مثلا خاطرات

by عباس پهلوان

زمانی در ایران فوتبال رونقی پیدا کرده بود و داشت چیزی می شد مثل مسابقات باشگاه های اروپایی ها هم «لیگ تخت جمشید» سیستم و فکر و ذکر مسئولان ورزش که الحق  لایق بودند رفتن به جام جهانی، زمانی که گفتیم خدا را شکر دو سه هفته ای بازار فوتبال گرم است و دلموشغولی خیلی ها از جمله اهالی سیاست هم کمی از موضوعات روز کوتاه می آیند و در جلسات میهمانی ها و دیدارها کاربگو مگو به عملیت خصمانه چشم و برویی و انگشت تهدید تکان دادن ها و یا پاری وقت ها به طعنه و ناسزا نمی کشد... ولی نشد که نشد چرا که اهالی وطن در ضمن معتاد به جبهه گیری هم هستند. با این که اغلب می دانند که در مسابقات جهانی، بالاخره چهار تیم به نیمه نهایی می رسند و دو تیم به فینال و یک تیم برنده می شود و شهره عالم و آدم و یک تیم هم می بازد و نایب قهرمان جهان و تکلیف سوم و چهارمی هم معلوم است.

اهالی وطن در عین حال به «توطئه» در مسابقات هم بسیار معتقدند. بارها از قهرمانان وطن که به صحنه های جهانی رفته اند، شنیده ایم «حق ما را خوردند» پارتی بازی بود! حتی مربی ها دبه درمی آورند  و داور را یار دوازدهم تیم برنده می خواندند!

حتی در مسابقات داخلی می گفتند به داور سفارش شده که علیه فلان تیم سوت بزند و به بازیکنانش کارت زرد و قرمز بدهد! داور کناری بیخودی با پرچم آفساید، مهاجم را به نفع تیم مورد نظر متوقف میکند و در نهایت با این گونه کلک ها تیم رقیب (مورد نظر خود را) برنده از زمین بیرون می فرستد!؟

بی انصاف ها نمی دیدند که این تیم برنده، به هر جهت و یا به واسطه دارندگی و برازندگی! بهترین بازیکنان را فراهم آورده، مربی خارجی برای تیم استخدام کرده، از خورد و خوراکشان تا بدن سازی و تمریناتشان زیرنظر مربیان و متخصصان است و پول خوبی از باشگاه می گیرند. از سوی طرفدارانشان نیز به قول ورزشی نویسی ها حسابی «ساپورت» می شوند، کادو می گیرند، حتی گاهی دوبرابر حقوق باشگاهی به آنها پول می دهند که «گل» بزنند و سهمی هم از شرط بندی ها، برایشان منظور می شود. نمونه اش تیم تاج بود که تمام کاسه و کوزع باخت حریفانش را سر تیمسار خسروانی تاج می شکستند که آنها دم داور را دیده اند!؟

اگر از اهالی سابق امجدیه بوده باشید، مثل این بنده (که زیر ساعت سکوی شمالی امجدیه جا خوش می کرد) اغلب بعد از مسابقه و در حین بازی شاهد شاخ و شانه کشیدن های طرفداران تیم های معروف بوده اید.

و بعدها شعار معروف: شیر سماور به کون داور! و پشت بندش بزن بزن توی خیابان های اطراف امجدیه تا می کشید به خیابان شاهرضا و میدان مخبرالدوله و از این ور می رفتی تا میدان فوزیه! (امام حسین فعلی).

..... داشتیم می گفتیم که اهالی وطن اهل جبهه گیری هستند حتی معتقد «حق خوری» و توطئه به نفع یک تیم خاص.

...در مجلسی گفتیم خدا را شکر صحبت از سیاست روز و جریانات پار و پیرار و عهد عتیق نیست و کی در انقلاب مقصر بود و نبود؟

فقط فوتبال و هیجانات فوتبال که یکی از حضار گفت: حق برزیل را خوردند!

