عباس پهلوان
یادی از فروغ فرخزاد در سال های رفته!
-1-
بساط مرده خوری آن هم به نام یک شاعره در تهران میان دو دسته از حریفان (دست برقضا نویسنده، هنرمند و شاعر) قشقرق راه انداخته و در نتیجه روز 24 بهمن در سال های گذشته که قرار بود مراسمی به یاد «فروغ فرخزاد» برگزار شود، براثر «رقابت» دستجات، بهم خورده است (بیچاره فروغ)!
شاید این همه از زرنگی، مرد رندی یا فرصت طلبی ریاکاری و بی تفریحی جماعتی باشد که خواسته اند با این جور بهانه ها (اجماعی) داشته باشند و شعری بخوانند و از لابلای اشعار فروغ- که هیچگاه نظرگاه های سیاسی خاصی نداشت جز در زندگی خانوادگی، اجتماعی و در تمایلات عاطفی، و جنسی و روانی خودش- عباراتی را بیرون بکشند و از جماعت «اجماع» کنند! کف و از خلایق هورا بگیرند که صد البته کف باد هوا شد و هورا توی گلوها ماسید.
این بنده تا یادم می آید همیشه خواننده شعرهای فروغ بوده ام. از مجله امید ایران، روشنفکر و فردوسی و بعد نشریات ماهانه ای- که دلال آن اغلب به ظاهر مرد «علاقمند به شعر و ادبیات» بود: گنده و بد هیبت با رخساره ای زرد به نام سیروس طاهباز که استعداد (خرکاری) بیشتری در کارهای چاپ، بسته بندی و سگ دو زدن برای این نشریات داشت تا ادعای ویراستاری و سردبیری آن ها. چندی نیز دنبال کار آثار «نیما» بود. برای دله دزدی. از آثارش برای یک مجموعه جداگانه به نفع خودش!
متأسفانه نخوانده ام که «شراگیم نیما» در نامه ای به استاد و معلم این بنده دکتر صدرالدین الهی درباره او چه گلایه هایی داشته است.
آنچه یادم می آید «سیروس» همیشه در میان بیشتر افراد دو بهم زنی می کرد. زمانی شعرای جوان و دبیرستانی را می خواست جای شاعران تحکیم شده معاصر، علم کند به نام موج نو و اینجور ادا و اطوارها البته به سردمداری خودش!
اما موفق نشد ولی از میان آنها خودشان چند چهره ای خود نمایاند و بجز یکی، دو تا شاعر نابی از آب درنیامدند در حد مثل شاملو، مشیری و اخوان و کسرایی و ابتهاج و نصرت رحمانی و...
اما شعر چاپ شده ای از فروغ- که جماعت «مرد سالار» را آن زمان ها سخت وسوسه کرد- شعر «گنه کردم گناهی پر لذت، در آغوشی که گرم و آهنین بود»... پس از آن فروغ تنها مانده در جنگل تهران، گل سرسبد محافل و مجامع ادبی و هنری و سورچرانی های تتمه آن شد.
در این سال های سردرگمی شاید بتوان استقبال از فروغ را- که به هر محفل و مجلسی راه داشت- به خوبی پیدا کرد.
در زمان های بخصوصی، بعضی شاعران معاصر بر شعر او اثر گذاشته اند. حتی آشنایی او با «شجاع الدین شفا» در آن روزها که یک چهره ادبی بود و بر اولین مجموعه شعر فروغ هم مقدمه نوشت و او را «بلتیس» ایران نامید- که ظاهراً او یک شاعره بی پروای یونانی در ازمنه قدیم بود و «شفا» شعر او را «اعترافات یک زن شاعر و زبردستی در تجسم صمیمانه احساسات خویش می دانست» (مقدمه اسیر) و احساساتی با فضاهای زنانه و عواطفی زنانه، بدون هیچ تعقید و یا حتی لاپوشانی. گرچه کمی کال: شعله می کشد به ظلمت شبم/ آتش کبود دیدگان تو/ ره مبند بلکه ره برم با شوق/ در سراچه غم نهان تو/. (در مجموعه دیوار).
