مروری دوباره یک قصه غرورآمیز و غیرت آور

by اردوان مفید

ناگهان در یک بزم شاهانه....!

چگونه دادخواهان باخبر هولناک خود مجلس شاهانه را مشوش کردند!

 

و اما راویان اخبار و ناقلان آثار و طوطیان شکرشکن شیرین گفتار توسن خوش خرام سخن را بدینگونه به جولان درآورده اند که در روزگار پادشاهی کیخسرو این پادشاه جوان و متفکر و ستاره شناس که از دو سوی ریشه ی پادشاهی داشت حادثه ای رخ می دهد، که فردوس بزرگ از این حادثه، ماجرائی عاشقانه می آفریند که از زیباترین و پرهیجان ترین فیلم های امروزی هالیوود، با تمام تکنولوژی و تصویر برداری های سینمائی هنوز شیرین و شیواتر و از بهترین داستانهای عاشقانه جهان به شمار می رود، داستانی که از جوانی و بی خبری از زیبائی و دلباختگی تا جنگ و ستیز دو کشور، خوانندگانش را بیش از ده قرن بدنبال خود کشیده است و چه شبهای تیره و تاری که نقالان با دم گرم خود، سرمای دلهای تماشاگران خود را به نام «بیژن» و دلدادگی و پایداری «منیژه» به صبحی پرامید و پر از هیجان مبدل کرده اند. و اما کیخسرو که از یک سو فرزند سیاوش آن شاهزاده خوش نام ایران است و از سوئی نوه کیکاوس یکی از پادشاهان ماجرا آفرین شاهنامه است و از سوئی دیگر نوه افراسیاب تورانی است که مادرش فرنگیس زیبا دخت شاه توران است.

پادشاهی است که در جوانی تجریبات زیادی آموخته است در نوجوانی گریز لز دست دشمن و آموختن جنگ و دلاوری و از سوی دیگر دل در گرو ایزد یکتا داشتن و جهان و هرچه آنست را برای راستی و درستی برگزیده است و خدمت به حال مردم کشورش سرلوحه پادشاهی اوست، به همین دلیل تمام سران و سروران و بزرگان ایران زمین که سالهای سال در خدمت کیکاوس در جنگ ها و نابسامانی های ایران زمین شمشیر زده بودند میدیدند که با جوانی شایسته تخت و تاج پادشاهی روبرو هستند که هم از آداب دربار و هم از دانش ستاره شناسی و هم از روش جنگ و رهبری سپاه آگاهی کامل دارد از طرفی مهربان است و دانا، و داد و دهش مردی است بی همتا، در این مورد نه تنها لشگریان و سپاهیان و خزانه داران و کارگزاران با دل و جان در خدمت او هستند، بلکه مردم سراسر ایران بدرستی میدانند که شخصی بر تخت پادشاهی تکیه زده است که مدافع حقوق همه مردم است و هر ذره از خاک ایران برایش ارزش ویژه ای دارد.....

ماجرای داستان ما که چندی است آنرا دنبال کرده ایم و پس از یک وقفه ی کوتاه آنرا ادامه میدهیم از یکی از شبهای آغاز می شود که پادشاه کیخسرو برای پیروزی رستم جهان پهلوان، بر «اکوان دیو» جشنی برپا کرده است که در آن همه سرداران و سپاهیان بنام ایران از گودرز و گیو و طوس و هژیر و گُستهم گرفته تا نسل جوانتر و دلاوران آینده لشگر ایران فرهاد و گرگین و بیژن جوان در آن حضور دارند.

به دیبا بیاراسته گاه شاه

نهاده بسر بر زگوهر کلاه

یکی جام یاقوت پر می به جنگ

دل و گوش داده به آوای چنگ

بزرگان نشسته برامش بهم

فریبرز کاووس با گستهم

چو گودرز کشواد و فرهاد و گیو

چو گرگین میلاد و شاپور نیو

شه نوذران، طوس لشگرشکن

چو خراد و چون بیژن رزم زن

همه باده ی خسروانی بدست

همه پهلوانان خسروپرست

و در حالیکه شاه جوان و سرداران و لشگریان در حال شادی و سرور هستند و رقص و آوازی برپاست ناگهان:

زپرده درآمد یکی پرده دار

بنزد یک سالار شد هوشیار

که بر در بپایند آرمانیان

سر مرز ایران و تورانیان

پادشاه بلافاصله دستور ختم بزم را میدهد و از این ساکنان مرزی ایرانیان می شنود که گرازهای وحشی به باغ و محصول آنها حمله ور شده اند و اکنون از شاه استمداد می طلبند.

توجه داشته باشید که فردوسی با همین حادثه ساده داستانی می آفریند که نه تنها شگفت انگیز که نکته ای مهم تر را در تاریخ ثبت می کند برای ابراز این نکته فردوسی ابتدا بزمی شاهانه مهیا می کند بزمی که در آن:

می اندر قدح چون عقیق یمن

به پیش اندرون دسته ی نسترن

پری مهرگان پیش خسرو بپای

سرزلفشان برسمن مُشکسای

همه بزمگه پر زرنگ و نگار

کمر بسته درپیش سالار بار

چنان باقلم سحرآمیز خود بزمی می آراید که وزیر دربار (سالار بار) در خدمت و هنر آفرینان و ساقیان در گردش که حادثه آفریده می شود، شاه با شنیدن آن خبر که اعلام انتظار نمایندگان دادخواهانی از جامعه هستند و احتیاج به کمک دارند در یک لحظه تمام این بزم را به یک جلسه ی رزمی جدی تبدیل می کند، نکته این جاست که فردوسی شخصیتی که از کیخسرو می سازد از همه ابعاد او را به خوانندگانش نشان میدهد، در این جا گزارش میدهد که او رهبری دلسوز و حامی تمام ایرانیان است و برای این که گروهی کشاورز در مرز ایران دچار گرفتاری شده اند بلافاصله اقدام می کند، نه آنکه بگوید خب آنها که دور افتاده هستند، بمانند تا بعد تصمیم بگیریم زیرا کیخسرو برآمده از خانواده نژاده ی ایران است و دلسوز همه مردم، پس فرمان میدهد که آرمانیان دادخواه بیایند به حضور:

