افسانه جهان پهلوان تختی

by عباس پهلوان

این بنده نمی خواست در این سلسله نوشته های موسوم به «مثلاً خاطرات»- بجز مواردی که سابق بر این نوشته ام درباره دوست مظلوم و فداکارم غلامرضا تختی چهره نامدار مردم ایران مطالب اضافی تری بنویسم چرا که حتی عنوان این مطالب نیز نسبت به مضمون آن جای شک باقی می گذارد هم برای این متن نوشتجات و هم برای راقم این سطور، معمولاً شرح خاطرات بایستی قاعدتاً نشان از «اتفاقی، واقعه ای و یا جریانی حقیقی» باشد. ولی باز می دیدم ممکن است جریاناتی در ذهن این بنده با یکدیگر قاطی شده باشد و یا تحت تأثیر خاطره های دیگری قرار گرفته و مهم تر از اینکه اصلاً خیالپردازی های سنینی از عمر این بنده باشد که به صورت «واقعیت» بر ذهنم نقش بسته و حک شده و بی برو برگرد، آن را بخشی از زندگی خود فرض کرده و به روی کاغذ آورده ام و با نوشتن و نشر و پخش آن متأسفانه به حساب خوانندگام محترم نیز گذاشته ام که به احتمال ممکن است در بعضی از این «سالهای خاطره ای» آنها هم نقشی و یا ردپای دیگری داشته باشند که من با این «مثلاً  خاطره» هایم آن را مغشوش کرده باشم!؟

به همین جهت در چندین و چند مورد و افراد از خیر «مثلاً خاطرات» گذشته ام، یا آن را پسِ دست نگه داشته ام و یا به کلی جزو اسرار مگوی فامیلی، خصوصی، شخصی ، رفاقتی، ملاحظه کاری- و طبق یک فرمول رایج: «محض حفظ آبروی» کی اَک و فلان کَسَک دانسته و صرفتظر کردن از آنرا، ضروری دانسته و از شما چه پنهان از ذهن خود نیز به کلی پاک کرده ام بخصوص این که این نوشته ها از چندین سال پیش را معمولاً آن هم به اصرار دخترم عسل از سن 70 و 75 یالگی به بالا به مرور، هر هفته نوشته ام، پیداست و با تمام اتکایی که محفوظات ذهنی خود داشته ام ولی در بسیاری از موارد «لنگ» زده ام و به قول شوفرهای بیابانی: زده ام توی خاکی!!

ولی در مقوله چهره ممتازی مانند غلامرضا تختی به کلی قصدم این بود که فعلاً به تفصیل چیزی درباره او ننویسم بخصوص با مرگ دردآورش و آن همه شایعات که چند دم و دستگاه سیاسی نیز بر سر آن کشمکش داشته اند: افرادی از تتمه توده ای های سابق، باقی مانده جبهه ملی- همان چندبار تشکیل شده و منحل کرده اند و یا هرگز به وجود نیامده- روشنفکران فرصت طلب، ملی مذهبی نواندیش! روشنفکر های ملی و مذهبی (یا به کلی دینی) مخالفان نظام مشروطه پارلمانی- که در بی هدفی و سردرگمی فعالیتی و نداشتن «قبله سیاسی» خواسته اند از هر چهره ای- ولو اگر فوت شده باشد- امامزاده ای بسازند. تازه در این وسط (نظیر واقعه غلامرضا تختی) دستگاه امنیتی (ساواک) هم وسط افتاده بود که از خود بهر جهت رفع اتهام کند و در نتیجه حتی حالا هم در اردیبهشت 1398 که در عید همین سال فیلم پرهیاهوی «تختی» جزو کم فروشترین فیلم های نوروز بوده و مردم از آن استقبال نکردند که نشان داد تمام طرف های ذیسهم در این غائله باخته اند و گرد و خاکی که به نام «افسانه یا اسطوره، جهان پهلوان تختی» راه انداخته بودند، در واقع روی خود آنها ریخته و حتی جماعتی از آنان نیز، زیر آوار آن همه هیاهو دفن شده اند.

