کیست کور را منزلی در پیش نیست.....!
با تمام برنامه سفر فشرده چند روزه پاریس، با خودم اصرار داشتم که حتما! به بیمارستان پاریس بروم دوست دیرینه ام دکتر سیروس آموزگار را که در آنجا بر اثر حادثه مصدوم ش و بستری شده بود، ببینیم.
او با همان خنده های شاد و چهره بشاش و شادابش اما بسیار لاغر و اندامی نحیف شده، با هم دیدار کردیم. با او از همه چیز و همه جا و همه کس سخن گفتیم. اما روحیه اش شاد و خلق و خوی اش از سلامت او (لااقل در دیدار با دوستی که سالها ندیده بود) حکایت داشت.
به لس آنجلس نرسیده، خبر آمد که چند روز پیش با سیروس عزیزمان آخرین دیدار را داشته ایم.
دکتر سیروس آموزگار یار دلاور دکتر شاپور بختیار در حساس ترین دوران تاریخ ایران بود . او طی سالها شهرت یک روزنامه نویس با ذوق و با تجربه و شجاع و توانا را داشت ولی طی سالیان دراز دوران مطبوعاتی ما، او کمتر مسئولیتی ها روزنامه نگاری (فقط یک مورد سردبیری مجله روشنفکر) را به عهده گرفت ولی همچنان به نوشتن مقاله در بسیاری از مقوله های اجتماعی و سیاسی در نشریات تهران ادامه میداد و به دیدارهای دوستانه با دوستان مطبوعاتی اش هم.
در دوران کوتاه وزارتش در دولت بختیار برای گفتن تبریک و اعلام حمایت از او دولت بختیار به وزارت اطلاعات آن زمان رفتم. اما او را خیلی خوشحال و در این مسئولیت دیدم و اینکه موفق خواهند شد از این آزمایش تاریخی سربلند بیرون بیایند او و نخست وزیرش فقط سر «افعی» توطئه را دیده بودند خبر نداشتند چه اژدهائی در کمین آنها و ملت است.
دکتر سیروس آموزگار شخصیتی آگاه و منطقی بود و در زندگی اجتماعی و سیاسی روشی اصولی داشت و در راهنمایی و همدلی با دوستان همیشه پیشقدم بود.
«سیروس» پس از ترک ایران در پاریس با گشایش مغازه جمع و جوری، به کار فروش کتاب و روزنامه و لوازم التحریر ادامه زندگی می داد و همچنان مستقل ماند و رویاروی جمهوری اسلامی.
با رفتن او، بسیار غصه دار شدم بخصوص چند روزی از تجدید دیدار صمیمانه و خوبمان در بیمارستان پاریس نگذشته بود، هنوز نمی دانم گویا طاقت عمل جراحی دوم را نداشت تقدیر چنین بود.
هنگام ترک او وقتی گفتم: دیدارمان به زودی در تهران!
او با تعجب گفت: حتماً زودتر منزلمان در پاریس همدیگر را خواهیم دید.
او با دلی پر از امید به آزادی و رهایی ایران و با شوق دیدار دوستان، این جهان را ترک گفت، افسوس؟!
از بزم طرب باده گساران همه رفتند/ وز کوی جنون سلسله داران همه رفتند/.
نه کوه کن بی سر و پا ماند و نه مجنون/ ما با که نشنیم که یاران همه رفتند/.
زنده یاد دکتر سیروس آموزگار گرچه خبر دو سه مورد (از جمله سردبیری مجله روشنفکر) کار مطبوعاتی فعالی نبود ولی در خارج از کشور بیشتر از دورانی که در ایران بود، می نوشت و به چاپ می رساند: در کیهان (لندن) کاوه (آلمان) و ماهنامه روزگار نو(پاریس).
نوشته هایی مردمی که از قلب او الهام می گرفت. با یادی از آن عزیز از دست رفته نوشته کوتاهی او را می خوانید:
درد پنهان قلب شما!
این رسم فرنگی ها رسم واقعا لطیف و مطبوعی است. ابراز علاقه ی رمز آلود به کسی از جنس مخالف که پنهانی قلب شما را تسخیر کرده است.
در مورد خود من، چهار زن خط اول زندگی مرا تشکیل می دهند. زنم، دخترم، عروسم و نوه ی سه ماهه ام (پنجمی را از ترس شوهر محترم و دوست داشتنی اش نام نمی برم).
اما اینان خود می دانند که حاکم قلب من هستند و نیازی به باز گفتن آن، چه آشکار و چه با رمز و راز نیست.
لیکن اگر می خواستم به زنی دیگر ابراز علاقه کنم که از درجه عشق من به خویشتن خبری ندارد، این زن چه کسی می توانست باشد؟
آن زن سیاه پوست بلند بالا که سیاست خارجی بزرگترین قدرت جهانی را می پردازد و زمانی به صورت تنها امید ایرانیان تبعیدی درآمده بود؟
یا آن زن پا به سن گذاشته و با عاطفه ای مادرانه که ناگهان در یکی از عقب مانده ترین کشورهای قاره ی سیاه، به مقام ریاست جمهوری رسید؟
آن مادری که در زلزله ی پاکستان دست ها و پاهای خود را ستون کرد و بار آوار سقف را بر پشت خود گرفت تا نوزاد خود را زیر تن خویش حفظ کند؟
هیچکدام؟
سلطان قلب من، آن زن هر جایی بیگناه ایرانی است که سالیان دراز سفره ی خالی خانه ی خود را تحمل کرد، ولی وقتی پدرش، دست از عاطفه ی طبیب کوتاه، از پا در افتاده او نیز در شکست و زیر نگاه های شماتت بار دیگران، کنار خیابان ایستاد و با نفرت و اشمئزار، از آغوش دریده ای به میان بازوان وقیح دیگری در غلطید تا دوا و درمان پدر خود را فراهم آورد.
