-1-
یادمان می آید که زمانی نه چندان دور، خواندن کتاب میان بعضی از بچه مدرسه ای های تهران //است یک نوع رقابت پیدا کرده بود. که اغلب همراه با کتابچه و نوشت و افزار نوشتن بود و خیلی کم کتابفروشی که فقط کتاب و در آنجا فقط عرضه کتاب شده باشد ولی مغازه هایی مرکزی بود که کتاب کرایه میدادند.
در مراکزی که خیلی البته و وسایل مورد نیاز محصل ها مدارس و از جمله دفتر و کتب درسی را می فروختند و در کنار آن هم رمان کرایه می دادند و چون بیشتر از یک شب پول جیبمان نمی رسید که بابت کرایه کتاب بدهیم. هر طور شده بود خیلی سریع کتاب را شبانه می خواندیم ولی در سه ماه تعطیلی این مطالعه، سریع جوانی! را نداشتیم.
البته کتابهای فارسی تا بود پر از داستان های کوتاه شده فارسی بود و یا داستان رستم و سهراب، رستم و اسفندیار و داستان آن دوتا پادشاهی بود که می بایستی تاج پادشاهی را از میان دو شیر نر، مال خود کنند طی جریاناتی آن تاج نصیب شاه بهرام می شد.
چند وقتی که سر کلاس چهارم معلم نداشتیم مبصرمان داستان امیرارسلان و اسکندرنامه را از حفظ برایمان می گفت انگار که مشق قصه خوانی کرده باشد، همان حرکات و صداها را گاهی تقلید می کرد و همینطور صدای پای اسب های مثلاً رستم و اسفندیار را تقلید می کرد. همان موقع اولین مجله فارسی به خانه امان آمد که برادرم خریده بود.
سالها بعد بود که فهمیدم که مدیر آن یک خانم است به اسم خانم «ماه طلعت پسیان» که می گفتند همسر حسینقلی مستعان است که آن مجله را بزرگترها می خواندند. در سال های بعد از انتشار مجله اطلاعات هفتگی را با روی جلد یک رنگ می دیدیم ولی هیچکدام برایم خواندنی تر از کتاب های کرایه ای نبود که از دکان خرازی فروشی سر خیابان مولوی می گرفتم. دکان شیک و تر و تمیزی هم بود و اغلب مشتری هایش در ساعات عصر دختر مدرسه ای ها بودند برای خرید روبان سر و لوازم التحریر و مرکب قلم نئی و سر قلم برای پاکنویس نوشتن و سایر چیزها، اغلب از جمله دو مداد کلفت سیاه و قرمز بود که آنها جزو آن بود و برای بعضی اوقات که به ابرو و جهان خود و موی می رفتند.
همان موقع پاورقی رمان خوانها با نام مختصر شده و یا مستعار «ح.م. حمید» بود آشنا شدند که برای ما «م» به نام «محمد» معلوم بود ولی برای «ح. م. حمید» همه جور اسمی جور می کردیم جز این که بعدها فهمیدیم اسمش «حسینقلی مستعان» است.
او از موثرترین پاورقی نویسان ایران بود. سال ها از مجله تهران مصور قهر کرد و پاورقی هایش قطع شد و می گفتند برای نوشته هایش پول بیشتری را می خواسته است. در عزای «مولمه» که مجله بدون پاورقی چه می شود، که به زودی با چند نام مستعار آشنا اغلب زنانه شدیم و بعدها معلوممان شد. آقایی به اسم دکتر صدرالدین الهی نویسنده آنهاست آنهمه اسم های مستعار وسوسه کننده را متداول کرده بود. عده زیادی را با پاورقی و داستان هایش دنبال خود کشانده بود. بعد در ادامه کتاب خوانی دستبرد به «گنجینه» فک و فامیل پدری بود و رفقا برای کتاب قرض گرفتن. ولی توی آن سن و سال حوصله امان از کتابهای عشقی، رقص و نگاه های آنچنانی و قرارهای یواشکی و یک بوسه دزدکی سر رفته بود. (لابد عکس دخترها) که کتابهای «بنگاه بریانی» رسید ولی ما در اسم بریانی، مانده بودیم که بالاخره فهمیدیم اسمش «حسین بریانی شبستری» است و شاید اصلاً نویسنده آن کتاب ها نیست. از داستان «تارزان» تا عملیات جاسوسی و پلیسی «نات پنکرتون» و «جینگوزو رجایی» و یک سری کتابهای پر زد و خورد و جاسوسی و پر از عملیات خفیه پلیسی از آمریکا تا ترکیه تازه تا سال ها نمی دانسیتم «خفیه» یعنی چه نوع عملیات جنایی و پلیسی؟ بعد تارزان آمد و میمونها و آدم های جنگلی.