فروغ زمانی نیز با مجله روشنفکر به سردبیری ناصر خدایار نیز همکاری می کرد. نه در حد فعال و نوشتن در محافل آن روز مطبوعات، بعد این همکاری و روابط تعبیر عاشقانه ای پیدا کرده بود تا جائیکه در رمان شکوفه کبود این روابط را به تمامی شرح داد که فروغ هیچ پرهیزی از هر گونه شایعه ای و حرفی در این موارد نداشت ولی متاسفانه بعضی از شعرا با جوابیه مانند ی به اشعار چاپ شده او در مجلات، می خواستند چنین وانمود کنند که با او سر و سری داند! (مد روز بود). ولی به اعتقاد این بنده بیشترین کسی که بهترین اثرگذاری ذهنی قلبی و موثرترین جهت گیری شعر را به او یاد داد و آموخت، یک شاعر نبود، یک نویسنده خوب، اما بد ادای روزگار ما «ابراهیم گلستان» بود که خوشبختانه به عللی- که نمی دانم- از این بنده اصلا و ابدا خوشش نمی آمد. شاید به خاطر این که در آن زمان، من سردبیر مجله نبودم، فروغ دوست صمیمی نعمت الله جهانبانویی، مدیر فردوسی و همکار او در هیئت تحریریه بود.
اتفاقاً بعد از دهه که من مجله فردوسی آمدم، شنیدم که «فروغ» خاطرات سفر به ایتالیا و سایر یادداشت های خود را در مجله فردوسی چاپ کرده است و من- به واسطه خوانندگان جدید مجله که جوانان و روشنفکران بودند- با علاقه آن ها را دوباره در دوره جدید مجله چاپ کردم.
روزی هم جهانبانویی به من گفت: پس از طلاق از همسر اولش «طلعت» قصد داشت با فروغ ازدواج کند. قرار آنها در محضری در تجریش بود ولی یک روز زمستانی لاستیک اتومبیل جهانبانویی در جاده شمیران پنجر شد و ساعتها طول کشید و وقتی که جهانبانویی به محضر رسید، فروغ و شاهد عقد رفته بودند؟
در زمانی که از فروغ به عنوان یک «شاعره روز» همه جا استقبال می شد، او خیلی سرحال و بگو و بخند بود و اگر جرعه ای «می» می زد به همه متلک می پراند. سربه سر همه می گذاشت و در یک پارتی شبانه که کنار استخر بود گویا دکتر ساعدی را به توی آب استخر منزل پرتاب کرده بود....
اما پس از مدتی او «خاموش» و کم صدا ماند. آن زمان شاید در ایران نبود).
در اوائل زناشویی دوستم سیامک پورزند که سردبیری مجله آتش را داشت ( کمرکش دهه 1330- حدود 36 و 37) آنها آپارتمان دو طبقه ای در انتهای خیابان فرعی سه راه تخت جمشید ( نزدیک جاده قدیم شمیران) اجاره کرده بودند که پس از مدتی فهمیدم که تنها مستاجر طبقه پائین، آپارتمان «فروغ» است. من آن روزها بیشتر با سیامک و ماندانا خانم مهربان او وفامیل آنها بودم و گاهی آخر شب ها به منزل سیامک می رسیدیم، در «هال» مشترک آپارتمان، فروغ چهار اتاق بود و فروغ چهار زانو و دو دست روی زانوها ساکت و صامت میان شمع های روشن نشسته بود.
اغلب هم «بفرمایی» می زد ولی اغلب هم سیامک این دعوت را لابد به خاطر همسر تازه ازدواج کرده اش با ادب فراوان معذرت می خواست. گرچه چند بار میهمان بازی برقرار بود و همیشه در او یک عصیان خاموش.
