مثلاً خاطرات (سلول)

by عباس پهلوان

-5-

با اعلامیه حمایتی دکتر بقایی کرمانی در حمایت از آیت الله روح الله خامنه ای که پس از 15 خرداد 1342صادر کرد به او تلفن زدم کناره گیری خود از همکاری با ایشان قطع کردم. ضمن این هم در تمام مدت 14 سالی که سردبیری مجله فردوسی را به عهده داشتم با ایشان هیچ مصاحبه ای در مجله نکردیم ولی هم به ایشان احترام می گذاشتم و هم بسیاری از عقاید اصلاح طلبانه وی را قبول داشتم کما اینکه خلیل ملکی رهبر تئوریک حزب زحمتکشان استاد در کلاس و مصاحبت خود مرا با سوسیالیسم آشنا کرد و اکنون من به یک جامعه سوسیالیستی و بهره برداری انسانی اعتقاد دارم.

«ملکی» چند نویسنده نیز به عنوان همکاری با مجله فردوسی به من معرفی کرده بالاخره پس از مدتها سلسله مقالاتی در مورد تحولات چین کمونیست برای مجله نوشت اما چندی بعد به تحریک مخالفانش- با اینکه مقالات او امضای «دانشجوی علوم اجتماعی» را داشت- اداره اطلاعات و امنیت جلوی آن را گرفت و یا اینطور سخنگویان وزارت اطلاعات ادعا می کردند که به دستور آنها انجام گرفته است.

من در طول این همه سال سرهنگ کیانی دوران حکومت نظامیپس از 30 تیر- که مسوولیت مطبوعات را به عهده داشت، فقط یکباره او را دیدم و نمی دانم سرهنگ بود و یا درجه دیگری داشت. دو یا سه بار نیز به منازل وابسته به ساواک (من منظور رژیم- از این منازل علیحده را نفهمیدم) یکی دوبار در خیابان میکده (بلوار کشاورز و یکی در خیابان ثریا در مقابل خیابان فرعی رامسر رفته بود) و بار اول در ساختمان اولیه سازمان امنیت که در خیابان قدیم شمیران بالاتر از  سینما مولن روز بود و همیشه نیز همسر نگرانم مرا با اتومبیلمان به محل ملاقات می رساند و خود آنقدر در حوالی معطل می ماند تا من برمی گشتم.

معمولاً هرکسی به این خانه ها فراخوانده می شد یک ساعت بخصوص داشت که سرساعت، مأموری می آمد و سوالات درست و یا نادرستی می کرد و یادداشت برمی داشت و ضبط نواری هم می کردند و تمام.

یکی دیگر از این بازی هایی زندان که سناریو چپی ها بود. که چند فیلم از نویسنده های ضدنازی در زندان های و در  مبارزه با آلمان نازی نشان می دادند، فضای تاریکی بود که نورافکن روی متهم می افتاد و فضای رعب آوری که شرح می دادند از آن گونه بازجویی در کشورمان که تصویر می شد خبری نبود هم چنین هرگز نیز به کمیته خرابکاری- که ساختمان خاصی در پشت ساختمان اصلی شهربانی کل کشور در مرکز شهر تهران نرفته بودم که ضمناً زمانی زندانی زنان بود و گاری های آب شاهی هم در آن حدود لِک و لِکی می کردند.

البته من هرگز نمی خواهم عملیات امنیتی نظام گذشته ایران را توجیه کنم. آنطور که من در نامه دکتر کیانوری از زندان به اقای آیت الله خامنه ای خوانده بودم که با او با خانمش در حکومت اسلامی چه کردند و چه بلایایی بر سرشان آورند و واقعاً شرم آور است و همینطور در مورد همسرشان که با سایر مردمان کمتر می کردند ولی انگار ممنوع القلم شدن برای هفت پشت من بس بود و فکر می کردند که هر بار مصائبشان بس بود. (هیچ جا کار بهت نمی دادند) و محترمانه من می گذشتند.