کتابهای دیگر جنایی منتهی مراتب اسمشان تارزانی و میمونی نبود ولی جریان فیلم عملیات نات پنکرتونی بود که با یک کارگاه وهمدستهایش زد و خورد و قایم موشک های وحشتناک داشتند. در علاقه خواندنی کتابها بالاخره سر از سه راه امین حضور و خیابان فردوسی جنوبی درآوردیم و آشنایی با آدم رباها و جنایتکارن و کارآگاهان هفت تیر به دست دیگری و بنگاه دیگری که از آن جا کتاب کرایه می کردیم (بعدها از همانجا می خریدیم «بنگاه افشاری» در خیابان چراغ برق (امیرکبیر) بود.
دوست عزیزم «پرویز دوایی» نویسنده و نقدنویس فیلم های سینمایی بعدها از این دکه کتاب فروشی و صف جالبی دارد.
این را مقایسه کنید با یکی از کتابفروشی های سالهای بعد خیابان های شمال شهر- یا فقط فروشگاه کتاب امیرکبیر نشان دهنده تحول دگرگونی عجیب کار چاپ و عرضه کتاب دو کشورها ماست که (از 1320 تا 1350) بعدها بماند:
«کتابهای دلخواه ما نشانه ی «بریانی» و «بنگاه افشاری» را داشتند که این دومی محلش در خیابان چراغ برق بود. بنگاه افشاری، ناشر کتاب های مشهور و پرحادثه ی «میشل زوآگو» نظیر «بوریدان، پهلوان برج نل» را از نزدیک ندیدیم. ولی بنگاه انتشاراتی بریانی را رفتیم و دیدیم و کشف کردیم.
یک سال عید که سرمایه ی هنگفت دوازده تومان و پنج قران را برای خرید ـپنج جلد کتاب تارزان» روی هم گذاشتیم و با شوق و هراس، راه طولانی و ناشناخته و پرخطری را از زیر بازارچه تا پشت مسجد و میدان بهارستان و خیابان شاه آباد و لاله زار و از پس کوچه ای به خیابان فردوسی جنوبی را طی کردیم و در این خیابان، روبروی خیابان ثبت یا سوم اسفند به دکه کوچکی رسیدیم که پشت شیشه اش چند جلد از این کتابهای عزیز رنگ پریده ما داشت. در داخل دکان، پشت بساط، پیرمرد ریزه و کوتاه قدی بود با صورت آرام جدی که چشم های سیاه و ابروهای پرپشت داشت- با لهجه ی غلیظ ترکی حرف می زد. به این چهره ی کاملا عادی که می توانست فروشنده ی هر دکان دیگری، مثلاً دکه لبنیاتی باشد، نگاه کردیم و از ذهن مان گذشت یعنی همه چیز، تمام آن بساط حادثه و هیجان بی انتها، تمام آن عملیات قهرمانی نات پنکرتون، تاب خوردن و نعره ی تارزان و ماجراهای جینگوزو «شیطان هاویه» زیر سر او بود؟!