بعدها شنیدم در استودیو سینمایی «ابراهیم گلستان» مشغول کار و همانجا ماندگار شد... در همان ماه بهمنی- که فروغ بر اثر تصادف جان باخت- گویا دکتر براهنی یا منتقد دیگری از کتاب تازه «گلستان» انتقادی کرده بود و گلستان طبق معمول- که هیچکس را قبول نداشت- از آن انتقاد بسیار عصبانی شده بود.
یک روز صبح «فروغ» به من تلفن زد و گفت: اگر از گلستان در مجله «انتقاد» می کنید از من و شعر من چیزی چاپ نکنید! (قلدری و خودخواهی آن مرد تماشا کن و مثلاً گزنده ترین متلکش به فردوسی مجله پنج زاری! بود).
اینطور به نظر می رسید که خلق و خوی و شعور زندگی با ابراهیم گلستان در فروغ بسیار اثر گذاشته بود از «سطح» به «عمق» رفته است. «احساسات رک زنانه» او در شعر به توصیف های ماندنی از یک حالت عاطفی انسانی بدل شد. فروغ تحت تاثیر عقاید گلستان هم قرار گرفته بود که فروغ به اوضاع روز بسیار بدبین بود و قصد فرار از « چهار دیواری را داشت و «طنز تلخ» گلستان از جمله در شعر «مرز پرگهر» فروغ و استهزای وطن وطن پرستی به سبک «گلستان» به خوبی دیده می شود.
همان «جهان وطنی» ابراهیم گلستان، البته با جلوه های تازه شعری چنین چیزی بعید نبود زمانی که گفتیم به یک زندگی تنها و منزوی- در همان آپارتمان کذایی سه راه تخت جمشید بود و مدتی با سهراب سپهری حشر و نشر داشت و با او در شعر همدلی و همزبانی می کرد کما اینکه با چند شاعر معروف دیگر چنین زندگی هائی داشت.
به اعتقاد من «فروغ» در تولدی دوباره بعضی از مضامین سابق مجموعه های اسیر، دیوار، عصیان و .. را به نحو و نوعی تازه دوباره سازی بدیعی کرد. شعر معشوق من همان تصویر مردی است که فروغ اعتراف کرده «در آغوشی گناه کردم، گناهی پر زلذت/ در آغوشی گرم و آهنین بود:
معشوق من/ با آن تن برهنه ی بی شرم/ بر ساقه های نیرومندش/ چون مرگ ایستاد/ خط های بی قرار مورب/ اندام های عاصی او را/ در طرح استوارش/ دنبال می کنند/ ...و کنایه هایی از این قبیل: گویی که تاتاری در انتهای چشمانش/ پیوسته در کمین سواری ست/. گویی که بربری/ در برق پر طراوت دندانهایش/ مجذوب خون گرم شکاری ست/.
.... معشوق من/ قانون صادقانه قدرت را/ تائید می کند/..... او وحشیانه آزاد است/. مردیست از قرون گذشته یادآور اصالت زیبایی/. و از این قبیل....
...بعد از تصادف فروغ فرخزاد، گفتند بعداز ظهر ساعت 4 روز حادثه- بگو مگویی در استودیوی گلستان داشته و به قهر و با چشمانی گریان آنجا را ترک کرده است. او در اتومبیل (طرف راننده) رانیز خوب نبسته بود و با چشمانی اشک آلود لاستیک اتومبیل با جدول کنار خیابان برخورد کرد و در نتیجه در باز شد و شقیقه فروغ جدول را خونین کرد و تمام!...
این شایعه را از خواهر و دوست عزیز و نازنین او پوران فرخزاد و از قول سرایدار استودیوهم شنیدم ولی این جریان در حال و وضع زندگی او، روح عاصی آن وجود عصیان زده تاثیری ندارد که فروغ می دانست رفتنی است. شاید ساعت وقوع حادثه را هم می دید و ویران شدن خود را.
در شعر ایران فروغ شاعری ماندنی است. شاعره ایران است. شاعر هیچکس نیست. هیچ دسته ای نیست که او را مال خود کند. شاعره ای ست که مرگ خود را پیشاپیش دید!