آیا حتی گوش خداوند نیز بر روی دعا و نفرین ما فرو بسته است؟
خبر مرگ دوست عزیز!
بخشی از نوشته زنده یاد دکتر «سیروس آموزگار» از ماهنامه «روزگار نو» پاریس!
«ده دقیقه ای از شنیدن خبر مرگ شاپور زنده یاد می گذشت و اوقاتم سخت تلخ بود، که ناگهان یکی از دوستانم که کارگردان فیلم های مستند است از در وارد شد و گفت: «چته؟» گفتم: «چیزیم نیست»! ولی اصرار کرد: «چرا چیزیت هست. حالت اصلاً خوب نیست. چه شده؟ چه اتفاقی افتاده؟». گفتم: «همین چند لحظه پیش خبر مرگ یکی از دوستانم را شنیدم و واقعاً غم زده و ناارحت هستم. رفقا یکی یکی دارند می روند. آنهم دور از اینهمه دور و تو قادر نیستی حتی در آخرین لحظه زندگی بالای سرشان باشی، فقط خبرش را می شنوی. یکی بعد از دیگری».
دوستم شانه ها را بالا انداخت و گفت: «شما شرقیها مُردن را زیادی جدی میگیرید».
مسئله آنقدرها هم مهم نیست. لااقل این روزها برای شما ایرانیها مردن باید اهمیتش را از دست داده باشد. حکومتی دارید که جز کشتن کاری ندارد و در این سالهای اخیر توی مملکت تان جز مردن و کشته شدن و کشتن خبری نبوده است. شما دیگر چرا اینقدر ماجرا را جدی تلقی می کنید؟ بالاخره باید مُرد. مثل اینکه ما بیشتر از شما شرقیها به جلو نگاه می کنیم. البته که گذشته است. ریشه آدمیزاد درگذشته است. ولی باید به جلو پرید. باید یک دید مستقیم رو به جلو داشت. تاریخ البته مهم است. ولی اهمیت واقعی مال آینده است که هنوز شکل نگرفته است و میتوان در شکل گرفتن آن موثر بود.
گفتم: «اگر اصرار می کنید، من حرفی ندارم. ولی خود شما فرانسویها هم به ژاندارک تان بیشتر از خانم «سیمون وی» اهمیت میدهید!
گفت: من درباره قهرمانهای تاریخی صحبت نمی کنم. ژاندارک وارد تاریخ شده است و البته اهمیت تاریخی دارد. وقتی «سیمون وی» هم وارد تاریخی شد و مدتی آنجا ماند، آنوقت می شود بین این دو مقایسه کرد. بحث من مربوط به حالا است. به جلوت نگاه کن. ببین چکار می توانی برای خودت بکنی. برای رفیق عزیز از دست رفته چکار میتوان کرد. قضیه تمام شده است.
من غمگین تر از آن بودم که حوصله ادامه بحث را داشته باشم. خنده ای کردم و او دستی تکان داد و از در خارج شد.
ولی درست یکدقیقه بعد برگشت.
- حس می کنم که حرف مرا قبول نکرده ای. می خواهم یک ماجرا برایت تعریف کنم و به این ترتیب شاید منظورم را از «نگاه به جلو» بهتر توضیح بدهم. تقریباً ده سال پیش من داشتم یک فیلم مستند روی جنگل، بلوط «ترونسه» تهیه می کردم. وسط های این کار احساس کردم نمیتواند یک جنگل طبیعی باشد. درخت هایش پیش از حد مرتب کاشته شده بودند و فاصله شان از هم، همه جا، تقریباً مساوی بود و تمام پیش بینی های لازم برای جلوگیری از هر نوع حریق با سیلاب بخوبی انجام گرفته بود. بنابراین رفتم دنبال تاریخچه، جنگل و سعی کردم میان اسناد و مدارک قدیمی و بایگانی شده، ردپای این جنگل را پیدا کنم و بالاخره چیزی را که می خواستم پیدا کردم.
این جنگل در حدود سال 1680 میلادی به فرمان «کلبر» مرد مقتدر و وزیر دریاداری لوئی چهاردهم بودجود آمده بود. همه اینها مربوط به تاریخ است و اگر اهمیتی داشته باشد. یک اهمیت تاریخی است. آنچه که واقعاً ارزش بازگفتن و بخصوص بازاندیشیدن دارد، متن فرمانی است که برای بوجود آمدن این جنگل صادر شده است.
فقط برای آنکه مودب باشم و در بحث شرکت کرده باشم گفت:
- آن نکته عجیب در این فرمان چی هست؟
- در فرمان نوشته شده است: «دستور میدهم تا در زمین های «ترونسه» یک جنگل بلوط به وجود آید تا چوب آن در قرن بیستم و بیست و یکم صرف ساختن ناوهای سلطنتی فرانسه گردد». این یعنی نگاه کردن بجلو. یک مرد در قرن هفدهم به نیازهای فرانسه در قرن بیستم و بیست و یکم می اندیشد و سعی میکند از همان زمان برای آن ها راه حل ایجاد کند. البته قرنهاست که نظام سلطنتی در فرانسه از میان رفته است و سالهاست که برای ساختن ناوهای جنگی و تجاری از چوب استفاده نمی کنند. ولی هیچکدام از اینها، اهمیت پیش بینی های «کلبر» را از میان نمی برد. چوب های این جنگل، اکنون صرف ساختن چیزهائی می شود که حتی پیش بین ترین ذهن های قرن هفدهم قادر به تصور آن نبود. ولی چاره ای جز این نیست. اگر بخواهیم زندگی به پیش برود. باید همیشه از زمان جلوتر بود».