 

-2-

مرور دوباره ای در این «مثلاً خاطرات» نکرده ام ولی یادم می آید که چند بار راجع به آشنایی و دوستی با «تختی» و روابط گاه و گداری که با یکدیگر داشته ایم در این خاطرات اشاراتی داشته ام و اکنون نیز ممکن است قسمت هایی از آن تکرار مکررات باشد ولی باز هم به ناچار به طور اختصار و کلی از چگونگی آشنایی و دوستی، مراودات، گپ و گفت های یک الف بچه با یک غول سنگین وزن کشتی جهان می نویسم(هنوز هم نمی دانم که آن زنده یاد در چه وزن و چند کیلویی کشتی می گرفت). من شاگرد ادبی بودم که صبح تا شام نشخوارش شعر، قصه، رمان، و کتاب بود و دوستی با قهرمان نامداری که مسایلمان از حدود اوضاع زندگی روزمره، دوستان، ورزش و به ندرت بعضی از مسائل اجتماعی و یا سیاسی (آن هم به طور محدود) سئوالی مطرح نمی شد و به یا در جایی که برایم مبهم می نمود و یا اغلب ابراز علاقه می کردم، بیشتر بدانم.

افسوس میخورم که در هیچ یک از این موارد گفتگوی ما درباره ازدواج، همسرش و زندگی خانوادگی حتی به یکی، دو دقیقه هم نمی کشید با این که برادر خانم «تختی» جوان شاعری بود که شعرهایش اغلب در مجله فردوسی تهران چاپ می شد و در چندباری که این جناب رضا توکلی را دیدم، جالب برایم این بود او هم ولایتی ما و اهل شهر ساری است و شعر هم خوب می گوید. (بدون آن که بخواهی آن شعر را به دست اهل فن بسپاری که دستکاری کند و در مجله چاپ شود).

 با این که من شاگرد رشته ادبی دارلفنون بودم (نوشته بودم از همان سیکل اول که بایستی به کلاس چهارم دبیرستان می رفتیم ولی سیکل دوم در آن سال رشته ای شد: طبیعی، ریاضی و ادبی و من همچنان به ورزش علاقه داشتم. همان زمانی که نخ کلفتی توی کوچه دم خانه امان، از اینطرف به آنطرف دیوار می بستیم و با توپ کهنه پیچ، سپس توپ ماهوتی و بالاخره با توپ والیبال، شرطی والیبال می زدیم که تا در زمین ورزش دارلفنون ادامه پیدا کرد!

اما درجوار ساختمان اصلی و قدیمی کلاس ها و سایر اتاق ها و سالن دارلفنون که حیاط دلگشای پر دار و درختی، با یک استخر (حوض بزرگ) داشت و چند تا ماهی گنده- یک محوطه وسیع نیز در جوار ساختمان درسی قرار داشت با یک در علیحده در خیابان ناصرخسرو که «زمین ورزشی دبیرستان دارلفنون» بود و با یک در دیگر به ساختمان اصلی دبیرستان وصل می شد.

در این محوطه وسیع، یک زمین بستکبال و چند زمین والیبال بود. هم چنین در سایر محوطه این زمین، که بچه ها فوتبال بازی می کردند. در انتهای این حیاط ورزشی دارلفنون، به طور جداگانه سالن تمرینی کششی گیران ملی بود. پس از مدتی ما کنجکاوی مان به این سالن بزرگ و آدمهایی که به آنجا می آمدند، جلب شد و اغلب آن اوایل سر راه و جلوی آن سالن می ایستادیم که کشتی گیران آن روزگاران را ببینیم. معروفترین که آن، «جهانبخت توفیق، عباس زندی، علی غفاری» و دیگران بودند که اغلب روزها سر و کله سایر قهرمانان رشته هایی مانند وزنه برداری ( ما می گفتیم هالزیست) و بوکس (مشت زنها) هم پیدا می شد.

