدهید، از تفریحات خود! و غذای خود بنویسید و زندگی در کنار پدر و مادرتان با بچه های کوچه در مراوده با فامیل.

زنگ انشاء هر هفته بعد از ظهر روز چهارشنبه یا پنجشنبه بود و در هر حال یک هفته فرصت داشتیم که انشاء خودمان را برای هفته بعد آماده کنیم. در این جور مواقع آدم (بعد ها تجربه کردم) حالتی عینهو مدیر یا سردبیر روزنامه را داشت که می خواست «سرمقاله» و یا «مقاله اساسی» نشریه را بنویسد.

یادش بخیر معلم امان آقای «نقوی» قبلاً در اولین درس های کلاس پنجم  برایمان گفته بود «وقتی می خواهید انشاء بنویسید. اول درباره آن موضوع فکر کنید! بعد این که می خواهید چه بنویسید! می توانید خاطره باشد یا مقاله مانند باشد یا نصیحت به دوستانتان بعد از آن کلمه «مکنونات»را- معمولاً به زبان می آورد و به کرات شنیده بودیم که می گفت: «می توانید خیال های خود را بنویسید. آرزوهایتان را شرح دهیدو اما «آموزنده» باشد همشاگردها کلاس از انشاء شما چیزیو واقعیتی و حقیقتی را یاد بگیرند و بیاموزند»!

در کلاس پنجم دبستان دو سه نفر بودیم که معمولاً هر هفته انشاء می خواندیم. او بقیه انشاء های خوانده نشده را، به خانه می برد و می خواند و نمره می داد. انگار اصرار داشت که بالاخره از توی این کلاس ها یک نویسنده، یک روزنامه نگار، بیرون بیاورد!؟

هر هفته که صدایم می کرد که- معمولاً یک ربع آخر کلاس بود- با شوق جلوی تخته سراسری کلاس می رفتم و او سراپاگوش بود.

بعد از چند نمره ده، یازده و فوقش چهاردهی که می داد. نمره انشاء من معمولاً هفده بود و خودش هم به دقت گوش میداد و در پایان خواندن آن در مورد انشاء خوانده شده، چند کلمه ای هم به تائید یا تشویق می گفت. اما آن روز در خواندن انشاء خود در هراس بودم و دلهره و تردید داشتم. وقتی که یکی از بچه ها که در انشاء خود، از پسرعمویش دعوت کرده بود که به تهران بیاید تا او را به زیارت شاه عبدالعظیم و امامزاده عبدالله و بی بی شهربانو ببرد، من خیلی خوشم آمد. خوب نوشته بود از آن لحظه های روحانی که هنگام زیارت در داخل حرم به آدم ها دست میدهد. و اطراف مقبره. از حال و هوای داخل امامزاده و بوسه بر ضریح وقتی دستها بر حلقه های ضریح قفل می شود و زیر لب دعا می خوانی!!

اما آن روز دعای او بچه ها را بیخودی خنداند! نوشته بود: در آن حالت از خدا، از امام حسین! از حضرت ابوالفضل می خواهم که خدایا به پدر و مادرم و معلم عزیزم آقای نقوی طول عمر عطا بفرما!

معلم امان هم لبخند زد ولی لابد که خوشش آمده بود ولی هِره و کِره بچه ها بلند شد، یکی از بچه های لش و لات های خیابان اسمال بزاز و مولوی- شاگرد گنده مدرسه نو بنیاد خیام در خیابان سیروس- وقتی او از کنار میزش می گذشت که برود روی صندلی خودش بنشیند، آهسته به او گفت: خوب خایه مالی کردی!

بچه های دور و ور آنها خنده اشان بلند شد تا موقعی که آقای نقوی گفت: به او نمره 16 داده»! خنده بچه ها بلندتر شد و توی آن شلوغ پلوغی معلم امان مرا صدا زد:

- بیا انشاء اتو بخوون!