روزی به یکی از افسران مسلمان نما- که در بازجویی آخری کمی رفتار خوبی داشت در اوایل تغییر رژیم دوست شده بودیم- او هنوز با آنها مانده بود، بیشتر برای مبارزه با حزب توده کمونیست های مستقل- می گفت ضرب الاجل خرابکاری برای تعقیب و دستگیری میان خودشان معمولاً 24 ساعت بود و اگر آنها در مأموریت خود موفق می شدند و به پایگاه خود برمی گشتند که هیچ. ما باید عملیات ناتمام خود را ادامه دهیم ولی اگر بمب آنها منفجر نمی شد. ترور آنها ناموفق بود و یا با زرنگی و تبحر مأموران گیر می افتادند باید فوراً اطلاعات جدید و مأموریت خود را در اولین ماموریت چه بوده و موفق بوده اند یا نه! اعتراف می کردند وگرنه شکنجه می شدند تا اعتراف کنند و شکنجه ها هم او وسایل معمولی بود که در هر زندانی وجود داشت ولی مخالفان در شرح خاطرات خود- کپی از هم- قهرمانانه، دروغ می بافتند. اغلب افسانه سازی می کردند.

یادش بخیر یکی از مأموران در رژیم اسلامی برای  بازجویی از دستگیر شدگان برای گرفتن آدرس مأموریت می گیرد و دست به نقد دوتا چک به یکی از آنها می زند ولی ناگهان گفت الان نماز من قضا می شود و رفت که غسل کند و نماز بخواند. او به آن فرد دستگیر شده که یک فدایی خلق به طعنه گفته بود: مجاهدین حق دارند که می گویند ما برنده این مبارزه با ایمان و توکل بخدا هستیم!».

در هر حال من در مقام دفاع از نظام گذشته نیستم که از عملیات آنها دفاع و یا توجیه کنم. چون اینها (منظور رژیم جمهوری اسلامی است) از همه وسایل و اسباب شکنجه که در دنیا متداول باشد استفاده کردند از جمله (آب) که یک پارچه روی دهان متهمی که باید شکنجه شود می انداختند و روی آن آب می ریختند و اعتراف می گرفتند که واقعاً انسان متحیر میماند و می گفتند بسیار شکنجه سعبانه  ای است یعنی چیزی نظیر شکنجه مغولی که برای اقرارگیری فرد مورد نظر خود را محکم زیر چارچوبی به زمین میخکوب می کردند و سرش را ثابت نگاه می داشتند که تکان نخورد و از مشکی که آویزان بود قطره قطره آب روی تقطه ثابتی در روی پیشانی زندانی می افتاد و می گفتند و پس از ده بیست قطره آب انگار هر قطره مثل پتکی بود که بر جمجمه انسان وارد می آمد.

در هر حال در مورد سازمان امنیت نظام شاه هم مرتب از این جور دروغ پردازی ها شده و یا به خبرنگاران خارجی گفته اند.

علی ایحال باید همه آنها را به سالها و نسل آینده واگذار کرد و انتشار اسناد ساواک و رژیم جمهوری اسلامی ظاهراً قضایا که در این چهل سال اول جمهوری اسامی نشان خواهد داد عملیات قتل و جنابت خودروی تمام ستمکاران روزگار (مغول و چنگیزخان که جای خود دارد. هیتلر آلمان نازی) «پینوشته» حکومت شیلی و عیدی امین در آفریقا، صدام حسین و سرهنگ قذافی و سایر عمله و اکره دیکتاتوری های ریز و درشت را سفید کرده اند.

بخصوص چند وزیر اطلاعات رژیم مانند ریشهری با همه شرایط معصومیت، اجتهاد مذهبی و آن دیگری نظیر محمد محمدی گیلانی با هزار جور دستک دینی و شرعی دیگری که به دم اشان می بستند ولی هر کدامشان یک دژخیم نابکار و بیرحمی بودند که آنان- خود آخوندهایشان از آنان به عنوان «عمله جهنم» نام می برند.

یک نمونه این که یک زندانی تعریف می کرد که وقتی می خواستند از داماد آقای حسینعلی منتظری نایب امام اعتراف بگیرند که آن بنده خدا بوسیله آنها و دوسه نفر قصد ترور خمینی و بهم زدن بساط «رژیم» را داشته اند منتظری مرتب نیز عدم رضایت او را در نطق و پطق های گاه و بیگاه به نام جانشین و یا قائم مقام امام از رادیو و تلویزیون پخش می شد.

ریشهری وزیر اطلاعات برای این که از آنها (گویا سه، یا چهار نفر بودند). اعتراف بگیرد که سرنخی نشان می دادند. با همه آنها سوار هلیکوپتر می کند و بالای کویر نزدیک تهران می روند و از آنها اعتراف می خواهد و به پسر آقای منتظری می گوید اگر اعتراف نکنی من یکی یکی دوستان و رفقا و شاید برادرت را در بلای کویر از هلیکوپتر به پائین می اندازم.

