کلاه گشادی سر مرگ...!
«نخواهم مرد
زیراک کلاه گشادی
سر مرگ گذاشته ام...
روزی نشسته بودم
بر نیمکتی در «فوندل پارک»
ورق می زدم «نیمروز» را
لاک پشتی ناگاه
گذشت از کنارم
بی که بهراسد
آن سو ترک
گاهی که می خواست
بگذر از جدول سیمانی
تا گم شود میان علفزار
به پشت اوفتاد
برجستم سبک
بی هیچ درنگ
رفتم سوی او
بر لاکش بوسه زدم
گرداندمش تا برود
اندکی که رفت
گردن کشید و نگاهش
افشاند سوی من
یعنی که ما دیگر برادریم...
پرسیدم از اوی
راست است که تو
سیصد سال عمر می کنی؟
پلکی هم آورد و گفت:
" مرگ هم گاهی
نباید چیز بدی باشد !»
گفتمش مردن بد است
دوستانت نمی بینی
فاتحه ی فیلم و ادبیات و موسیقی
خوانده می شود برای همیشه
نتوانی دید دگر
«سینما پارادیزو»،
«میهمانان هتل آستوریا»،
«گوزنها» را...
هایکوهای «باشو» ، «بوسون»،
«ایسا»، «شیکی» و «سانتوکا»
خواندن نتوانی...
بی «شاهنامه»، «ایلیاد و ادیسه»
بی «مهابهاراتا» و «کمدی الهی»
بی «جنگ و صلح» چه کرد توانی؟
بی «سنگ صبور» و «بوف کور»
بی «شوایک سرباز ساده دل»
بی حضرت مولانا و حافظ و عبید
بی خیام و «دون کیشوت...»
چگونه داغ «مرگ ایوان ایلیچ»
یا «رایموندو فوسکا»
هموار کرد خواهی؟
می شود مگر
موسیقی «داش آکل» منفردزاده
صدای «پروین» و «پاواروتی» نشنود؟
آن دم که بمیری
همه می خواهند با شتاب
بچپانندت زیر خاک
آن زیر باید دل خوش کنی
هر از گاه یکی بیاید
گلی بیاورد سر مزار
نه رنگ گل ببینی
نه بویش بشنوی
تو مرده ای و آن بالا
کسی به تخمش نباشد هم
تو نیستی
و یا اصلا پیش از این
بوده ای آیا...
لاک پشت
پس سکوتی گفت :
بیا قراری بگذاریم
به قول رند روزگار «ایرج»
به صرفه ی برنده
هر کدام ما زودتر از دیگری
ریق رحمت کشید سر
جای آن دگر هم
ببیند زیبایی جهان...
پذرفتم.
حالیا کو تا بمیرد
لاک پشت برادرم...
این گونه کلاهی گشاد
بافتم از برای مرگ
تا زنده باشم به دیرسال...
آنکه زین پس دید خواهدم
یادداشت کند نشانی مرا:
«هلند، آمستردم، فوندل پارک
میان علفزار خیس
زیر هشتمین چنار
برسد به دست برادرم لاک پشت
که چارچشم می نگرد
هر آنچه خوب این جهان...»
توضیح:
رضاعلامه زاده، دوست نویسنده و کارگردانم سبب نبشتن این سطرها شد. پس