-11-
پشت گوش22 بهمن 1357 بودیم یکهو گل خرزهره انقلاب و حکومت اسلامی وسط خیابانهای تهران روئید. ما مردم اهالی تهران و شهرستانها در طول تاریخ در جریان جنبش مشروطه و آن همه حوادث فاصله دار با یکدیگر قرار داشتیم و شاهد هیچ حرکت سریع و تند یک روزه و دو روزه مانند (30 تیر) دوره دکتر مصدق یعنی یک حادثه خلق الساعه ای نبودیم.
درست، این که شاه بدون هیچ بلوای و آشوب فراگیری انقلاب و تندی 26 دی 1357 از مملکت رفت. ولی مردم طبق معمول سالهای پیش در انتظار تحولات آینده لااقل در ماه ها و سال های آینده بودند و نه این که هنوز لیوان شیرکاکائو و یا گیلاس آبجو در دستشان باشد که یک گوینده تلویزیون (حسینی) انگار ننه اش فارغ شده و یا خودش از رودخانه کرج یک اژدها کشف کرده که با صدای که عملاً سعی داشت که نخراشیده و نتراشیده باشد داد زد: شاه رفت! حکومت شاه سقوط کرد 2500 سال شاهنشاهی تمام شد!!؟
در خیابان عین الدوله تهران که قبای صدارت را به تن آخوند بدقواره ای میکردند و در میان مشتی آخوند دمپایی و مزدور و فکلی و حتی در آن اتاقی که میان مشتی آخوند ول معطلی نقل مجلس بود در شهر تهران وسط روز هم حکومت نظامی اعلام شد و برحسب تصادف تیمسار رحیمی گیر انقلابیون به ظاهر مسالمت جو افتاده بود که با متلک های خود با آنها به اصطلاح شوخی می کرد و ما هم در گوشه یک هتل خیابان شاهرضا، سرگرم بازی با گیلاس آبجو خود بودیم- همین موقع ناگهان چو افتاد که دارد کودتا میشود و سایه آن مثل ابری روی شهر افتاده بود که در اصل دروغ بود. چرا که دستگاه امنیتی و انتظامی از هم پاشیده بود. هم ساواک و نیروی انتظامی هم ضربه خورده بودند، در همان ساعتها، برحسب تصادف تیمسار رحیمی گیر انقلابیون توی خیابان افتاده بود و سر به سر هم می گذاشتند و شوخی می کردند. ما هم که نه سر پیاز بودیم و نه ته پیاز، مشغول هره و کره خودمان بودیم که کی امام راه میفتد! کی انقلابیون به صرافت فتح مراکز حساس تهران میافتند؟
دولت جدید کی میآید؟ چه کسی قد علم می کند؟ (البته بغیر از آیت الله خمینی) که اعلامیه من «حکم میکنم» بدهد!
برحسب سابقه گذشته ما برای همه این مراحل دوران، چندین و چندماهی فرصت می گذاشتیم: (ستارخان) و (باقرخان) انقلاب چه موقع می رسند؟ و یپرم خان انقلاب کی پیدا می شود؟! و امنیت تهران کی روبراه می گردد و سربازان سیلاخوری انقلاب را چه نیرویی از خیابان ها جمع می کند.