در آن فضای شاد بیشتر من ترس ورم داشت برای اولین بار بود که خدا خدا می کردم که الان زنگ بخورد و من از خواندن انشاء معاف شوم!

با قدم های مردد به طرف میز معلم و تخته سیاه کلاس رفتم و در حالی که تقریباً پشت به آقای نقوی معلم امان بود، شروع به خواندن انشاء کردم در خط دوم و سوم بعد از مقدمه و دری وری های معمول انشاء های مدرسه ای بود به محض این که شروع کردم: پسرعموجان من از تو دعوت نمی کنم به تهران بیایی (تا همین جاش منتظر عتاب و خطاب معلم امان بودم که جلو بیاید که:  به توجه که دعوت کنی یا نکنی؟ باید موضوع انشاء خودت را بنویسی!! یا لااقل یک پس گردنی بزند که: لازم  نکرده انشاء بخوانی برو بشین! نمره ات صفر!

اما همچنان سکوت بود و بچه ها در واقع به روضه خوانی من از وضع تهران از خانواده هایی که شب گرسنه می خوابند و شهر کثیف امان، و جوی های آب که در آن لجن جاری است! از فقر و گدایی در جنوب شهر لابد در شهر خودت بیشتر از ما می بینی! ولی تو می آیی در سهم نان و یک لقمه گوشت و نان و یا حلواارده ما، که شکم خود ما را هم سیر نمی کند، شریک می شوی....ازت دعوت نمی کنم بیایی و از این همه بدبختی در شهر ما ناراحت شوی...هرگز نیا.... نیا به تهران»!

بغض گلویم را گرفته بود و ناگهان ساکت شدم. به پایان انشاء رسیده بودم. تا آن لحظه که منتظر بودم با یک پس گردنی معلم امان بروم سرجایم بتمرگم، اما خبری نبود که در میان سکوت کلاس که من هم که سرپا و بلاتکلیف مانده بودم، صدای کف زدن یک نفر را شنیدم: معلم امان بود! و پشت بندش کف زدن بچه ها...! در همان حال صدای شاگرد لش خیابان اسمال بزاز و مولوی که گفت: باریک الله! گل گفتی!

در حالی که حس می کردم قطره های اشکم از چشمانم سرازیر است، معلم امان دست روی یک شانه ام گذاشته بود و در سکوت مطلق کلاس گفت:

- من به شما مژده می دهم در یه روزی که دیگه من نیستم این همشاگردی شما نویسنده معروفی خواهد شد. مدیر یک روزنامه. که درد مردم رو بنویسه! از اجتماع از وضع کشور خودش انتقاد میکنه.......

(گفت و گفت و گفت)..... که همه شما به قلم اون افتخار می کنید!

بچه ها دوباره دست زدند، دست زدنی که مسیر آینده زندگی مرا تعیین می کرد. البته «مدیر» روزنامه نشدم که بعد ها دیدم، «سردبیر همه کاره مطالب است نه مدیر»....و در هر حال، قلم زن شدم.

آن روز در زنگ تفریح معلم امان، انشاء مرا به دفتر مدرسه برد برای مدیر و ناظم و معلم ها خواند و با تحسین آنها روبرو شد و به پیشنهاد آن ها و مدیر مدرسه قرار شد که انشاء مرا به وزارت فرهنگ بفرستند که اقدام کردند و مدیر طی نامه ای خواستار تشویق رسمی من شد. هفته بعد یک آقای خوش پوشی که از روسای وزارت فرهنگ بود به نام آقای «یمین» به مدرسه خیام آمد. میکروفون را بالای ایوان جلوی اتاق ناظم آوردند و او در تشویق من (گفت و گفت و گفت) و یک قوطی مداد رنگی هم به عنوان «پری» به من جایزه داد و خیلی صمیمانه دستم را فشرد و پیشانیم را بوسید...