خوب! اغلب ایرانی ها به حساب «پله» و یا «مارادونا» و «ریکاردو» و فلان و بهمان... و یا بازی های خوب تیم ملی برزیل، طرفدار آنها هستند....

حرف همان «یکی از حضار» بی تأیید چند نفری نبود ولی در آنجا کسانی هم بودند که مسابقات را می دیدند و یا مثل این بنده صرفا به خاطر علاقه به فوتبال به عنوان یک تماشاچی، ولی شخص دیگری هم در آن مجلس بود که بیش از بنده و خیلی ها، سرش توی فوتبال بود و پریسد:

- چه حقی را از برزیل خوردند؟ گل نزد، تنبل بود، مغرور بازی کرد!

و چیزی هم که خورد یک «گل» بود و حذف شد! فوتبال یعنی همین!

یکی دیگر از علاقمندان تیم برزیل گفت: خواست اتحادیه اروپا این است که یک تیم اروپایی برنده شود (هنوز به بازی های این هفته نرسیده بودیم و باخت انگلیس و آلمان)! یعنی آن شب کار کشید به «سیاست».

صد البته ابن بنده به هیچوجه دل خوشی از این اتحادیه اروپا ندارد. با آن متخصصان که می سازد و کارشناسان خبره ای که فوت و فن کار را بخوبی بلدند و یکی هم آن هم بابت تهیه سناریو پرونده اتمی رژیم و حتما آن هم یک توطئه است به سرکردگی انگلیس برای حفظ رژیم آخوندی می داند که سه سال است آن را به بهانه مذاکره، کش می دهد ولی هر چه هست پشت درهای بسته است و مذاکرات محرمانه و جفت و جور کردن ملاحظات سیاسی همراه با آن و زد و بندهای اقتصادی و نفتی و غیره نه این که به صورت یک مسابقه در میدانی با حضور 40 تا 80 هزار تماشاچی حی و حاضر و از طریق پخش تلویزیونی و ماهواره ای یا چند میلیارد نفر تماشاچی در دنیا که مسابقات را می بینند و قضاوت می کنند از جمله کارشناسان فوتبال، متخصصان خبره ای که فوت و فن آن را به خوبی می دانند.

یا این حالا با این اوصاف اتحادیه دول اروپایی چطور می تواند سوسه بدواند و اشکل بتراشد؟ حق برزیل را بخورد؟!

یا این که عده ای از ایرانی ها آنقدر متوقع هستند که: تیم ملی فوتبال ایران می توانسته سه تیم برتر از خودش را شکست بدهد و به مرحله بعدی برود! که این بار، گناهش را به حساب بنده خدا، علی دایی گذاشته اند و برانکو سرمربی تیم.

البته می توان گفت که تیم درحد خودش بازی خوبی ارائه نداد. کما این که برزیل جلوی فرانسه کم آورد و نه این که توطئه ای باشد و قصد و غرضی و خواست اتحادیه اروپا.

بدین ترتیب نیز پای این بنده به قضایا کشیده شد. بخصوص یکی از میهمانان تقریباً به طور بازخواست مانند مدعی بود که چرا این بنده از علی دایی دفاع کرده و نوشته است مردم ایران خوش پیشواز و بد بدرقه اند و ضمن آن از شاه فقید هم دفاع شده که مردم با «شاه محبوب القلوبی» که زمانی او را به عرش رساندند و اتومبیلش را سر دست می بردند، اما روزی که ایران را ترک گفت، با وجود آن دل پر درد ولی آن همه در خیابان ها هلهله و خوشحالی کردند!؟

مدعی می گفت: مردم با هیچ کس صیغه برادری نخوانده اند و علی دایی هم روزی محبوب بود که خوب بازی می کرد آن همه تشویقش کردند و روزی که بدبازی می کرد و یا اصلا نمی بایستی بازی کند (که کرد) باید «هو» می شد؟!

