فتنه بزرگ و مقاومت!
ده سالگی هفته نامه «فردوسی امروز» مرا به انبوهی از خاطرات و نیز یادآوری بعضی از واقعیات، رهنمون شد. یکی از این واقعیت های شگفت انگیز آن است که چگونه شاعران، نویسندگان، روزنامه نگاران- به طور کلی مغز متفکرایران -پس از بزرگترین شکست تاریخی که جهل و شرارت وار تجاع و انسان ستیزی بر سرزمین آنان و بر فرهنگ و تمدن آنان وارد ساخت و شوربختانه هنوز نیز ادامه دارد - در هر کجای جهان که بسر می برند و حتی به گونه ای در داخل وطن، نه فقط همچنان پابرجا و مقاوم مانده اند، بلکه به مقابله گسترده خود، چه با دست پر و چه خالی و چه در زمان حیات و چه پس از آن با آثار باقی مانده از خویش، علیه این فتنه بزرگ که اینک جهانی را نیز آلوده کرده ادامه می دهند.
سهراب سپهری که در بسی از شعرهایش و پیش از آنکه با زندگی وداع گوید، پیشگویانه فتنه بزرگ ملایان را به چشم می دید و درک و حس و آشکار می ساخت، احمد شاملو که در داخل زندان بزرگ این خرافه سرایان جانش گرفته شد ولی همچنان یکتا آزاد مرد فرهنگ ایران باقی ماند و نادر نادرپور که سالیانی دراز در دوری از زادگاه خویش، هرچه گفت و نوشت علیه این تاریک ترین دوره از تاریخ معاصر ایران بود، نمونه هائی از این مغزهای متفکری هستند که چه پیش و چه پس از وقوع این تاریکی وحشت زا، علیه آن بپا خاسته اند.
در میان روزنامه نگاران، حسن شهباز با (ره آورد) خود در جنوب کالیفرنیا، اسماعیل پوروالی با «روزگار نو» خود در پاریس که هر دو بسی زودتر از زمانی که می بایست درگذشتند و صدرالدین الهی در شمال کالیفرنیا که عمرش دراز و آثارش همچنان پایدار بماند، از جمله شخصیت های فرهنگی دیگری بوده و هستند که ایران و ایرانیست را زنده و والا نگاه دانسته اند و این افتخاری است برای دوست قدیمی من، عباس پهلوان که او نیز در زمره همین مردان ادب و فرهنگ قرار دارد و «پیری» است نه به عنوان سالمندی بلکه قدمت و بزرگواری روزنامه نگاری.
آشنایی با دنیای مطبوعات!
عباس پهلوان را حدود 60 سال است که می شناسم. چه زمانی که نخستین بار او را در دفتر هفته نامه «آژنگ» به سردبیری «ایرج نبوی» یک روزنامه نگار برجسته دیگر عصر خود، دیدم و آشنا شدم، چه سالهای بعدی که در این یا آن محفل و مجلس ادبی و روزنامه نگاری و این قبیل گپ و گفت و گوهایی داشتیم و ضمناً بهره ور از طنزها و نیز نیش های دوستانه او و چه سالهایی که او سردبیر «فردوسی» تهران بود و در دوره او این مجله به صورت تنها نشریه هفتگی و ضمناً پرخواننده ادبی و فرهنگی و به گونه ای سیاسی تهران درآمده بود.
***
آشنایی و همکاری من با مجله فردوسی به سالیان درازی پیش از آنکه پهلوان به سردبیری آن برگزیده شود می رسد. زمانی بود بین سال آخر رشته ادبی مدرسه خاقانی تهران و سال اول فلسفه و علوم تربیتی، دانشکده ادبیات که آن زمان در ساختمانی جدا از دانشگاه تهران قرار داشت.
زمانی بود که چند سالی پس از رویداد تیرماه سال 1332 می گذشت و روزنامه ها و مجلات کم و بیش حرفه ای تر شده بودند و اگر کمتر سیاسی بودند، در عوض مطالب بیشتری برای آگاهی های روزمره، سرگرمی و داستان و این قبیل داشتند.