مادرم گریسته بود/ چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه مسدود سر کشید/.
چرا نگاه نکردم/ تمام لحظه های سعادت، می دانستند که دست های تو ویران خواهد شد/.
و من نگاه نکردم/ تا آن زمان که پنجره ی ساعت/ گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت/. و من به آن زن کوچک بر خوردم/ که چشمهایش، مانند دانههای خالی سیمرغان بودند/. و آنچنان که در تحرک رانهایش می رفت/ گویی بکارت رؤیای پرشکوه مرا/ با خود بسوی بستر میبرد/.
آیا دوباره گیسوانم را/ در باد شانه خواهم زد؟
آیا دوباره باغچهها را بنفشه خواهم کاشت/ و شمعدانیها را/ در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت/ آیا دوباره روی لیوانها خواهم رقصید؟/ آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد/.
به مادرم گفتم: دیگر تمام شد!
گفتم: همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق میافتد/ باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم/.
-2-
نمی دانم چطور شد که یکی از روزنامه ای در تهران به مناسبت نوزدهم بهمن سالگرد درگذشت سیاوش کسرایی از یک شاعر توده ای، از یک توده ای ناب از شعر سیاوش کسرایی تجلیل کرده بود. شاید دانستند که او در سال های اخر زندگیش به روایت اشعارش و خاطراتش- به همان نتیجه ای رسیده بود که سالیان سال پیش یار سن و سال دارتر از جوانی او در سال های 1324- 1325 ( پس از بازگشت از شوروی سابق) سروده بود: دویدوم و دویدم/ سر کویی رسیدم/ آنجا که در خیالم همچون بهشت جان بود/ آوخ نه آنچنان بود/. حالا که بسایر خاطرات دردناک از مهاجران به سرزمین روس در دستمان هست: این که روسها، رفقا، تاواریش ها با این مومنان جان برکف- و بناچار گریخته از ایران چه کرده اند... همه آن حرفها شاید بدیهی می نماید.
اما به راستی دلم برای سیاوش کسرایی و آن شعرش می سوزد که در آن سوی دیار مازنداران در جمهوری آذربایجان روی ساحل نشسته بود و بحر خزر را تماشا می کرد. واقعا چه دلی داشت که از غصه نترکید ولی آن چه در دل داشت، سرود. سراینده «آرش» کمانگیری که خود می خواست «آرشی» دیگر باشد...
به مناسبت کاری که در دفتر ایرج نبوی داشتم، یکی از روزهای بعد از انقلاب 57 اغلب کسرایی را در خیابان کریم خان زند می دیدم. همیشه با آن سبیل های پرپشت و خوش فرم اش لبخندی بر لب داشت. او هم یادگار دوران دوستی با برادرم «حیدر» بود. بعد خواهر دوستم منوچهر نوذری همسر او شد. بعد دوستی مان به کانون نویسندگان و جر و بحث هایمان کشید و به سلامتی ها...
آن روزها «سیاوش کسرایی» هر روز شعری در روزنامه مردم ارگان حزب توده چاپ می کرد. یک روز ازش پرسیده بودم: شعر مگر سرمقاله سیاسی روزنامه است؟ او گفت: امروزه روز، شعر هم می تواند سرمقاله روزنامه باشد...
روزی شعر در مدح نورالدین کیانوری گفته بو به نام: عمو کیا...! از خواندن آن خیلی دلم گرفت. بابت خود شاعر ولی او با همان خنده جمع و جورش می گفت: عمو کیا کاری خواهد کارستان! (دیدیم که چه کرد، نگذارید حرف زشتی درباره او بزنم)!
اعضای حزب توده، در دست آخر- بگیر بگیرهای «متفقین انقلاب» و «متحدین خمینی» بود که گرفتار شدند. خیلی ها را هم گرفتند و سیاوش به افغانستان در رفت که هنوز کمونیستی مانده بود- کارتر برای این که سرخ ها از آن طرف به ایران نیایند-دیوار سبز را برایشان کشیده بود- که این بدبختی را برای ما فراهم کرد.