بدین ترتیب، آن طور که ما خیال می کردیم که با «تب فوتبال» رعشه مسائل سیاسی فروکش می کند- و لااقل تا آن شب در میهمانی دوستانه- افاقه نکرد و باز هم آخر شب دلخور و دمغ دوستان از هم جدا شدند.

می گفت: سبزی خریدیم که قاتق نان باشد که قاتل جان شد، کاکا مبارک خیلی خوشگل بود، آبله هم درآورد!

 

-5-

آن شب مسابقه فوتبال جام جهانی را این بنده صبح دیده بود و شب دنبال یک فیلم سینمایی پرهیجان و پراکشن! کانال های تلویزیونی را این ور و آن ور می کرد که یکباره تیتر یکی از فیلم های «بروس ویلیس» روی صفحه آمد در دل کارآگاه «جان مک لین» در سری نمی دانم کدامیک از قسمت «جان سخت» بود که پسر این جانب گفت: بابا این فیلم را تا به حال سه دفعه دیدی..... و دیگر دیدن نداره، باز فوتبال از این بهتره!

پسر شاید نمی دانست که پدر به فوتبال علاقه دارد ولی لااقل چهار یا پنج سالی جلوتر از آن که شیفته فوتبال شود، «سینما برو» بود و عاشق سینما و همچنان «فیلم» یک پاره وجودش است و هنوز طعم و بوی خاص آن سینماها و آن سالن در مشامش می پیچید: از سینما «تمدن» چهار راه مولوی، «داریوش» امیریه یا «دماوند» در خیابان ری گرفته تا سینماهای «ملی» و «خورشید» در لاله زار و «مایاک» و «تهران» در اسلامبول و بوی خوش عطر زنانه ای که در سالن انتظار سینمای «ایران» پرپر می زد. با زنان و مردان شیک و تمیزی که در آن سال ها، مشاری این سینما، بودند.

آن سال های اواخر دهه 1320 که فیلم «بر باد رفته» را نشان می داد و ما شاهد ردیف زنان به قول خودمان «مشتریان طبقه بالا» بودیم که آن طرف پیاده می ایستادیم محو قد و بالا و لباس آنها و طرز راه رفتن، خندیدن و نگاه کردنشان بودیم، ولی نمی فهمیدیم چرا آنقدر به آرتیسته این فیلم که اسمش هم برایمان سخت بود، علاقه دارند.

بعدها دیدیم چه محشری بود آن «کلارک گیبل» با آن اخم ابرو و با لبخند دلربا و زن کش و دختر پسند و موی صاف یک وری که طره ای روی پیشانیش، ولو شده بود.

اما آن زمان ما کشته و مرده فیلم های بزن بزن بودیم، «سرعقرب، صاعقه، خنجر مقدس، ناخدای نیمه شب، بلای جان نازی، دکتر شیطان» و از همه بیشتر «دزد بغداد» که به دفعات آن ها را می دیدیم. دزد بغداد خیلی با ما خودمانی بود و انگار ادامه قصه هایی بود که مادر و خواهر برایمان می گفتند و در یک فضای نزدیک به زندگی خودمان. اسم آرتیسته «احمد» بود و شاهزاده و عاشق دختر یک سلطان دیار دیگری شده بود،  به نام «یاسمین»!

« آدم بد» این فیلم هم وزیر ناجور و ناقلایی بود که مرتب با جادوگری دنبال نفله کردن «احمد» بود و به چنگ آوردن یاسمین ولی احمد یک دوست داشت به نام «سابو» جوانی نیمه برهنه و موی بلند که کله نترسی داشت- فیلم یک «غول» هم داشت که توی یک شیشه زندانی بود و وقتی او را از آن بیرون اوردند مثل دود تنوره می کشید و در خدمت احمد و سابو بود. آنها یک قالیچه پرنده هم داشتند و اسبی که سوارش می شدند و پرواز می کرد و قدرت جادویی وزیر ناقلا و تیره دل که با نیروی جادو عملیات و تیره دل که با نیروی جادو عملیات محیرالعقول می کرد از کار می انداختند.....

