از هیچ تا امید

by دکتر سیروس مشکی

ای مام میهنم:

آنکس که «هیچ» گفت

آنکس که هیچ بود مهر تو در دلش!

چون کوره، آتش از دهنش تافت

وز شعله های سرکش آن گفتار

آتشفشان زحنجره اش جوشید

لاوای ناتمیز جهان سوزش

سرب مذاب در دلت انداخت.

ای غنچه های ناشکفته پریشان!

ای شاخه های سوخته، بیجان

ای سبزه های بوته در در و دشت

گل های نازنین بیابان!

با من که سوخته ریشه ی امیدم

از مهر و از امید بگویید:

آیا نمانده ریشه ای از عشق

با انتظار رویش از ایران؟

آیا بهار بار دگر هرگز:

در آن دیار سوخته میاید؟

مانده است ریشه ای زامیدی؟

آیا؟

(دکتر مسعود علی پور)

 

احساس «هیچ» در هنگام بازگشت به ایران!

اشاره: در این شماره قطعه شعری از دکتر مسعود علیپور تحت عنوان «هیچ» چاپ شده است. این سروده، تحت تأثیر سخن حیرت انگیز و تکان دهنده آیت الله خمینی برشته تحریر درآمده که پس از پانزده سال دوری، هنگام بازگشت به وطن، در پاسخ خبرنگاری که احساس وی را جویا شده بود، با خونسردی کامل گفته بود «هیچ»!

در این رابطه فصل دوم خاطرات سفر ایران تحت عنوان «خانه ابری است» که دکتر سیروس مشکی وکیل پرآوازه و همکار گرامی فردوسی در سفری به ایران پس از هفده سال در سال 1997 نوشته است، به احساس ایشان و هیجانات قلبی ناشی از شوق دیدار وطن اختصاص یافته است- این کتاب که نخستین بار به همراه یادداشت های چند سفر دیگر تحت عنوان «پل های زندگی ما» به چاپ رسیده بود، تاکنون سه بار تجدید چاپ شده است. با توجه به مقدمه بالا، بی مناسبت ندیدم فصل دوم خاطرات سفر ایران، دکتر مشکی را در این شماره بار دیگر به نظر خوانندگان ارجمند برسانیم.

احساسات شورانگیز نویسنده هنگام دیدار وطن پس از سالها دوری از لابلای سطور این نوشته پیداست و بی گمان به بارها خواندنش می ارزد.

«سردبیر».

 

بر دیده من خندی کاینجاز چه می گرید

خندند بر آن دیده کاینجا نشود گریان

 

شنبه اول شهریور 1376

23 آگست 1997 (باکو)

هواپیمای غول پیکر شرکت هوایی KLM با تکان های شدیدی در فرودگاه «باکو» بر زمین نشست. پاسی از شب بود و چراغ های شهر از دور کورسو می زد. ساعتی توقف کرد بی آن که مجال پیاده شدن باشد. بعد از پرواز طولانی از آمستردام، که خود در پی 6 ساعت توقف در فرودگاه و به دنبال پرواز از واشنگتن بود، کی حال و حوصله پیاده شدن داشت؟

واپسین مسافران «خارجی» هم در باکو از هواپیما خارج شدند. حالا من مانده ام و مشتی هم وطن که هر یک پس از اقامتی کوتاه یا طولانی به وطن باز می گردند. روی صفحه تلویزیون اتاقک هواپیما، نقشه ی پرواز و مسیری که این غول هوانورد می پیماید نقش بسته است. پائین تر از باکو، سر و گوش آن گربه تاریخی که وطن می نامیمش پیداست.

نام های دلچسبی مثل «تبریز» «رشت» و «تهران» را می توان به زبان انگلیسی روی آن دید. قلب من دارد از شدت هیجان بیرون می پرد.

هفده سال دور بوده ام. به قول احسان یارشاطر، استاد فرزانه، هر یک از ما در دو وطن زندگی می کنیم. یک وطن جغرافیایی و یک وطن فرهنگی. ممکن است از بد روزگار، از وطن جغرافیایی مان دور بیفتیم. وطن فرهنگی ما اما، مجموعه عواطف و خاطرات و فرهنگ و ادب ما است. «حافظ» و «فردوسی» و «سعدی» و «مولانای» ماست. این وطن دوم را دیگر کسی نمی تواند از ما بگیرد. هرجا که باشیم، در این وطن هستیم و در حال و هوای آن دم می زنیم.