این دکه ی کوچک با سقف کوتاه، با آن قفسه های مندرس و بساط بهم ریخته و آشفته کتاب های کهنه و ریخت پیرمرد، با وسعت آن دنیای حوادث، با آن جنگل های پهناوری که درخت هایش سر به ابر کشیده بود، با قهرمانی های دو پسربچه ی کتاب «سیاحت دورکره» و با آن همه زمینه های نادیده و پر از شگفتی تناسبی نداشت. با وجود این همه چیز همه ی آن جادوی بی مانندی که خواب را در شبهای طولانی بسیاری از چشم ما گرفته بود و دنیای رنگین و سرمست کننده ای که برای ما در خیلی از حالان و ساعات به مراتب واقعی تر و جدی تر از زندگی خود ما بود، از داخل همین دکه ی گم و گور و مفلوک به بیرون تراویده بود.
با همان حجب و زبان بستگی آن سالها سعی کردیم شاید پیرمرد چند کلمه ای درباره این کتابها چیزی بگوید، که مثل بچه هایی که با هم صحنه های قشنگ فیلم ها را تکرار می کردیم. شاید از عشق مشترکمان به این قضایا حرف بزنیم. پیرمرد چیزی نگفت. دوازده تومان و پنج قران را دادیم. پنج جلد کتاب را به جان چسبانده راه برگشتن را در پیش گرفتیم. فقط به نظرم رسید که گویا پیرمرد، از اینکه هنوز هم کسی طالب این جور کتابهاست، از ابلهی که یک چنین پولی را برای خریدن پنج جلد از این کتابهای فراموش شده می دهد، کمی تعجب کرده بود»؟!
-2-
گفتنی است که پس از تصدی سردبیری مجله فردوسی پیش خودگفتم: تنها موردی که هیچ گیر و گرفتاری ندارد. پولی نباید خرج کرد و پارتی بر نمیدارد و برای معرفی آن به مردم خرج تراشی نیست، معرفی کتاب در مجله فردوسی است.
آنزمان اغلب بنگاه های نشر و انتشارات کتاب سوت و کور بود. چند نفر آشنا با یکدیگر (یکی خودم بود در فضای خالی کتاب فروشی می نشستیم و صحبتمان گل می انداخت (فقط کمی کتابفروشی امیرکبیر تفاوت داشت) چون اغلب خیال می کردند که عبدالرحیم احمدی بنیانگذار انشتارات امیرکبیر «خودش را می گیرد! بد اخلاق است! عصبانی مزاج است! نجوش است! از مراجعین غیرکتابی که نفعی برای او نداشته باشند خوشش نمی آید! اهل اختلاط و گفتگو نیست و.....!
در حالی که همه این تصورات پوچ بود. شاید کمی آن مرحوم کمی ماخوذ به حیا بود، مبادی آداب و خجالتی که با این و آن رودروایسی داشت و مراعاتشان را می کرد. تا آنجا که شناخته بودمش مرد مهربانی بود. واقعاً کتابفروشی و کتابشناسی بود و به اینکار علاقه داشت و به اصطلاح با خون او عجین شده بود.
در هر حال ما هر چه دستمان برآمد برای عرضه کتاب به طور رایگان در مجله انجام دادیم. در مورد بسیاری از کتابها کار به مشاجره و قال و مقال می کشید. با بعضی ها که از حسن نیت ما سوءاستفاده می کردند بگومگو داشتیم و به مشاجره هم می کشید!
می خواهم خلاصه کنم که مجله فردوسی چاپ تهران سهم کوچکی در رونق کمی کتاب داشت و بدون هیچ چشمداشتی این بود پس از مدتی ایجاد یک دُمل «سانسور کتاب» بساطمان درآمد که از این پس کتابها باید با اجازه اداره ویژه «وزارت فرهنگ و هنر» باشد.