ما بسیاری از قهرمانان ورزشی را نمی شناختیم و از «مسعود نیا» معلم ورزش دارالفنون – که او هم اغلب سر و کله اش میان ما پیدا می شد و خوش و بش کردن با قهرمانان- و سایر پهلوانان مانند سخدری، عباس حریری، مصطفی طوسی- که در ضمن ما را هم با آنها اشنا می کرد و می گفت «همه اونها پهلوون پایتخت شده اند»!- بعد خودش پیش بینی می کرد: یکی دو سالی دیگه نوبت عباس زندی و غلامرضا تختیه.... که شاه بازوبنده پهلوونی رو به بازوی اونا می بنده!

بعضی از بچه ورزشی های دارالفنون بوکسورها را هم دوست داشتند و به قول امروزی ها دیدن آنها برایشان ابراز احساسات می کردند مثل: اسکندر شورا، عیسی بیک، چنگیز تدین، حسین طوسی. مسابقات مشت زنی آنها را با قهرمان های تیم ترکیه و نظامی های انگلیس در پایگاه حبانیه عراق- که به ایران می آمدند- دیده بودم. آن زمان می گفتند «اسکندر شورا» قهرمان سنگین وزن بوکس که ارمنی بود، تقاضا کرده که به شوروی (ارمنستان) برود و ما خیلی دلخور بودیم.

یکبار که به قول بچه ها یواشکی، چکیدیم توی سالن تمرینی ورزشی کشتی گیران! عباس زندی و غلامرضا تختی با هم تمرین زورآزمایی می کردند. گویا آن موقع عباس زندی، خودش را برای پهلوانی پایتخت آماده می کرد. آندو کشتی گیر خیلی با هم صمیمی بودند، آن زمان تازه یکی دو سالی از واقعه 28 مرداد و عزل دکتر مصدق می گذشت. هنوز چند سال مانده بود که «چو» بیفتد که «غلامرضا تختی» طرفدار دکتر مصدق است ولی عباس زندی معروف بود که یک افسر شاهدوست دوآتشه است.

این عضویت جبهه ملی را پس از مدال طلایی که تختی در المپیک گرفت، شایع کردند. دائی او مهندس حبیبی کارشناس نفتی دولت دکتر مصدق بود که گویا در واقع مهندس راه و ساختمان و «خاک شناس» بود و شده بود «عقل کل ملی شدن نفت» در حالی که آن زمان نفت یک مسأله سیاسی و دیپلماسی بود که گره آن داشت به دست «دکتر گریدی» سفیر امریکا در ایران باز می شد که زیرآبش را انگلیسی ها زدند.

مهندس حبیبی به شدت مذهبی بود و بعدها دیدیم که جبهه ملی و نهضت آزادی را هم او به زیر عبای روح الله خمینی کشاند و به شدت با نخست وزیری دکتر شاپور بختیار مخالف بود و در حالی که خمینی هم او و هم سایر بقایای «ملی ها» را تحویل نگرفت و «مرتد» دانست!

 

-3-

من با همان پایبندی ورزشی و علائق ادبی فعالیت روزنامه نگاری خود را که از 1330 شروع کرده بودم در هفته نامه «آژنگ» ادامه می دادم. وضع مالی «آژنگ» روبراه شده بود، سردبیر آن هم بعد از تجربه سردبیری چندین نشریه و مجله کاملاً به قول معروف «اوستای کار» شده بود و ایرج نبوی از جمله بهترین سردبیران و معروفترین مطبوعاتی ها بود که به کاظم مسعودی مدیر آژنگ پیشنهاد کرد که «آژنگ» را یومیه کند که مدیر پذیرفت و از سال 1338 به صورت روزنامه صبح منتشر شد و در همین سال و اوائل پائیز نیز مسابقات کشتی آزاد جهان (1959 میلادی- 1338 خورشیدی) در استادیوم فرح (بعد محمد نصیری) در خیابان حافظ برگزار می شد.

من پیشنهاد کردم که نباید از این مسابقات غافل باشیم و اخبار مسابقات کشتی آزاد جهانی که شبها برگزار می شد، می بایستی در روزنامه فردا چاپ کنیم. یک روزنامه یومیه نمی تواند از خبرهای شب گذشته تهران خالی باشد. بخصوص کار یک روزنامه یومیه از بعدازظهر عصر شروع می شد.