لابد آنها چنین جنایتی را از وزیر اطلاعات امام که باید «مجتهد جامع الشرایط و یک روحانی عالم ومقدس باشد» بعید می دانستند هیچکدام اعتراف به دروغ نکردند. خیال می کردند که ریشهری شوخی می کند!! ولی شوخی در کار نبود. او در هلیکوپتر را باز کرد و با تهدید به شرط اعتراف او را از هیلکوپتر به کویر برهوت می اندازد تا از گرما بپوسد.

بعد این نمایش ادامه پیدا می کند و یکی دیگر را آماده پرت کردن می کنند که داماد آقای منتظری تسلیم می شود و اعتراف می کند که آن بنده خدا را از هلیکوپتر پرت شدن در برهوت کویری که به قول معروف نه آب است و نه آبادانی و نه گلبانگ مسلمانی جان بدر می برد.

 

-6-

هوا تاریک شده بود که ما را تحویل زندان نمیدانم کجا دادند. اما آنطور که ما را دو سه ساعت در اتومبیل می گرداند لابد می خواستند بگویند به یک نقطه دور می برند که نبود بلکه، در محلی بودیم که که صدای ساعت خیابانی هم می آمد گویا همان نزدیک زندان کمیته موقت خرابکاری بود که پشت شهربانی و نزدیک بانک سپه قرار داشت.

در نزدیک هلفدونی یک دستگاه عکاسی بود، مطابق آنچه بارها در روزنامه ها دیده اید. یک عکس از روبرو و یک عکس هم از نیمرخ که بعداً یک شماره زیر عکس الصاق می کردند. بعد دستور خلع لباس بود. ولی من طبق یک انگیزه ذاتی که من شلوار کوتاه زیرم (شورت) را بیرون نیاوردم و لباس زندانی را پوشیدم بعد نوبت زندان انفرادی بود. اما بجای سلول که شرحش را بارها شنیده بودیم این بنده را به اتاقی بردند که هنوز گویا برای سلول آماده نشده بود و جای  چهار پنج زندانی را داشت تاکنون تا به آن سن و سال با داشتن زن و دو سه بچه من هرگز به هیچ عنوان به زندان نرفته بودم.

دلشوره داشتم، فکر و خیال که چه می شود و چه نمی شود. فعالیت های این چند ماه اخیر از سرزمین مکزیکو و کالیفرنیا و سانفرانسیسکو، بورلی هیلز در امریکا و اقامت چندین ماهه در جمهوری اسلامی. چه تحولات «تغییرات عجیبی» آن هم در عرض چند ماه و فوقش سال 57 13شد سال 1358.

- چند ماه فقط در فکر انقلاب و فوقش تغییر دولت و یک نخست وزیر نظامی ویا وابسته به روحانیت موتلفه و امام  خمینی.

همین جا بگویم که یکی از عوامل مهم و تئوریسین انقلاب مذهبی و مهره های انقلاب آیت الله مرتضی مطهری بود.

اگر یادتان باشد تا پیش از انقلاب اسلامی 57 در تهران و بسیاری شهرستانها دسته های عزاداری بود که صرفاً علت وجودیشان کربلا و تاسوعا و عاشورا و شهدای 72 تن بود.

معمولاً بازاریان هر صنف شان هئیت عزاداری داشتند که فقط در ایام دهه محرم فعال بودند ولی بعضی از آنها هر هفته منزل یکی از اعضای صنف یا یک تاجر پولدار مراسم روضه خوانی و سینه زنی و شام برقرار بود.

یکی دو بار برادر ناتنی ام مراد پهلوان که حق العمکاری میوه و سبزی در میدان داشت یکبار در منزل ما و یکبار در منزل خود در خیابان مختاری (مولوی) ساعت مشیرالسلطنه روضه و سینه زنی راه انداخته بود.