حالا در توی آن بعدازظهر بی خبری بین ما صحبت از این بود که اگر کودتا بشود توی این همه امیر و روسا و فرماندهان که تا بحال دست روی دست گذاشته بودند. چه کسی و کسانی سر و کله اشان پیدا می شود تا ارتش را از منازعات شهری کنار نگهدارد. البته منازعه ای هم در کار نبود یعنی در هیچ کجای شهر دو دسته طرفدار شاه و دسته ای طرفدار خمینی توی سر و کله یکدیگر نمی زدند. حالا اگر میدیدی که یک مهدی حمالی هم که از مادرجانش قهر کرده و انقلابی شده و یک ژ-3 دستش می گیرد و علیه شاه دست به تظاهرات میزند، زیاد تعجب نمی کردی که یکی دو هفته ای بود که وضع شهر اینطوری بود. ما که خبر نداشتیم حتی قاتلان حسنعلی منصور و نطفه مرکزی جمعیت موتلفه اسلامی مانند مهدی عراقی و اسدالله بادامچیان و عسگر اولادی مشغول فعالیت تازه تری بودند همانهایی که مرتب اعلام می کردند که ساواک قاتل پسر بزرگ خمینی است: پسر واجد شرایطی را که- می توانست جانشین مناسبی برای ادامه مبارزه احتمالی با شاه باشد- از بین برده اند و لابد اطلاع دارید که از آن زمان مراسم سوم، هفته چهلم و مراسم یادبود و متعددی متداول شده بود که پسر خمینی را کشته اند ولی خود او از ذکر کلمه «شهید» در مورد پسرش خودداری می کرد.
این دار و دسته موتلفه بازاری و آخوندی خیلی جلوتر، اتوبوس های بین شهری در ترمینال ها و گاراژهای مسافربری در خیابان ناصر خسرو و چراغ برق و بوذر جمهوری را برای چنین روزهایی «رزرو» کرده بودند با پیش پرداخت که در روزهای بخصوصی جماعت را برای این گونه تظاهرات از تهران به شهرستانها ببرند یا از شهرستانها به تهران منتقل کنند برای قال چاق کردن.
در این ماجرا، از کشته شدن دوسه نفر مقابل خانه آیت الله شریعتمداری شروع می شد که به 17 شهریور کذایی رسید که رقم ها کشته مرتب بیشتر و بیشتر می شد. رقم رسمی که فرماندار نظامی و پزشک قانونی برای 17 شهریور اعلام کرد حدود هشتاد تا صد نفر بود.
بعد از انقلاب که بنیاد شهید، دست به تحقیق زد و همین رقم را تأیید کرد که پیشتر از آن از زبان عاملان انقلاب، آن را هزاران نفر آنرا شنیده بودیم از جمله احمد مدنی معروف از چهره های ارتشی انقلاب این رقم را تا 4000 نفر اعلام کرد. البته خمینی هم گفته بود که هزاران نفر در 17 شهریور کشته شده اند و بنی صدر نیز روزنامه های فرانسوی گفته که کشته شدگان حادثه بیش سه هزار نفراست.
-12-
این بنده بسیاری از گزارش های کودتاها و انقلاب های اینور و آنور جهان و جریان جنبش مشروطیت خودمان را خوانده ام و سال 57 هیچ دقایق و لحظاتی را شبیه آن جریانات شهر تهران (ایران) نمی دیدم چه برسد به شباهت های مهمی مثلاً رفتن محمدعلی شاه به سفارت روس.
در این میان شاید فقط یک گوینده رادیو و تلویزیون به نام «حسینی» کم بود. که سیر حوادث را جلو بیندازد و با دسترسی که به میکروفون پخش تلویزیون داشت سقوط، سر خود حکومت سلطنتی را اعلام کرد. جالب این که وقتی از خیابان صدای هیاهو غوغای انقلاب به رفقای هر شبی ما رسید آنها همگی دلواپس لیوان آبجوی آخر شبشان بودند و از آنطرف بواسطه اعلام حکومت نظامی نیز عبور و مرور در شهر ممنوع بود و هنگامی که از شاهرضا به اینسوی شهر می آمدیم غوغای مقاومت پرسنل کلانتری ها به چشم می خورد که انقلابیون برای تصرف آن مراکز فشار می آوردند و مآموران کلانتری نیز جانانه و با تمام وجود از مقر خود دفاع می کردند.