وقتی با این پیشنهاد موافقت شد که به طور استثنائی تا مدتی خبرهای کشتی را چاپ کنیم- متوجه شدیم که نویسنده و خبرنگار ورزشی نداریم و هیچکدام از خبرنگاران ورزشی اطلاعات و کیهان نیز مجاز نبودند خبر خودشان را زودتر از نشریه ای که در آن کار می کردند در اختیار روزنامه صبح تهران بگذارند که شب در روزنامه ای که کار می کردند قرار بود چاپ شود. بالاخره من پذیرفتم و اسم مرا هم به عنوان نویسنده ورزشی روزنامه آژنگ به کمیته برگزاری مسابقات کشتی فرستادند و کارتی برایمان صادر شد که به گردن می آویختیم.

شب اول مسابقه و شروع مراسم که تعداد کمتری از کشتی گیران ما روی تشک می رفتند بازار مصاحبه گرم بود- در این دوره از مسابقات علاوه بر «تختی» و چند کستی گیر دیگر، عرصه ظهور کشتی گیر جوانی بود به نام امامعلی حبیبی که در عرصه جهانی درخشیده بود و آن هم با کشتی های صریح و تند و هجومی و اغلب حریفانش را ضربه فنی می کرد.

همه امید تیم ایران در وجود دو الی سه نفر (غلامرضا تختی و امامعلی حبیبی و سیف پور) بود. حریفان تختی و حبیبی از مشهورترین کشتی گیران جهانی بودند و می خواستند در مسابقات جهانی تهران و مقام گذشته و مدال طلاهای خود را با مدال طلای این مسابقات تثبیت کنند. در حالی که هئیت ایرانی کشتی قهرمان کشتی گیران را- بخصوص در شبی که قرار بود تختی و حبیبی با قهرمانان کشتی جهان روبرو شوند. خیلی برایشان جای شک و تردید قهرمانی آنان و بخصوص همه تیم ایران بود.

جریان شب اول به گفتگوی خبرنگاران با هر کدام از پهلوانان تیم کشتی ایران انجام می گرفت و بیشتر از هم با غلامرضا تختی و میدیدیم که به واسطه اخلاق خوش، خونگرمی مهربانی و خوش و بش دوستانه و در آغوش گرفتن خبرنگاران ورزشی نشان میداد طور دیگری در دل آنها جای دارد. به این ترتیب من (قاق) مانده بودم و حریف هیچکدام از خبرنگاران ورزشی هم نمی شدم که سالها در زمینه ورزشی قلم زده و از این جور مسابقات زیاد دیده بودند. اگر هم با آنها «مصاحبه» نمی کردند با قهرمانان گفتگوی خودمانی و درد دل داشتند.

دقایق به تندی می گذشت و من همچنان دستم- بخصوص ازبابت مصاحبه های پیش از مسابقات- خالی بود. یکبار به لهجه مازندرانی به حبیبی که دورش را خبرنگاران گرفته بودند، گفتم «ما هم اینجا هستیم» متوجه شد که یکی با لهجه مازندرانی او را مورد خطاب قرار داده است ولی دیوار گوشتی دور او و جثه ضعیف و لاغر من در پشت آنها مانع شد که او صاحب صدای آشنا را پیدا کند.

در فرصت بعدی که دیدم که «تختی» و دیگر قهرمان معروف آن زمان تا به طرف رخت کن می روند و خوشبختانه از سوی خبرنگاری و خبرنگاران و عکاسان تعقیب نمی شدند که در نزدیکترین فاصله گفتم: آقا تختی ما هم اسممون «پهلوونه» ولی شما واقعاً پهلوون هستید، گفتگویی هم با این پهلوون داشته باشید!!

او نگاهی به کارت روی سینه ام کرد که از دیدن اسم من، چهره اش به طرز شگفت انگیزی سرشار از مهربانی، شادی و یک جور صمیمت مطبوع و فوق العاده ای شد و خنده ای تمام صورتش را فرا گرفت.

- چی از این بهتر که دو پهلوون با حرف بزنند و با همدیگه دست و پنجه نرم کنند!