-4-

فقط یک سال از آن جریان نگذشته بود به نظرم همان موقع های سال بود اما در کلاس ششم ابتداییی و بعد از عید بود که محمود سعادت معلم فارسی ما گفت: پذیرش او، از اداره رادیو ایران برای گویندگی آمده است. همان روز هم با ما خداحافظی کرد و رفت و پس فردا هم معلم تازه امان آمد- که «آقای عبدالصمدی» نام داشت- همان هفته او، موضوع انشائی داد که «تعطیلات عید را چگونه گذرانده اید»!. این همان سالی بود که پدرم مرا همراه برادر بزرگم با قطار بندرشاه به شمال (مازندران) برد. که بعد از سال ها زندگی در تهران و خیابان ری و بازار و فوقش رفتن به لاله زار و سرچشمه و توپخانه، برای اولین بار دنیای دیگری را می دیدم از معجزه دار و درخت و جنگل و آن همه دنیای سبز، سبز، سبز دشت و صحرا و گذشتن از تونل و پل ها، قطاری که از کف زمین تا به تاق کوه های سرسبز بالا می رفت...!برای اولین بار دریا را دیده بودم و نوشتم از آنچه حظ برده و کیف کرده بودم. نزدیک پایان انشاء بود که عبدالصمدی به من نزدیک شد و دفترچه را از دست من قاپید و نگاهی انداخت و پرخاشش تکانم داد:

- اینو کی واست نوشته؟!

من جا خوردم که یعنی چی؟:

- هیچکی آقا. خودم نوشتم آقا...اونچه دیده بودم نوشتم آقا...

سیلی او به صورتم به هیچوجه اشکم را درنیاورد و حرف تلخش بیشتر اذیتم کرد.

- لابد از روی کتاب مطیع الدوله حجازی یا از نوشته جوادفاضل دزدیدی؟!

کلاس توی بهت و حیرت و سکوت فرورفته بود که یکی از آن بچه های درس نخوان- که معمولاً آن زمان در هر کلاس دوسال رفوزه می شدند و سال سوم اگر نمره نمی آوردند اخراج می شدند- که معمولاً بهشان نمره می دادند- از جایش بلند شد. هم قواره معلم امان بود.

- آقا، چرا این طفل معصوم رو میزنی؟ خودش نوشته دیگه؟! اون بهترین انشاء نویس مدرسه اس!

معلم با عصبانیت دفتر انشاء من که توی دستش بود پاره پاره کرد و تکه های آن را توی صورت و طرف من پرت کرد و روبه آن همکلاسی امان کرد و داد زد:

- من بهتر می فهمم یا تو نره خرِ مهدی حمال....؟!

کلاس به هم ریخته بود و من نفهمیدم رسول کی از ته کلاس خودش را به پای تخته  وبه آقای عبدالصمدی رساند و شترق تو صورت او سیلی زد که معلم ما دو دور روی پاشنه کفش هایش تلوتلو خورد و رفت طرف تخته سیاه ولو شد روی زمین!

بچه ها از کلاس ریختند بیرون و شعار شلوغی بلند: فیتیله، فردا تعطیله! فیتیله، فردا تعطیله! بعد هنوز وسط زنگ بود که بچه ها بقیه کلاس ها به هم ریختند تو راهرو: فیتیله، فردا تعطیله! و این در عین بحبوحه مبارزات ملی شدن نفت بود و تیمسار رزم آراء نخست وزیر در مجلس گفته بود: «ایرانی هنوز لولهنگ نمیتونه بسازه چطور میخواد نفت رو تصفیه واداره کنه»!؟

آقای مافی مدیر مدرسه - که از فعالان جبهه ملی بود- با کلاس ششمی های مدرسه قرار مدارش را گذاشته بود:

-آیت الله کاشانی اعلامیه داده و فردا جمعه همه واسه ملی شدن نفت بیاین مسجد شاه...!

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Library