پیدا بود که بعد از صدور اعلامیه بی طرفی ارتش و پخش از رادیو، عاملان اصلی شورش/ کودتا تصمیم گرفته اندهر چه زودتر کار را تمام کنند و نگذارند که انقلاب کذایی به درازا بکشد و این خود بیشتر موجب از هم پاشیدگی امور مملکت شده بود و حساب کار از دست مسوولان هم در رفته بود، آخوندهایی هم که خمینی دنبال خود راه انداخته بود به دستور اشخاصی مانند مهندس بازرگان اعتنایی نداشتند بخصوص فوقش وقتی می دیدند که دستجات چپ و مجاهدین، فدائیان، حزب توده هم از آخوند تبعیت می کنند و به آنها بیشتر احترام می گذارند تا به چهره های به اصطلاح ملی و آنها را علناً «نوکر امپریالیسم» می نامیدند.
سوای مراکز فرمانروایی آخوندها و احزاب چپ و انقلابی انگار و سایر زمینه اوضاع شهر اوضاع چندان توفیری نکرده بود! بخصوص مخازن غذایی و فروشگاه ها و جایگاه ذخیره غذایی مملکت به حد کافی پر بود و حتی برای چند سال!
مردم تهران را پس از سوم شهریور و اشغال ایران و تأمین غذای اشغالگران با مواد غذایی مردم چشمشان ترسیده بود و از قحطی وحشت داشتند بخصوص که پیش از سلطنت رضاشاه چند قحطی پر کشتار زمان اواخر قاجار مردم را از کمبود غذایی و قحطی ترسانده بود ماشالله هزارماشالله دست به ذخیره مواد غذایی آنها هم خوب شده بود و تا می توانستند منازل را پر از آذوقه کرده بودند و تا مدتی کمبود چشم گیری احساس نمی شد و مردم از این که بلوا و آشوب ها فروکش کرده، خوشحال بودند.
عمده ناراحتی که برای عده بخصوص به چشم می خورد کمبود کاغذ و مرکب آنهم از فرط اینکه ناگهان صدور اعلمیه انتشار روزنامه و پلاکار زیاد شده بود و بدتر این که تعداد نویسندگان و روزنامه نگاران نیز کم شده بود. بخصوص پس از کنترل مجدد انقلابیون و جلوگیری برای این و آن، اراجیف نگاری افزایش یافته بود و مجله فردوسی نیز به واسطه مخالفت با اعتصاب مطبوعات، در فشار بود و جبهه گیری شدید و تند بوسیله کمونیست ها و چپی های فعال روزنامه ها و مطبوعات.
در سال 57 من نیز روابط صمیمانه ای با عده ای از مطبوعاتی ها عضو سندیکا را نداشتم ولی اصولاً تحریک حزب توده نمی گذاشت. آنها نیز از موضع ملی مجله فردوسی و بخصوص نقش ضد کمونیستی روسی مجله فردوسی خوششان نمی آمد و جالب این که آن بغض سفارشی و قدیمی هنور هم در عده ای از آن جماعت توی گلویشان مانده بود. آنها از آن زمان اغلب مانع از توزیع عادی و آزادانه مجله فردوسی در تهران و شهرستان ها می شدند و بعضی از مراکز پخش مجله و کتاب در شهرستانها مجله فردوسی را عملاً در لای لوی سایر کتب و نشریات خود پنهان می کردند و به جوانان و خریداران توصیه می کردند که مجله فردوسی را نخرند نخوانند در حالی که تمامی آنها پیدا بود که از عوامل کمونیستی هستند و هنوز عضویت حزب توده را دارند. از قضا این چپی های مزدور به ظاهر با ما رابطه خوبی داشتند و از نفوذ و صفحات مجله برای تبلیغات کتب و نشریات خود استفاده می کردند. و از همان زمان انتشار دفترچه های چند ورقی در شهرستانها به نام «هنر و ادبیات» و اسم ها دیگر به تقلید فردوسی براه انداخته بودند و برای هم «تعارف خردمندانه»! خرد می کردند!