و همه این جلوه ها با چند بار دیدن، روح مان را در قبضه خود داشت. شاید چن سال بعد در سال اول یا

 

-6-

دوم دبیرستان این بنده، در راه مدرسه دلباخته دختری شد که شبیه «یاسمین» فیلم دزد بغداد بود یا من این طور خیال می کردم که خود اوست و من «روبنده» اش را کنار زده و من سر سیر تماشایش کردم.....!

در آن سن و سال هشت، نه سالگی کشته و مرده سینما بودیم که روز جمعه یا بعد ازظهر روزهای تعطیل تابستانی مدارس پسرخاله ام «ممدلی»- که از ما چندسال بزرگتر بود- برسد و ما بچه ها را به سینما ببرد. پدر هرگز نمی گذاشت ما کوچولوها تنها به مدرسه برویم.

«ممدعلی» که ما بهش می گفتیم «آقا ممدلی» خیلی اشتیاق به سینما و آرتیست ها داشت ولی بعدها نمی دانم چرا یکهو دور فیلم و سینما را خیط کشید و «مومن» شد و مسجد برو!.... بعدها «حاج آقا محمدعلی» شد و بعد تاجر پراعتبار بازار تهران او بود که ما را به چه معجزه سینما آشنا کرد که طعم و لذت آن همچنان در جانمان باقی ست و خود سالها محروم مانده و غافل که آن فیلم ها آن زمان با جلوه امروزی اش به کجاها کشیده.... ولی با این حال آن چه از جنس سینماست، سینماهای آن دوران،....«دزد بغداد» و «صاعقه» در جانمان ماند که ماند.

گاه می شد که آن فیلم ها را سه سانس در سینما می دیدیم و خیس عرق از سالن بیرون می آمدیم. بعدها بزرگتر شدیم و فیلم های دیگر و بازیگران دیگری بود و «سینما رکس» میعادگاه ما با فیلم های پلیسی و حادثه ای و دزدان دریایی و بزن بزن و بکش بکش.....!

پسرم نمی دانست که هنوز شیفته و به قول معروف کشته و مرده سینما هستم و گاه می شد که در یک روز جمعه با رفقا به دو سه سینما می رفتیم.... و گاه هر شب به یک سینما برویم بعدها از قلهک که سرازیر می شد. سینماهایمان بالای شهر بود، عباس آباد، روزولت و خیابان پهلوی و فوقش تخت جمشید..... و بعد که شب ها انگار سینمای اختصاصی دارد ولو جلوی تلویزیون ولو می شدیم شنبه ها که وقت بیشتری بود، پشت هم چند فیلم به عشق آن سال ها می دیدیم، ولی هنوز هم هیچ فیلمی مثل «دزد بغداد» ته دلم نمانده و جا خوش نکرده و «یاسمین» فیلم که «احمد» عاشقش بود و من خیال می کند او را روزی در راه مدرسه، پیدایش کرده ام و قلبم ربوده بود و آن طره مویی که همیشه روی پیشانیش ولو بود و لبهایی که همیشه انگار تو را به بوسه دعوت می کرد که به قول عالیجناب حافظ: دل ما را که به مار سر زلف تو به خَست/ از لب خود به شفاخانه تریاک انداز/.

 

-7-

می خواستم در مقاله ام شعر معروف شازده ایرج میرزا:

داشت عباسقلی خان پسری/ پسر بی ادب و بی هنری/ را بیاوردم. دیدم ممکن است مبادا کلمه ای مصرعی جا بیفتد که به دیوان او مراجعه کردم و ضمن تورقی ناخودآگاه به آن شعر معروف او رسیدم: در سردر کاروانسرایی/ تصویر زنی به گچ کشیدند و یکبار دیگر آن را خواندم که جماعت «فریا وا شریعتا» سر دادند که روی زن بی نقاب دیدند.