سیاوش پس از سقوط بیرحمانه رفقایش- به اروپا گویا به «وین» رفت. خیلی دلم می خواست اخرین شعرهای او را می توانستیم داشت باشیم و آنها را چاپ کنیم و از او بیشتر بگوئیم. به جبران مافات که زمانی دکتر رضا براهنی به عنوان «مربع مرگ» او، ابتهاج، مشیری، نادرپور را در فردوسی زیر شلاق انتقاد بیرحمانه خود انداخت!
گرچه زنده یاد نادرپور با همه قهر و غضبی که نسبت به چاپ انتقادات براهنی از من داشت، حسابی از خجالت او در جوابیه خود که (همزمان با مقالات براهنی چاپ می شد) درآمد.
گفتم روزهای انقلاب اغلب صبح ها کسرایی شعری سرمقاله وار، از انقلاب در روزنامه مردم چاپ می کرد. در تائید مواضع اسلام و امام که حتی فکرش را نمی کرد روزی نزدیکترین رفیقش را در منزل او به دام بیندازند و جلوی جوخه اعدام بفرستند و او به ناچار از ان منزل گریخته باشد.
بخشی از شعر بلندی را می آورم (که به موقع تماما چاپ می شود) ولی در این فرصت، فقط عبارتی از آن شاعر خوشباور به قیام خلق به کمک اسلام و قران و امام و حجج اسلام را می آورم: سیاوش کسرایی شرح یکی از راهپیمایی های انقلاب را می دهد:
از خانه بیرون می روم تنها/ در خود نمی گنجیدم/ چنانکه جمعیت در خیابان و/ خیابان در شهر/ نه دلکاسه حوصله نداشت/.
جانوری بودم/ شاید اژدهایی/ که دهانم/ در کار بلعیدن شهیاد بود و/ دمم/ پل چوبی را نوازش می کرد/ های های افسانه از واقعیت جان می گرفت/.
نوپایی و نوزایی/ کالی در کردار/ ورزش سبک برآمدن/ با هم آمدن/ اما در مجموع/ سماع جادویی اتحاد/ مزارع سیاهپوش آدمی/ با غنچه مشتهای سفید و/ سرود سرخ/ شهادت بر پرچم و/ کینه در شعر می گردید/ پیری در پیاده رو می گریست و/ آینده دست در دست پدر/ یا بر سینه مادر/ همراه می آمد/ دیوارها/ دفتر وقایع و آرزو بود/ آتش نامه های خلق/.
به صف می رفتیم/ که صف شدن را/ به سالیان/ توبه ما آموخته بودی:/ هر سپیده دمان/ در صف تیر باران شدگان/ به نیم شبان در صف زندانیان/ به نیمروز در صف طویل ملاقات کنندگان/ به شامگاهان در صف خواربار/ و هرگاه و بی گاه در صف نفت/ واینک صف در صف/ برابر تو بودیم ای مردمی شکن/.
در کربلای حاضر/ حسین/ نه مرثیه که حماسه می خواست/ به کربلای حسین تو آمدم./ حسین/ ماندگار شدم با تو/ آمدم بدان مهلکه/ که بر ملتی است/ و نه به دین تو/ که به آیین تو/ از سر صداقت/ به شهادت/.
در پیکری در خون حسین/ به کسانی رسیدم/... راهی دراز بایدمان رفتن/ نه از پل به میدان/ و نه از مدینه به کوفه و کربلا، راهی از رنج تا رستاخیز/ از ستمشاهی تا بردباری/.....».
اینها را به قصد دل خنک شدن، تاسف خوردن، استهزای یک نوع خوشباوری از شاعر عزیزمان سیاوش کسرایی نیاوردم. او هم مانند هزاران استعدادی بود که می توانستند حکیم ابوالقاسم فردوسی ما باشند و لااقل در انبوه هیمه بیگانه، می خواستند «سمندری» باشند اما متاسفانه جزغاله شدند که حتی خاکستری هم از آنان نماند.