در آن زمان، من همانقدر که این نشریات، دست کم بعضی از آنها را که با سلیقه من جور درمی آمد، می خریدم و می خواندم همانطورهم تلاش می کردم با نویسندگان آنها نیز آشنا شوم و نوشته ای از خودم را با آنان در میان بگذارم.
ایرج نبوی یکی از این روزنامه نگاران و روزنامه نگار بسیار جوانی بود. او هم مانند من در سال آخر دبیرستان و در آستانه ورود به دانشگاه بود. یک نشریه هفتگی را بنیاد گذاشته بود و همراه دوست دوران تحصیلی خود «عزیز نبوی» مقاله های مشترکی می نوشتند به طوریکه امضای هر دوی آنان در صدر مقاله قرار داشت.
چگونگی آشنایی و دوستی با ایرج نبوی را زیاد به خاطر نمی آورم ولی به هرحال نوشته هایی که از من چاپ می کرد یا قطعات ادبی بود و یا داستان های کوتاه و این زمانی بود که نبوی هنوز به سردبیری نشریات بزرگتر از جمله آژنگ که بعدها دوره های شکوهمندی برای خودش داشت، ارتقاء نیافته بود.
دو نشریه دیگری که من گاه به گاه به دفاتر آنها می رفتم و همان هم موجب شد تا نوشته هائی از مرا چاپ کنند، مجله «خواندنی ها» به سردبیری «دکتر هوشنگ عسگری» و مجله «فردوسی» به سردبیری یکی از نخستین سردبیرهای آن «محمد نوحی» بود. در فردوسی نوحی که مدیریت آن از همان زمان با «نعمت الله جهانبانوئی» بود، دو سه داستان کوتاه من چاپ شد و این داستان نویسی های کوتاه در واقع نخستین کارهای روزنامه نگاری من بود.
زمانی که سخست تحت تأثیر نویسندگان والا ولی ضمناً بسیار متفاوت چون صادق هدایت و علی دشتی قرار داشتم.
در «خواندنی ها» همکاری من با یک مقاله نقدگونه تئاتری آغاز شد به این ترتیب که همانگونه که اغلب پول های توجیبی را صرف خرید کتاب و روزنامه ها می کردم، سینما و تئاتر نیز از علاقه های سرشار من بود، و دیدار از آنها. در آن زمان ها «تئاتر سعدی» در شکوفائی های جدید خود بود و با بازیگرانی چون توران مهرزاد، محمدعلی جعفری، ایرن، عطالله زاهد، و بسیاری دیگر و نمایش هایی چون «پرنده آبی» - «تار توف»- اوژنی گرانده و این قبیل.
من قبلاً بعضی کتاب های تدوین و ترجمه شده از این نمایش ها را خوانده بودم و وقتی نمایش یکی از آنان را اگر درست بخاطر داشته باشم «تارتوف» بود- در تئاتر سعدی دیدم، یاد مترجم ادیب و فرهیخته اصلی این نمایش، «یوسف اعتصامی» افتادم که اینک با نام مترجم دیگری و احتمالاً نوعی سرقت ادبی او از ترجمه اعتصامی- به نمایش گذاشته شده بود.
مقاله ای در این زمینه نوشتم و به دکتر عسگری که تازه با او آشنا شده بودم دادم و او نیز آنرا در خواندنی ها چاپ کرد.
رفت و آمد من به این نشریه که میرفت به نوعی شبیه READERS DIGEST امریکایی بشود، مدتی ادامه یافت و یکی از کارهای من در آن خلاصه کردن کتاب های داستانی مشهوری بود که به زبان فارسی ترجمه شده بود و آنطور که دکتر عسگری می گفت مورد توجه زیاد خوانندگان خواندنی ها نیز قرار گرفته بود.
همیشه در وسواس!
دوستی و همکاری من بعدها با دکتر عسگری، زمانیکه سردبیر فردوسی بود و زمانیکه نشریه دیگری بنام «خوشه» را پایه گذاری کرده بود ادامه یافت و من هنوز او را اعجوبه ای در میان روزنامه نگاران زمانش و نیز مجموعه ای از تضادهای سیاسی و فرهنگی می بینم و به خاطر می آورم .