در این تورق نگاهم به شعری افتاد به این بیت: نقاب دارد و دل را به جلوه آب کند/ نعوذ بالله اگر جلوه بی نقاب کند/.

کم کم خوشمان آمد که بار دیگر آن منظومه بلند: بیا گویم برایت داستانی که تا تأثیر چادر را بدانی! را بخوانم و قضیه که زنی شازده به تور زده و به دالان خانه برده بود که حجاب او رو نشود و شاعر را هم کار خود را می کرد تا او را به خلوت خود کشاند و بالاخره به ضرب و زور بروی بند می کرد و جماعی چون قند و نبات! ولی حضرت علیه همچنان دست از حجاب خود برنمیداشت:

دو دستی //اش بر رخ داشت محکم که چیزی ناید از مستوریش کم حجاب زن کخه نادان شد، چنین است زن مستوره محجوبه اینست! یادم آمد زمانی با خبر شدم که خاله خانم مریض است و خواهر گله داشت که چرا سری به خاله جان نمیزنی که راستی راستی جای مادرم بود.

بخصوص که آن زمان پسرخاله و همسرش به زیارت مکه و کربلا رفته بودند و او تنها بود.

خانه اشان در خیابان ری کوچه «شترداران» نبش «میدان شاه» آن موقع بود و یک روز طرفای عصر (از کانون آگهی زیبا در کوچه برلن) به آن طرف راندم.

در باز بود و وارد شدم و ناگهان زن جوانی که بدون چادر حیاط را جارو می کرد به صدای بستن در فریاد خفه ای زد: وای خاک عالم!

پشت بندش جارو را انداخت و برای اینکه چادر سرش نبود پیراهنش را از عقب جمع کرد و روی سرش کشید که مثلاً با آن حجاب خود را حفظ کند به طرف پله های اتاق طبقه بالا دوید!

آن چه از پیکر سفید و جوان پسند و کپل های، برجسته و تنکه صورتی او بخصوص بالای پله ها به نمایش درآمد این بنده را به زمین میخکوب کرده بود. او بالای پله ها با طنازی و عشوه گری اخمویی نیمرخ برگشت و نگاهی انداخت و بعد ناپدید شد.

داد زدم: خاله جان! از توی اتاق صدایم کرد. او را دقایقی بوئیدم و بوسیدم بعد حکایت خانم جوان توی حیاط را از او پرسیدم:

خاله خانم گفت:

- دختره بیوه حیدر سبزی فروش باجناق دختر خاله عمه جان! و از عزیزان ماست و برای این که من تنها نباشم پدر آمرزیده قبول کرده که چند وقتی همسایه ما باشد!

در همین لحظه سر و کله آن خانم با چادری کدری که کیپ رویش را گرفته بود با یک سینی شربت آلبالو پیدا شد.

خاله خانم بهش گفت: اوا شمسی خانم فلانی پسر خواهر منه. غریبه نیست. چرا این طور رو گرفتی؟ پسر دایی عمه خاله مادرته!؟

شمسی خانم انگار از خدا خواسته، گوشه چادرش را از لای دندانهایش ول کرد و دولا شد که لیوان شربت را تعارف کند.

این دولا شدن شربتی خود حکایتی بود با آن دالبر پستانهایش که یقه پاره کرده بود!

آن روز به احترام خاله خانم که در «مچ گیری» نمره اش بیست بود، چشمان را درویش کردیم با شمسی خانم هم زیاد لاس خشکه نزدیم- حتی توی راهرو- انگار او ترتیب داده بود- دو به دو هم روبرو شدیم و از حجاب هم خبری نبود- ولی وقتی بیرون آمدم با خود قرار گذاشتم. یک شب باید خانه خاله خانم به شام بیفتم و همانجا هم تا صبح بخوابم!؟

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
sam ebrahimi