در نتیجه دولت به عده زیادی اجازه انتشار کتاب داد با این که چاپ و صحافی شده بود! به چند نفری به «ملاحظاتی» جوری کنار آمدند و بعضی ها با پاورقی بازی های یواشکی- که اصلا انتشار فلان کتاب به ما مربوط نیست- در هر مسیری در مجموع این جریان ها به برخوردهای تندی کشیده شد. اصلاً بحث «سانسور سیاسی در ایران» در ایران با کتاب شروع شد.
-3-
روزی «داوود رمزی»- که معمولاً در هر کاری سر می دواند، مدتی بود که در کنار دم و دستگاه مرحوم هویدا می پلکید. با همه شاعران و نویسندگان هم آشنایی داشت- معمولاً او به همه نمایشگاه ها سر می زد و حضور ولو چند دقیقه ای (در اکثر دفاتر مجلات هم داشت) اسم محترمانه اش «سفیر حسن نیت» بود- با خوشحالی آمد و گفت مشکل کتاب را حل کردیم و قرار شد که خود نویسندگان تصمیم بگیرند که برای اجازه انتشار چه بکنند مثلاً جلال آل احمد، صادق چوبک، دکتر ساعدی و از مجله شما هم دکتر براهنی و از جمله این بنده.
این جلسه کذایی در نهایت حسن نیت در دفتر نخست وزیری برگزار و در مورد کتاب یک تصمیم مهم گرفته شد که آن به بعد بجای بردن دستبوس به اداره سانسور متن چاپ شد را به کتابخانه ملی ببرند و شماره ای بگیرند و بعد کتاب عرضه شود.
بدین ترتیب هر کسی شکایتی از کتابی داشت. و یا دادستان کشور مطالب آن را مغایر با قانون اساسی و قوانین اساسی مملکت میدید. یا، در آن به شاه و مقدسات توهین شده بود این مسائل در دادگاه مطرح عنوان شود و نویسنده جوابگو باشد.
البته وقتی در مملکتی مثل ما هزار جور ابزار سلیقه و قرض و مرض هست و بعضی کلمات فارسی هم به صدجور می شود تعبیر و تفسیر ذهنی کرد و خواند و از آن نتیجه ای گاه عکسی گرفت، زیاد به این قول نمی توان امیدوار بود.
ما شعری از حمید مصدق را در مجله فردوسی چاپ کرده بودیم که طبق معمول صفحه شعر بعضی مطالب، را سانسور وزارت اطلاعات میدید. اما ایرادی با آن نگرفته بودند. شعر «حمید مصدق» شعر متوسط و جالبی بود که اگر من برنخیزم، تو اگر برنخیزی چه کسی برخیزد؟ (برخیزم و برخیزیم)!! یعنی این در میان ما این یک رسم است که برای رقصیدن آدمی سعی می کند کسانی از جایشان برخیزند. از جمله که معمول هم هست کسی که برای رقص و پایکوبی بلند می شود، مرتب باید به این و آن تعارف کند که برخیزند و می گفتند اگر کسی برنخیزد. دیگر اگر کسی بلند نمی شود (تو برنخیزی کسی دیگر نیز همین استدلال را می کند. در نتیجه مجلس عروسی و شادی شور ونشاطی نخواهد بود. بخصوص که حمید مصدق شاعر در آن زمان خاص سیاسی نبود و ایدئولوژی خاصی نداشت و شعر دوپهلو هم کمتر می گفت که هر کسی از ظن خود یار او باشد!
مسئله سانسور همین شعر در مجموعه او را به گوش بچه های دانشگاه رسانده بودند و ناگهان در یک تظاهرات دانشجویی خواندن جمعی از آنها آتش بیار معرکه شد و شاعر آن هم یک مبارزه جنگلی»!!
اما آن طرف یک دستگاه مشکوک به هرنوع فعالیت و کار بدترش این که بهر کس و به هر عنوانی متوسل می شد که کمی از این مشکل کتاب را حل کند. در نتیجه گل و گشاد تر می شد تا غولی شد به نام «سانسور در ایران» مثل انفجار یک بمب در جهان