زمانیکه فردوسی به سردبیری چهره برجسته فرهنگی دیگر، دکتر محمود عنایت منتشر می شد و شگفت آنکه، دکتر عنایت نیز درست مانند دکتر عسگری، در رشته دندان پزشکی فارغ التحصیل شده بود ولی هرگز به این شغل نپرداخته بود، فعالیت من در فردوسی بیشتر شد و از جمله یکی از مقالات طنز آمیز خودم را با عنوان «دنیای حسین قلی خان» به یاد می آورم. این حسین قلی خان، یک شخصیت واقعی بود. کسی که من اغلب او را در کافه «ریویرا» در خیابان پهلوی آن زمان در نزدیکی های تجریش می دیدم. نمونه ای از آدم های بی خیال و ظاهر خوش، مردی چشم چران و بی قرار که ضمناً پیوسته بر قطره هایی از شروب خود لب می زد و معلوم نبود چگونه ناگهان پیدایش می شد و چگونه ناگهان غیبش می زد.
دکتر عنایت شاید جدی ترین روزنامه نگاری باشد که با او همکاری و دوستی داشته ام. مردی به غایت انسان و همیشه در وسواس زمان و مکان هائی که چرا درست و سرجای خود قرار ندارند.
دوره ای از سردبیری دکتر غایت در مجله فردوسی، همزمان بود با طنزهای ایرج پزشکزاد که آن زمان با اامضای(الف. پ آشنا) می نوشت و نقدهای سینمایی هوشنگ کاووسی . فردوسی روزهای سه شنبه هر هفته منتشر می شد و آژنگ ایرج نبوی به شیوه جدید خود، دوشنبه ها و نقدهای سینمایی من نیز از جمله مقالات آژنگ بود. کاووسی تحسیل کرده در مدرسه سینمایی «ایدک» پاریس، نقدهای خود را بیشتر بر اساس محتوای فیلم های سینمائی آن زمان ایران که خود عنوان ( فیلم فارسی) را برای آنها ساخته بود می نوشت و من که دوره 2 ساله نویسندگی و کارگردانی شعبه دانشگاه امریکائی «سیراکیوز» در ایران را دیده بودم. بیشتر به نقص های تکنیکی این فیلم ها می پرداختم. ولی به هرحال نوشته های ما کم و بیش دریک جهت فکری بود و همین نیز موجب شد تا سرانجام در یکی از استودیوهای سینمائی تهران با یکدیگر آشنا شدیم و این آشنایی به دوستی چندین ساله منجر شود.
شب هایی را که تا دیروقت در کافه نادری تهران همراه کاووسی و تنی چند از شاعران و نویسندگان و این قبیل می گذراندیم، همچنان به خاطر دارم.
و زمان هائی را که همراه او در «سینه کلوب» تهران که اختصاص به نمایش فیلم های کم و بیش برجسته غیر ایرانی داشت، فعالیت می کردیم و نیز به طور متناوب برای انبوه تماشاگران آن به بحث و نقد می پرداختیم.
آخرین بار تلفنی از او از یکی از شهرهای کالیفرنیا داشتم که برای احتمالاً معالجه خود مدت کوتاهی به آنجا سفر کرده بود و سپس درگذشت جانگداز او در ایران.
زمانی به علیرضا میبدی گفتم امثال من که عمرکی بیش از بسیاری از این گروه ادیبان و فرهنگیان ارزشمند بخشی از مهمترین ادوار تاریخ معاصر ایران- داشته ایم، دست کم با یاد و خاطره ای از این فرهیختگان می توانیم ادای وظیفه کنیم. من تابحال بارها و بارها از آنان نوشته ام وتا این عمرک ادامه دارد نیز خواهم نوشت.
مقوله بعدی درباره نقش عباس پهلوان در آخرین دوره فردوسی تهران است که 14 سال تمام ادامه داشت. و در این زمینه گفته ها زیاد است.