یاد سئوال آن خبرنگار می افتم که احساسات «آقا» را در هنگام بازگشت به میهن پس از پانزده سال می پرسد. نمی دانم اگر از من چنین پرسشی می شد چه پاسخی داشتم؟ آیا می گفتم که سیل سرشک نهان، بنیان تار و پودم را در آبشر خود شسته است؟ آیا می گفتم که این بار پابوس این خاک گهربار را منت خواهم داشت و گوشه گوشه تراب آن را توتیا خواهم ساخت؟ آیا می گفتم از این که بسیار کسان در این سرزمین اهورایی می زیند بی آن که بدانند وارث چه آب و خاک گران سنگی هستند شرم دارم؟ آیا می گفتم چرا ندانستیم که ما در درازنای تاریخ، ره آوردهای ارزنده بسیار به بشریت عرضه داشته ایم و امروزمان را بنگر که....؟ خوشبختانه هیچ کس چنان سئوالی نکرد و من نیز در التهاب درونی خود تنها و بی مزاحم ماندم.

در فرودگاه باکو، خدمه هواپیما به سرعت به نظافت آن پرداختند.

خانم های هموطن به سراغ کیف دستی خود رفتند و روسری ها و مانتوها نمایان گردید. آقایان دستی به سر و روی خود کشیدند و یکباره چهره ها، زنگار افسردگی گرفت. گفتگوهای دوبدو و گاه درگوشی هم بسیار بود:

«می گویند رئیس جمهور جدید را مردم دوست دارند، مثل این که بدش نمی آید کارهای مثبت انجام دهد، البته اگر بگذارند، ولی مردم پشت سرش هستند، ای آقا! مگر به پشتیبانی این مردم می شود دل بست؟ قطب زاده را مگر بخاطر ندارید، بنی صدر و منتظری و بازرگان و که و که را چطور؟»

سرم را به شیشه بخار گرفته چسباندم. چراغ های «باکو» بسان شمع های نیم سوزی سوسو می زد. ناگهان دلم هری پایین می ریزد: اگر بگیرندم یا نگذارند برگردم چه می شود؟ تکلیف کار و زندگی و بچه و بقیه دل مشغولی هایی که در ینگه دنیا به امید خدا رها کرده ام چه خواهد شد؟ آن همه دوستان خیرخواه برحذرم داشتند که مبادا به ایران بروم.

حالا دیگر نه راه پس دارم و نه راه پس. به خود نهیب می زنم، «دیدار خواهر بیمار و مادر تنها واجب تر است. گیرم گرفتند و بستند و حتی کشتند. سرکه نه در راه عزیزان بود، بار گرانی است کشیدن به دوش....».

سرم را از شیشه برمیدارم. دو خانم من در صندلی جلو هم چنان دارند بلند بلند به اوضاع بد می گویند. از حرف هاشان معلوم می شود یکی شان دبیر بازنشسته دبیرستان ها است که از دیدار سه ماهه فرزند خود در «نیوجرسی» برمی گردد. دبیر تاریخ بوده است همه اش از تاریخ و لزوم عبرت گرفتن از آن می گوید. خودم را قاطی صحبت شان می کنم.

«بزرگترین درس تاریخ آن است که کسی از تاریخ درس نمی گیرد!»

قدری سکوت می کند. بعد خنده بلندی به نشانه تأیید سر می دهد. از من می پرسد چند وقت است ایران نبوده ام. وقتی می گویم هفده سال، چشمانش از حیرت گشاد می شود و می گوید حتماً به شما خیلی احترام خواهند گذاشت ولی از دیدن و شنیدن بعضی چیزها هم ناراحت نشوید. آخر آن جا کشور «گل و بلبل» است.