گفته بودم که هنوز مادرم یک شکم زائیده بود و چند ماهی نگذشته بود که دوباره یک زن دیگر گرفت. پیشیمانم آن زمانها چرا کنجکاوی نکردم و نپرسیدم چطور؟ و چه جور و از کجا؟ فقط می دانم درست برعکس مادرم که چشم و ابرو مشکی بود، با موهای سیاه و جثه لاغر آن خانم- که اسمش را هم نمی دانم یا یادم رفته است- کُپل مُپل بود. فقط می دانم برادرش «حسن آقا» در نزدیکی میدان شاه (خیابان ری) در بغل دواخانه ماشالله خان مغازه شیشه فروشی داشت که جزو مشاغل پردرآمد بود. نمی دانم آیا خانم بیوه بود یا نه؟! چطور حاج حسن ترتیب عقد و ازدواج آنها را چطور داده بود که بعد از 4 ماه او هم مانند مادر من یک پسر زائید که اسمش «مراد» هم اسم یکی از کس و کارهای فامیل پدر بود که خیلی او را دوست داشت. بزرگتر که شدیم بچه ها مثل این که سختشان بود به او (مراد) بگویند اسمش را به (مختار)؟ برگرداندند که برایشان راحت تر بود.

مادر به هیچ وجه با هوو و بچه هوو نمی ساخت و بالاخره به زور فامیل مادری و بخصوص گویا دائی، مادرم حاج سید رضاوردی (گیوه چی) بابام او را طلاق را گرفت و بچه را هم پس از مدتی به پرورشگاه کودکان یتیم که بتازگی در داودیه (قدیم شمیران) بطرز نوینی گشایش یافته بود، سپردند.

برادرم مختار صمیمی، مهربان، روحش شاد با بچه های پدرش (بچه ناتنی خودش را) خیلی دوست داشت و بعدها هم خیلی به ما رسید و خیلی به پدرم که در سن 60 و 65 سالگی به سختی بیمار شده بود. یک درد دل کهنه داشت.

مختار در بازار اصلی تهران جوراب فروشی داشت و دو سه ماه تعطیلی مدارش مرا هم پیش خودش می برد. و از جمله یکبار هم برای عزاداری حسینی را در خانه پدری برگزار کرد. (روضه و سینه زنی و چلو خورشت قیمه).

این هئیت های مذهبی پراکنده با اسم درکردن موسسه تروریستی فدائیان اسلام نواب صفوی و ترور سید احمد کسروی را گرفت و رزم آراء جان گرفتند. این سالها را طول و تفضیل نمی دهم که با دستگیری روح الله خمینی در قم تبعید به ترکیه و سپس به نجف اشرف به ابتکار آیت الله مرتضی مطهری این هئیت های مذهبی با هم ائتلاف کردند و «هئیت های موتلفه اسلامی» را تشکیل دادند که به غیر از عزاداری . روضه و سینه زنی مباحث سیاسی و مملکتی و آدمکشی نیز در آنها مطرح می شد که عمده ترین مباحث آن زمان سال 29 و 30 ملی شدن نفت در سراسر کشور بود که مبتکر آن دکتر بقایی حزب زحمتکشان در نهایت بنام جبهه ملی و دکتر مصدق در اذهان ثبت شد و دست آخر به نام دکتر حسین فاطمی مدیر روزنامه باختر امروز بود.

او بعد سخنگوی دولت مصدق سپس وزیر خارجه او را به عهده داشت (دکتر مصدق رجال قدیم و هم ریش و همه تبار قاجاریه ای مثل خودش را قبول نداشت). دکتر حسین فاطمی خیلی از او حرف شنوی داشت. او تند و پرخاشگر بود شهرت رونامه نگاری خوبی داشت.

اولین حرکت «هئیت موتلفه اسلامی» که با کمک چند بازاری پولدار سر و سامانی گرفت فاجعه 15 خرداد بود- که واقع شخص اسدالله علم نخست وزیر سرکوب کرد برنامه بلوای 57 قرار بود همان موقع عملی شود که به عللی عقب افتاد و خمینی دستگیر شد و زندانی و تبعید گردید. برای این که طولانی نشود بعدها در مورد آیت الله مرتضی مطهری و فعالیت های منجر به بلوای 57 اگر عمر باقی بود، می نویسم).

در همان موقع عکس برادری ر زندان و تحویل به سلول 58در تیر ماه  دیدم چندتایی به تماشای من می آیند و می خواستند عباس پهلوان را ببینند و نشان میدادند که از بچه های ملی یا مجاهدین و شاگرد مدرسه هستند. در همان چند شبی که در آن محل زندانی بودم یکبار شبانه  برق خاموشی شد و صدای همهمه خقه ای شنیده می شدیم و  رفت و آمدهای عجولانه ای بود.

