خورشید ایرانی همیشه از ظلمات تیره روزی، نکبت و ظلم طلوع می کند!
در طول تاریخ سکوت و خاموشی مردم به ماندگاری و خشونت استبداد افزوده است!
چگونه جمشیده شاه ناگهان در عرصه جهانی ناپدید شده است!
خورشید همیشه از ظلمات و هنگام بدبختی و نکبت و تیره روزی طلوع می کند!
ضحاک ماردوش پای شوم خود را به خاک پرآرامش ایران می گذارد، مردمانی که به دوران سازندگی و هیجان و آرامش دوران جمشید شاه عادت کرده بودند، مردمی که معصومانه تصور می کردند هر کسی برود یم چیز بهتر جایش را می گیرد، مردمی که از راه دور صدای دُهُل را شنیده بودند و نه از قیافه و نه از صدای گوش خراش آن آگاهی داشتند و نه از نیت های شوم او.....
در همان روزهای نخستین به محض آنکه عوامل سرکوب و به چنگ آوردن قدرت شیطانی ضحاک برای زهر چشم گرفتن و ایجاد ترس و وحشت بلافاصله به کشتار هرآنکس که در مقابل فرمانش مقاومت می کرد و یا می توانست در آینده برای او مشکل ساز شود از سر راه برمی داشت و بخاطر مارهای دوش همیشه گرسنه اش دو جوان را از خانواده خوش خیال گرفت و بکشت و خورد، تازه بخود آمدند، که به قول معروف خیلی دیر شده بود، و حالا دیوی با چهره کریه یک دژخیم برای بهره وری از ثروت و از نیروی مردم وارد میدان شده و برای حفظ قدرت بر تختی تکیه زده است که تا دیروز تلاشش همراهی و همگامی با مردم بود و شعارش سازندگی و سربلندی ایران بود. اما با ورود دیو همه چیز دگرگون شد، ضحاک ناپاک در لحظه ورود قدرت نظامی و خزانه مملکت را در اختیار گرفت و به قول امروزی ها با حفظ این دو نیروی عظیم «سوارکار» شد و به زبان شاهنامه:
دو پاکیزه از خانه ی جمشید
برون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو دختر بدند
سر بانوان را چو اختر بدند
زپوشیده رویان یکی شهرناز
دگر ماهروئی بنام اَرنواز
به ایوان ضحاک بردندشان
بدان اژدهافش سپردندشان
و در طی تفسیری در گذشته گفتیم که دو دختر جمشید همانا دو قدرت مشخص برای فرمانروائی هستند، یکی «قدرت سپاه» و «مرزبانی» و در جائی سرکوب و حفظ منافع رژیم و دیگری «خزانه مملکت و گرفتن مالیات و اَندوختن ثروت».
اما ضحاک که به راهنمائی شیطان بزرگ حاکم سرزمینی شده بود که حتی در خواب هم نمی دید و «حالا پس از به قدرت رسیدن» خوب می داند تا زمانی که خاطراتِ خوب گذشته در این کشور زنده است او برای اعمال قدرت و نفوذ در لایه های اجتماعی براحتی قادر نخواهد بود. بنابراین نه تنها باید بنیادهای جمشید شاه را از بین ببرد بلکه جمشیدی که ناگهان ناپدید شده را، باید به چنگ آورد و او را از پای درآورد، تا بخیال خود دوره جمشید پایان یابد، سپس با صدور فرمانی به سراسر سرزمین پهناور ایران اعلام میدارد هرکسی جمشید شاه معزول را در هر کجا که دید باید گزارش دهد. این جستجو و پیگری، به قول فردوسی صد سال به طول می انجامد و شاه بزرگی چون جمشید که پایه گذار این سرزمین بودند، در گرد جهان آنروزگار سرگردان و حیران می شود، در افسانه ها می اید که او با همراهان اندکش برای دور شدن از شعله های خشم و خشونت ضحاک به سرزمین چین می روند و در گوشه و کنار به بقای خود ادامه میدهند و در همین دوران تبعید است که در کتاب های دیگری، داستان آشنایی جمشید شاه با دختری از خاندان گرشاسب ایرانی است که خاندان رستم پدید می آید که در جای خود از آن سخن خواهیم گفت ولی در همین جستجو و تعقیب است که فردوسی اینگونه سرگردانی جمشید شاه را قلم میزند:
چو جمشید را بخت شد کندرو
به تنگ اوردیش جهاندار نو
برفت و بدو داد تخت و کلاه
بزرگی و دیهیم و گنج و سپاه
و این جاست که در واقع قدرت تخت پادشاهی و فرمانروائی همانا «گنج و سپاه» است اما بر سر جمشید چه می یاید:
نهان گشت و گیتی برو شد سیاه
سپرده به ضحاک تخت و کلاه
و پادشاهی با آن عظمت نه تنها کلید قدرت که جایگاه قدرت که عبارت از «تخت و تاج» است به «جهاندار نو» وامیگذارد و بودن جنگ و خونریزی از دیده ها ناپدید می شود و اما:
چو صد سال اندر جهان کس ندید
زچشم همه مردمان ناپدید
صدم سال روزی بدریای چین
پدید آمد آن شاه باآفرین
توجه داشته باشید که در طی تمام این دورانی که جمشید ناپدید شده است، ضحاک ماردوش در همه جا در تعقیب اوست و همچنان بر نقاط ضعف دوران شاه تکیه میکند تا هم وجود خود را الزامی بشمارد و هم مردمی را که دچار این حادثه ی شوم شده بودند سرگرم کند و خلاصه:
چو ضحاکش آورد ناگه به چنگ
یکایک ندادش زمانی درنگ
عوامل و گماشتگان ضحاک به محض آنکه جمشید را ناغافل به چنگ می آورند برای آنکه نکند حقایق اصلی برملا نشود و مردم هوای او را نکنند یک لحظه هم مهلتش نمی دهند و:
به اراده مراو را بدونیم کرد
جهانرا ازو پاک و بی بیم کرد
واژه ی «بیم» که از طرف ضحاک گفته می شود نشان میدهد که این «جهاندار نو» تا دشمن اصلی را از پای درنمی آورد نمی توانست عرض اندام کند و جهانی را که جمشید با مسالمت و بردباری طی هفتصد سال ساخته بود اکنون براحتی از آن خود کند سپس فقط او را نمی کشد بلکه با اره او را به دو نیم می کند تا به جهان بفهماند که این «جهاندار نو» با کسی سر دوستی و سازگاری ندارد و آمده است که آتش به پا کند، آتش خشم و خشونت و ترس و وحشت.... و از این لحظه به بعد فردوسی است که پایان نامه این کارنامه ی هفتصد ساله را با کوهی از درد می بندد:
شد آن تخت شاهی و آن دستگاه
زمانه ربودش چو بیجاده کاه
ازاین تشبیه زیبای فردوسی نمی توان بسادگی گذشت،
بیجاده یک سنگ قرمز رنگی است شبیه یاقوت که در آن خاصیت کَه ربایی است، و در این بیت زیبا، فردوسی می گوید آن پادشاهی با عظمت جمشید شاه با آنهمه خدمه و کاخ و سپاه و طلا و جواهرات و دم و دستگاه و رفت و در یک لحظه گوئی پرکاهی بود که بیجاده قادر بود آنرا چون پرکاهی بی ارزش بر باید و این ارزیابی هوشمندانه و فیلسوفانه را این گونه ادامه میدهد:
از او بیش برتخت شاهی که بود؟
از آن رنج بردن چه آمدش سود؟
گذشته بر او سالیان هفتصد
پدید آوریدش بسی نیک و بد
چه باید همی زندگانی دراز
که گیتی نخواهد گشائیت راه
و اینجاست که مانند فیلسوفی زندگی را نقد می کند می گوید، طول زندگانی که هرگز هیچ رازی را برای تو نمی گشاید چه سودی دارد، تو هر چقدر که طولانی تر زندگی می کنی بیشتر به پوچی آن پی میبری، نگاه فردوسی از طول تلاش جمشید نیز گذر انسان است بر پهنه جهان هستی، و همان سوأل اصلی که بعدها متفکرین ایران زمین همواره پرسیده اند که از کجا آمدیم و به کجا می رویم و پاسخ فردوسی همچنان بر آن استوار است که:
بدین راز جهان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر ترا راه نیست
پس تلاش و کوشش دویدن و ساختن و پرداختن در هرمرحله ای ارزش خود را دارد و شاید بزرگترین راز جهان در پنهان نگاه داشتن بازی آخر است و مرگ قطعی است اما زندگی چگونه باید باشد؟! ادامه می دهد:
همی پروراندت باشهد و نوش
جز آواز نرمت نیاید به گوش
یکایک چو گوئی که گسترد مهر
نخواهد نمودن به بد نیز چهر
روزگار کودکی و نوجوانی و جوانی چنان در ناز و نعمت و شیر و شکر زندگی می کنی که گوئی تمام این جهان فقط از «مهر» ساخته شده و مهربانی و هرگز جائی از بدی و سختی و زشت کاری نیست:
بد و شادی باشی و نازی بدوی
همه راز دل را گشائی بدوی
و این قصه ی زندگانی همه بشر است، جوانی هیچ مشکلی را نمی بیند همه چیز برایش زیباست، بیافتد و باز بلند می شود، شب تیره را با روز روشن درمیآمیزد و لحظه ها همه شادند، عاشق می شود، چون گل می شکفد و در واقع اوست که در مقابل روزگار آنچه دارد دو دستی تقدیم می کند، اما چه بگویم که همین روزگار زیبا ناگهان:
یکی نغز بازی برون آورد
به دلت اندر از درد خون آورد.....
و فردوسی با دلی تنگ، ادامه می دهد:
چنین لست کیهان ناپایدار
تو در وی بجز تخم نیکی مکار
و گوئی اصلاً رضایتی برای ورود به داستان رنجوری و مرگ و پریشان حالی دوران ضحاک را ندارد با افسوس می گوید:
دلم سیر شد زین سرای سه پنج
خدایا مرا زود برهان زرنج
و سرای سرپنخی همان جهانی است که به قول امروزی ها، ما میهانان سه چهار روزه این میهمانخانه هستیم و درگذریم.... اما فردوسی با اندیشه راسخ وارد داستان ضحاک می شود و این مردم ناسپاس را با خشن ترین و پز دردترین حکومت های جهان آن روزگار روبرو می سازد:
نهان گشت آئین فرزانگان
پراکنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد جادوئی ارجمند
نهان راستی، آشکارا گزند
شده بر بدی دست دیوان دراز
زنیکی نبودی سخن جز به راز
و پس از هزار سال ناگهان خورشید در این تیره بختی و تیره روزی مردم طلوع می کند و ناله های در گلو شکسته این مردم آرام آرام به فریادی بلند تبدیل می شود و حاصل آن ناسپاسی ها و این درد و بلاهاست که در صدای «کاوه» آهنگر تجلی می یابد، در مقابل ضحاک ماردوش می ایستند، اوراق دروغین تاریخی که آنها در دست «تحریف» داشتند پاره می کند و فریاد می زند:
کسی که هوای فریدون کند
دل از بند ضحاک بیرون کند
و این کاوه آهنگر است که دلاورانه وارد میدان عمومی شهر شده و:
همی بر خروشید و فریاد خواند
جهان را سراسر سوی داد خواند
حکایت همچنان.....