عاقله مردی که با ته ریش یکی دو روزه پهلویم نشسته است سری به تصدیق تکان می دهد. معلوم می شود او هم از دیدار تابستانی فرزندانش در کانادا باز می گردد. مثل «حاجی» هایی است که آن زمان ها در ایران می شناختم. حاج خانم هم دو ردیف آن طرف تر نشسته است و گاه زیرچشمی با حاج آقا عهد و پیمان مألوف را تحکیم می کند. تا قبل از فرود هواپیما در باکو، حاج آقا دو، سه گیلاسی ویسکی با یخ زده است و حالا دارد در جیب های خود به دنبال شیشه گلاب می گردد.

با خود می اندیشم ممکن است از رجال بانفوذ باشد. بهتر است به خود مهربانش سلزم که اگر کارم در فرودگاه گیر کرد، به دادم برسد.

به وی پیشنهاد می کنم که در پر کردن پرسشنامه های گمرک و مالیات که مهماندار به دست مان داده است، کمکش کنم. با مسرت می پذیرد. خانم دبیر تاریخ با انگلیسی دست و پا شکسته و لبخند موذیانه ای از یکی از مهمان داران می پرسد که آیا روسری و چادر دارند که در ایران گرفتار برادران ناموس پرست نشوند؟ مهماندار هلندی هم با زیرکی می گوید:

«نگران ما نباشید، ما از هواپیما پیاده نخواهیم شد!» و به دنبال این پرسش و پاسخ، موتورهای غول هوانورد دوباره به غرش درمی آید و دقایقی بعد، ما مسافران مرز پرگهر بار دیگر در فضای لایتناهی در پروازیم!...

***

ده و نیم شب به وقت محلی، در مهرآباد به زمین می نشینیم. پایتخت از آن بالا مثل همیشه در شب زیبا است هر چند که بعضی نقاط، با گنبد و بارگاه پر زرق و برقی، تلوتلو ویژه ای دارد. دلم در تب و تاب است. فرودگاه مهرآباد هنوز یک طبقه است. یعنی هنوز باید در وسط باند از هواپیما پیاده شوی و با اتوبوس های مخصوص خود را به سالن فرودگاه برسانی. خوشبختانه اتوبوس ها آماده اند و تقریباً بی هیچ درنگی، به سالن منتقل می شویم.

مسافران خسته و خواب آلود، در صف های جداگانه ای می ایستند و گذرنامه به دست، آماده ورود می شوند. صف ما به کندی پیش می رود.

حاج آقا را در حین پیاده شدن گم کردم. لابد به دنبال حاج خانم رفته بود و بنابراین دیگر امیدی به دیدنش ندارم. با خود می اندیشم تازه با آن ویسکی هایی هم که در ملاء عام بالا می انداخت، نباید خیلی آدم مهمی در نظام باشد. شاید هم اصلاً «ضدانقلاب» بود. ولی تکلیف ریش دو روزه اش چه می شد. دبیر بازنشسته هم در صف سمت چپ است. دیگر نمی خندد. سایه ای از هراس و نگرانی چهره اش را رنگ زده است. صف به کندی پیش می رود. بالاخره نوبت من می شود. یکی از خواهران بسته بندی شده در هم چادر و هم چاقچور، با حفظ کامل شئون شرعیه به من اشاره می کند که جلو بروم. درون یک محفظه شیشه ای نشسته است. ترشرو است و زشت. لبخندی می زنم، سلام می کنم و گذرنامه را از لای شیشه جلویش می گذارم. لبخند نمی زند ولی با زور سری به علامت جواب تکان می دهد. قلبم از شدت هیجان توی دهانم است. چند ثانیه به اندازه عمری می گذرد. بالاخره گذرنامه را مهر می کند و به دستم می دهد.

باورم نمی آید که به همین سادگی تمام شده باشد. به آرامی به راه می افتم ولی در سرپیچی که به پلکان گمرک منتهی می شود، دو برادر ریشوی مکتبی دارند گذرنامه ها را دوباره «بررسی» می کنند. مال مرا هم می گیرند. اولی که ریش توپی مفصلی دارد آن را سرسری ورق می زند و نگاهی به سر تاپایم می اندازد. نمی دانم چه در سراپای من یا در گذرنامه جدیدالصدورم می یابد که با دست اتاقی را در قسمت مقابل سالن نشان می دهد و می گوید، «شما تشریف ببرید آن جا»!

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
sam ebrahimi