معمولاً در اینجور واقع زندانیان صابون به شکمشان می مالند که مردم ریخته اند زندان ها را تصرف کنند.... و بعدها نیرنگ امیدهای واهی و خیالات بیخودی بود کما اینکه آنشب با خاموشی برق زندان پیدا کرده بودیم.

در این سلول یک اتفاق بخیال خودم برایم روی داد که خیلی ترسیدم. باز هم برق خاموش شده بود و در آن سلول بزرگ باز بود با یک روشنایی یک فانوس!

موقعی که می خوابیدم بواسطه گرما، پیراهن و شلوار زندانی ها را به تن داشتم ولی زیر شلواری خودم پایم بود ، بیرون نیاورده بودم.

ناگهان در نصفه های شب در باز شد یک هیکل نسبتاً گنده در چارچوب در دیده شد با چراغ قوه و کم کم به من نزدیک شد و بعدها نور چراغ قوه اش را توی صورتم انداخت و اسم مرا پرسید در حدود و یکی و دو دقیقه ای به دقت نگاهم کرد و بعد «سلامت باشی» گفت و رفت.

راستش در آن دقایق من خیلی ترسیدم و تا مدتی خوابم نمی برد و بیش خودم خوش خیالی می کردم که یک پاسدار و یا شخصی در عمله و اکره زندان اسم مرا شنیده و لابد خرده حسابی هم داشته و می خواسته «باخاموشی برق» (چون در به سلول یا اتاق فقط یک لامپ روشن بود) ترتیب مان را بدهد!!؟

صبح که از خواب برای صبحانه بیدار شدم برای آن پاسدار مأمور صبحانه جریان دیشب را تعریف کردم که پاسداری آمد بالای سرم و مدتی چراغ قوه اش را صورتم انداخت و بعد رفت و من هول ترسم برداشت.

او خندید و گفت: این یک دانشجوی شیرازی بود که آمده بود به تهران که شبانه به «گنبد» برود وقتی شنید تو هم جزو دستگیری ها هستی خیلی ابراز علاقه کرد که شما را ببینند و برود- چون دیر وفت بود و گفتیم همه در خوابند و بعضی از آنها از این که در ساعات دیروقت و دم دمای صبح بیدارشان کنند «هول اعدام» ورشان میدارد ولی او اصرار کرد که تا دقایقی بعد به گنبد برای سرکوب ضدانقلاب می رود و وقت ندارد و خلاصه در را برای او باز کردیم و به دیار حضرتعالی نائل شد!

تا چندی با این جور بهانه ها جوان ها به سلول آمدند و پس از این نیز که به قفس واقعی رفتم که اینجور ملاقات های ناگهانی- برای من و دلگرم کننده بود- قطع شد.

سلول تنگ و کم عرض، یک تخت سنگی برای خواب داشت یک توالت در گوشه اتاق – دیوار سنگی گچ کاری شده و یک دیوار در ورودی بو با میله های آهنی که قفل می شد.  سقفی کوتاه اگر وسط سلول می ایستادی و دست را از دو طرف باز می کردی عینهو درس جغرافیا که معلم می خواست شمال و جنوب و مغرب و مشرق زمین را یاد بچه ها بدهد اگر رو به شمال می ایستادی و دو دستتان را از طرفین باز می کرد. پشت سرتان جنوب دست راست مشرق و دست چپ مغرب بود. جالب این که گرچه سقف بلند بود با یک خشت روشنایی که لااقل آسمان را میدیدی و دیوار دست چپ و راست عرض و طول نداشت اگر دستتان را از طرفین بطرف دو دیوار در اتاق باز می کردید نوک انگشتشان به دیوار می خورد.

بوی نویی از سلول می آمد و گچ و مصالح ساختمانی، بعد معلوم شد که اینجا زندانی خاصی بود (حالا کجا نمی دانم) ولی آنرا به چند سلول تبدیل کرده اند. بی اختیار تنها سیگاری که آن روز داشتم زیر لب هم گذاشتم و کبریت کشیدم.

 وقتی به مأمور سلول که جریان و مردم را گفتم جوابداد: کاشکی آن مواقعی که سیگاری شدی به اسلام می پیوستی نمی شدی و به صف ما پیوستی.... افسونی که فعلاً به شما اعتمادی نیست.

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
sam ebrahimi