در حالی که کمونیست ها و چپی ها غیر وابسته به آن دستجات، خیلی راحت با ما و رفاقت و همکاری می کردند. بخصوص فدائیان «خلق» که اسیر توده ای ها نبودند بخوبی و با ما خیلی کنار می آمدند. یکبار نیز مرا از دست اراذل و اوباش حزب اللهی و چپی های بشدت «نشادر» استعمال کرده انقلابی، نجات دادند. یکبار هم حزب اللهی ها قصد تصرف مجله فردوسی را داشتند که کادر مسلح اشان از ما حمایت کردند. دفعه دیگر هم به خواهش من یک افسر ارتش- را نمی دانم با او با چه خرده حسابی داشتند و می خواستند جلوی منزلش اعدام انقلابی کنند. آنهم در حالیکه زن و فرزندانش در منزل بودند.
این افسر ارتش که من با او آشنا بودم آنها پیش از انقلاب گویادر دوایر و ستاد ارتش و دادرسی ارتش انجام وظیفه می کرد نشان کرده بودند و داشتند از او بازجویی خیابانی می کردند که من و چند نفر از نویسندگان مجله به تصادف از آن محل می گذشتیم. آنها ما را شناختند و به شدت برایمان ابراز احساسات کردند و وقتی از جریان مطلع شدیم که افسر ارتشی را کنار جوی جاده پهلوی به درخت بسته بودند که اعدامش کنند.
و این بنده شرحی در اوصاف صادقانه آن افسر خوب ضمناً هنرمند، گفتم که بالاخره پس از ساعتی موجب نجات او شد، صحنه دردناکی بود و زن و فرزندانش از داخل خانه شاهد لابد صدای رگبار بودند که مرد را به دست خانمش سپردیم. «خلقی» های انقلابی را هم از حدود رد کردیم و قول دادند که دیگر نه مزاحم او شوند و نه بگذارند که کسی پاتوی کفش او کند.
همین جا باید یادی بکنیم از «اورنگ خضرایی» همکار و نقاش مجله که به واسطه دوستی با آن دسته از چپ های مستقل شده بود و ما نیز در مقابل بعضی از مقالات و اعلامیه آنها را چاپ می کردیم.
-13-
در فصل پیش از نویسنده هایمان گفتم که عده ای از آنها انقلابی شده بودند. عده ای با کمال بی انصافی با این که سالها با ما کار می کردند و آثارشان در مجله فردوسی چاپ می شد به توصیه سندیکای نویسندگان حاضر به همکاری با ما نبودند و چند نفری عذر انقلابی داشتند! (یعنی بی معرفتی)!
در همین سالها یعنی پیش از اینکه در فردوسی را تخته کنند با نویسنده ای آشنا شدم خیلی شایسته. مرد بلند بالای آرام با قیافه ای محجوب خیلی نرم و ملایم که به دفتر مجله ما آمد و قصد داشت برای ما مقاله بنویسد. من شرایط خودمان را که مدام در خطر تهدیددار و دسته ها و حزب اللهی ها و خود دولت و وزارت ارشاد بودیم برایش شرح دادم که مبادا در آینده دچار مشکلاتی شویم. وقتی خودش را به نام «امیر گل آرا» معرفی کرد. نام او به نظرم آشنا آمد و با اشارات او یاد کتابی از او افتادم در دوران رشته ادبی دبیرستان دارلفنون خوانده بودم و از چند جهت مورد توجه ام قرار گرفته بود.
اسم کتاب «نکبت» بود- در قطع خشتی، با یک روی جلدی غیر متعارف که با گونی بود: چاپ سیلکا و صفحات آن در واقع چیزی مانند چرکنویس یک کتاب چاپ شده بود با خط خوردگی بسیار که از نظر ظاهری بسیار بد بود.
«امیر گل آرا» در کتاب «نکبت» توضیح داده بود که «مقنی ها در گلوگاه مستراح متروکی در یکی از بندهای تاریک زندان دفتر کثیفی یافتند آلوده به کثافت و گنداب که متعلق به یک زندانی قدیمی بود».
