حتماً در میان ما کس یا کسانی هستند که در روزی و روزگاری ، عزیزی را از دست داده اند. در چنان هنگامی، انسان از خود بی خود می شود. مرگ با همه ی زشتی هایش، همه ی اوقات ذهنی و فکری آدمی را پر می کند. انسان از یکسو در اندیشه ی عزیز از دست رفته است و از سوی دیگر به خود می اندیشد،این راهی است که به اجبار او نیز باید برود.
مرگ، در هر شکل و هرزمان غم انگیز است . غم انگیزتر وقتی است که حوادث زندگی، انسان را دستخوش آنچنان دگرگونی کند که اگر از خود بیخود نشوی باید اسکار بگیری!
خانواده ی پهلوی، تا پیش از مرگ شاپور علیرضا چند حادثه غم انگیز را پشت سر گذاشتند که هریک از این حوادث به تنهایی نیز می توانست انسان را از پای بیاندازد ـ حوادثی به مراتب کوچکتر از این ـ خیلی از ما را از پا انداخته است چه رسد به اینکه مثلاً شهبانوی کشوری باشی و بلافاصله فقط چند هفته ، سقفی امن، نه برای خود و نه برای فرزندانت، نیابی.
از دست دادن کشوری که بر آن حکومت می رانی آسان نیست. به زندگی خود، موقعیت های بس کوچکتری که داشته اید، بیاندیشید حتی در شرایط عادی، یک بازنشستگی ساده نیز ـ دق مرگی همراه داشته است.
هنوز درد از دست رفتن وطن ـ عادی نشده ـ که همسر ـ آن هم نه همسری عادی همسری که سری در میان سرها داشته است، جلوی چشمانت ـ نه فقط چشمانت ـ بلکه مقابل و در حضور کودکان خردسالت ، از دست برود، آب شود و بسوزد.
درد وطن و درد همسر تاجدار هنوز عادی نشده فرزند ته تغاری دست به خودکشی می زند و او نیز می رود ـ به هر دلیلی، مهم نیست ـ مهم اینست که او دیگر نیست و انسان آسانن به نبودن ها عادت نمی کند چه رسد به داغ فرزند ـ که دعای پدرم امروز مفهومی ویژه می یابد ـ و می گفت: فرزند، هرگزداغ جوان نبینی! که در فرهنگ ما سخت است داغ جوان را تحمل کردن، و هرکس بگوید: که من توانسته ام تحمل کنم! جز برای رضایت خلق پیرامون خود نگفته است و این درد را درمانی نیست.
هر یک از این سه حادثه می توانست و می تواند هر انسان قدرتمندی را از پای بیاندازد، به گله و شکایت وادارد. به زمین و زمان بد بگوید از آدم و عالم ببُرد و خود نیز ...
با این همه، اما می ماند. صبور می ماند، در انتظار می ماند که شاید قاصدک خبری این بار متفاوت از خبرهای دیروز و روزهای قبل به ارمغان بیاورد. قاصدک می آید و این بار اما خبری غم انگیزتر ، جوانی دیگر، داغ را بر دل می گذارد داغی که جگر سوز است، خانمانسوز است، واژه در بیانش ناتوان است. و تو گیج می مانی که مگر می شود؟ مگر ممکن است؟ چگونه با این درد، به سر بردن که غم انگیزتر از این چهار را شاهد می شوی، غم انگیزتر از درد وطن، غم انگیزتر از مرگ شوهر، غم انگیزتر از داغ لیلا ... و حتی غم انگیزتر از هجرت علیرضا. می دانی غم انگیزتر از این چهار چیست؟
ـ یکبار دیگر اعلامیه دفتر خاندان پهلوی را مرور کنید. نه آنکه را خبر مرگ عضوی از خانواده را منتشر می کند. (اعلامیه ای را می گویم که در آن خانواده پهلوی از مردم می خواهند: ما را راحت بگذارید، حریم خانگی امان را محترم بشمارید... ما عزاداریم!)
به عبارت دیگر شاید معنی اش این است: بابا دست از سرمان بردارید! از جانمان چه می خواهید؟ آخر مگر ما چه کرده ایم که شما ـ و یعنی «شما» فقط در جمع دشمنان خلاصه نمی شود، دوستان را نیز در بر می گیرد ـ ای دوستان! از ما چه می خواهید که ما را ـ حتی در این حال هم رها نمی کنید و حریم خانگی امان را امان نمی دهید؟
پدرمان، خواهرمان، برادرمان آنچه را که بر سرمان آوردید تاب نیاوردند چه دلیلی محکمتر از آنچه بر سرمان آوردید؟ برای خودکشی آن دو حیرت نکنید و دنبال دلیل نباشید! ما در ماندن خودمان متحیریم، متعجیم که، چنین سخت جانی را گمان نبود.
آری ـ غم انگیزتر از غم انگیز هم هست و این رفتار ما مردم، حتی در سخت ترین شرایط کس و کسانی است که خیال می کنیم دوستشان داریم!