برفتند یکسر به نزدیک شاه

غریوان و گریان و فریاد خواه

که ای شاه پیروز جاوید زی

که خود جاودان زندگی را سزی

زشهری بداد امدستیم دور

که ایران از این روی وز آن روی تور

شاه نگاهی به این نمایندگان دردمند میکند و می گوید چه پیش آمده است؟چه آفتی به آبادی شما زده است؟!

سوی شهر ایران یکی بیشه بود

که ما را بدان بیشه اندیشه بود

چه مایه بدو اندرون کشت زار

درخت برآور همه میوه دار

چراگاه ما بود و بنیاد ما

ایا شاه ایران بده داد ما

و شاه که این گروه را گریان و زاری کنان می بیند باز می پرسد که خب چه پیش آمده زلزله، اتش فشان، سیل؟! نماینده گروه می گوید بدتر از آنک

گراز آمد اکنون فزون از شمار

گرفت آن همه بیشه و مرغزار

بدندان چو پیلان، بتن همچو کوه

وزیشان شده شهر آرمان ستوه

در حالیکه آنها بزاری درد دل می کردند و شرح ماجرا را میدادند، شاه جوان:

چو بشنید گفتار فریاد خواه

بدرد دل اندر به پیچیده شاه

پریشان چو بشنود خسرو بدرد

به گردان گردنکش آواز کرد

فردوسی همین جا نشان از رهبری میدهد که درد آشناست، درک می کند یک کشاورز سالها باید به انتظار بنشیند که درختی جان بگیرد و ثمر برسد و سالهای متمادی چشم بر محصولش بدوزد که نه تنها قبیله خود را نان بدهد که از آن محصول درآمدی حاصل شود و یک شهر دورافتاده در امنیت و آسایش زندگی کنند در اوج همدردی روبه سرداران و سپاهیانش میکند و می پرسد:

کزین نامداران و گردان من

که جوید همی نام در انجمن

شود سوی آن پیشه ی خوک خورد

بنام بزرگ و به ننگ و نبرد

در این جا هم نکته ای دیگری روشن می شود، این سپاهیان در جنگ های بزرگ کشوری همیشه بعنوان وظیفه شرکت می کنند ولی این مأموریت به نظر کاری کوچک میامد و از طرفی احتمالاً راهی دور و دراز و از آن مهم تر با گرازهای وحشی روبرو شدن تقاضای کوچکی نبود... ولی شاه ادامه میدهد کسی که می رود توقع دارم:

ببرد سر آن گراز آن به تیغ

ندارم از او گنج و گوهر دریغ

و برای آنکه همه بدانند که شاه براستی حاضر است مخارج و پشتیبانی های لازم را به عمل آورد به خزانه دار خود فرمان داد:

یکی خوان زرین بفرمود شاه

که بنهاد گنجور در پیشگاه

زهرگونه گوهر بدو ریختند

همه یک بدیگر برآمیختند

در حالیکه همه میهمانان دربار و سپاهیان جنگجو نظاره می کردند، کیسخرو فرمان داد:

ده اسب آوردیدند زرین لگام

نهاده بر او داغ کاووس نام

بد دیبای رومی بیاراستند

پس از انجمن نامور خواستند

کیسخرو جوان با این حرکت ابتدا روشن می کند که واقعاً می خواهد به آن شهرک دور افتاده ی آرمانیان بسرعت کمک کند و آنجا را از آفت گرازان وحشی برهاند، اما فردوسی نشان میدهد که تمام سرمایه و خزانه و گنج در یک کشور متعهد خدمتگزاری به مردم مملکتش برای چنین لحظه هائی باید بکار برود، اگر «داد» یعنی برقراری قانون و عدالت منظور است باید «دِهَش» داشت، یعنی تأمین اعتبار برای وقایع پیش بینی نشده:

چنین گفت پس شهریار زمین

که ای نامداران با آفرین

که داند یکی رنج من، رنج خویش

وز آن پس کند گنج من، گنج خویش

کیسخرو و این شاه جوان بزیبائی و فرزانگی و بسادگی می گوید، هر کسی از شما جنگاوران من درد مردم را درک کند و حاضر به خطر انداختن جان خود برای دفع این آفت شود پس لایق دریافت گنج و مرتبه و مقام در لشگر من خواهد بود، بزبان دیگر، «رنج من» یعنی احساس همدردی من با مردم دچار آفت است و همیاری شما باری از دوش همان مردم برداشتن است.... و شگفتا که:

کس از انجمن هیچ پاسخ نداد

مگر بیژن گیو فرخ نژاد

این جا هم اشاره ای به از خودگذشتگی نیروی جوانتر و دلاوری نسلی که می خواهد در خدمت مردم و کشورش باشد، بدین ترتیب بیژن جوان قدم به میدان میگذارد:

نهاد از میان گوان پیش پای

اَبَر شاه کرد آفرین خدای

که جز تو مبیناد ایوان تو

به گیتی پراکنده فرمان تو

و حالا باید دید چه ماجرائی در انتظار بیژن است....

حکایت همچنان باقی

 

 

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Free Subscription