همه چیز کتاب از چگونگی ساخت و پرداخت و نوشته های آن به شدت جلب نظر خواننده را می کرد.
امیرگل آرا که در آن زمان به ظاهر سنی بیش از 50 سال داشت. از افسران سازمان نظامی حزب توده بود که با سرمایه خود این کتاب را در 1340 منتشر کرده بود این نویسنده که سپس همکار مجله فردوسی شد برعکس نوشته های کتابش «نکبت» خیلی «اصولی، منطقی بود و درست و پاک و پاکیزه می نوشت» ولی کتابش درست و حسابی یک «گنداب» بود به طوری که ما از معرفی آن در مجله فردوسی آن زمان خوداری کردیم و این که «گل آرا» نویسنده آن است که همه چیز آن کتاب در حال گندیدگی بود یا به طور کلی گندیده می نمود با فضایی پر از کرم و حشرات های متعفنی که با هم می لولیدند و گاهی که پرنده ای از گوشه این مرداب پر از نکبت به پرواز درآمد و دوباره روی برکه می نشست، جایگاهی متعفن و چندش آور پر از خون و مدفوع و کثافت!
همه چیز در کتاب «نکبت» پر از نجاست و خون و بوی لاشه های متعفن را داشت و در این منجلاب مرد و زنانی بودند که مرتب بچه مشروع نامشروع پس می انداختند. همه گونه نکبت و بدبختی و تعفن و کثافت را در وجود پلید و زشت آنها حس می کردی.
من این کتاب را با کنجکاوی ولی با بیزاری تهوع آوری خواندم با همه نکبت و تعفنی که نویسنده در لابلای یادداشت های خود گنجانده بود.
بهمین نسبت- در مقابل آن همه نکبت و کثافت و پوسیدگی و آشغال و زباله گندیده و زندگی کثیف خود و زنان کتاب و همسرش- ولی او در مقاله های اساسی خود در مجله فردوسی بعد از انقلاب قلمی بسیار مثبت داشت و دنیا را بسیار خوش بینانه و روشن میدید با انسان های قابل اصطلاح با امید به آینده بهتر و اصل «بازگشت به خویشتن» را متن کار خود قرار داده بود و از حمایت خوانندگان سختگیر فردوسی نیز برخوردار بود.
در این دوره مهم تر این که دوست و استاد گرامی من دکتر مهدی بهار که تا آن زمان جز برای کتابش دست به قلم نمی برد هر هفته شروع به نوشتن مقالاتی کرد که چیزی نظیر یک «بشکه باروت» بود. و یاد آن چندنفر همکار سابق ما را که ناگهان مفقود شده بودند، از یاد ما برد.
مقالات دکتر بهار خواندنی و جالب «فاش کننده و اثر گذار» بود و به قول معروف مثل توپ میان مردم صدا می کرد و از طرفی وزارت ارشاد اسلامی با آن همه هارت و پورت آزادیخواهی در آنها دست نمی برد و لابد بوق آزادی و این که دیگر سانسور نیست چه و چه ها مانع می شد........؟!!
اولین ماه های انقلاب دکتر بهار در چند مقاله پیاپی سرانجام این انقلاب تا به آخر و افول آن را- که از تعفن برخاسته و در منجلاب ایران فرو می رود- خیلی دقیق و رسا و گویا و وقوع جنگ و پیامد پر فساد آن را نوشت که آن نوشته چون یک لوحه سنگ نوشته به یادگار می ماند.
فقط یک مقاله او را حجت الاسلام های وزارت اطلاعاتی جرات کردند که از آن ایراد بگیرند آن هم در مورد مسأله «ولایت فقیه» بود. که دکتر بهار طی مقاله ای مستدل نوشته بود. اصلاً در اسلام چنین قراری نیست و ضمن پرسشی از آیت الله شریعتمداری خواسته بود که جواب بدهد اصولاً به نظر ایشان مسأله جعلی ولایت فقیه وجود دارد یا نه؟!