مصاحبه من و تختی به اصطلاح «فنی» و در مورد «حریفان و رقیبان» نبود و یا حدس و گمان قهرمانی! بلکه به طرزی غیرمتعارف همه مسائل کشتی در آن مطرح بود به اضافه آرزوها، پیش بینی ها و امکان پیروزی فردی و تیمی، درصد شکست سایر اعضای تیم ملی کشتی ایران بخصوص «امامعلی حبیبی» که: هم ولایتی ام بود.

تختی بیشتر خوشحال شد و گفت: این همشهری شما خیلی میتوونه تو کشتی بدرخشه!

همین لحظه حبیبی هم به رخت کن وارد شد و تختی مرا به او معرفی کرد و او مرا به عنوان «گتِ مردی» مورد خطاب قرارداد و به حساب فامیلی «پهلوان» های مازندران گذاشت و خیلی گرم گرفت همان موقع عکاس اطلاعات و یا کیهان در حالی من میان دو پهلوان کشتی جهان بودم. عکسی گرفت اما هیچوقت آن را نه به خودم داد که چاپ کنم نه اصلاً این عکس را با تمام قولی که میداد و اصراری که که من داشتم، در اختیارم گذاشت و یا برایم فرستاد.

..... و اما گفتگوی غلامرضا تختی و امامعلی حبیبی در میان آن همه حرف و حدیث شب اول شروع مسابقات جهانی کشتی در تهران- نه این که تخم دو زرده این بنده باشد بلکه بخاطر عدم شباهت با سایر گفتگوهای چاپ شده در روزنامه های اطلاعات و کیهان و سپس مجلات هفتگی ورزشی و غیرورزشی، متفاوت و کنجکاوی برانگیز بود. خاصه این که در این دوره از مسابقات جهانی تیم ایران فقط دو مدال طلا کسب کرد و در مقام سومی جهان ایستاد ولی به واسطه شکست دو قهرمان نامدار جهان از ترکیه و شوروی- آن هم در یک شب که تختی و حبیبی با دو کشتی پیاپی، حریف جهانی را خود برده بودند. آن دو به من عنوان قهرمان جهان را داده بودند. تختی گفت من به مادرم قول داده بودم که مدال طلایم را کنار جانماز او می گذارم و حبیبی گفت: با مدال طلای جهانی می خواستم برازنده شهری باشم که در آن زندگی کرده و از آنجا آمده بودم: شهر شاهی!

نکته دیگری که آن شب تختی برای من گفت: درباره مربی اش در دوره جوانی بود، حاجی فیلی در باشگاه پولاد (خیابان شاهپور):

- من یک فن اونو هیچوقت در کشتی هایم رو نکردم. اما امشب انجامش میدم!

من چون از فوت و فن کشتی خبر نداشتم کنجکاوی نکردم که چه «فنی» و چرا تا بحال فن آخری که مربی کشتی اش به او یاد داده هرگز به کار نبرده و گذاشته برای امشب!؟

بعدها یکی از قهرمانان مربیان کشتی گویا «ابوالملوکی» و یا «عباس زندی» به من گفته بود آقا تختی در جوانی بسیار در تمرین پشتکار داشت. در شرایطی که نه وضع باشگاه پولاد نه تشک های کشتی آن مناسب بود. اصلاً او سرما و گرما حالیش نمی شد- با توجه به زندگی خانوادگی اش (تختی فرزند رنج بود) و متأسفانه از همه این تمرین ها نتیجه نمی گرفت.

به طوری که از بس در مسابقه باشگاهی و یا دوستانه ضربه شده و باخته بود به طعنه می گفتند: شاغلام فقط بلده زمین بخوره و خاکش کنند ولی «شاغلام» خم به ابرو نمی آورد و همچنان کشتی را ادامه میداد و با آن وضع سخت بابت معیشت زندگی و وضع خانوادگی اش.....اما او در نهایت شگفتی، یکبار علی غفاری قهرمان وزن پنجم ایران را شکست داد ولی امتیازهای او را به حساب «غفاری» گذاشتند که شهرت بیشتری و سابقه قهرمانی در تیم کشتی ایران را داشت. ولی انگار که این به اصطلاح «حق کشی»، «تختی» را مصم تر کرد و نشان داد که فقط به «درد زمین خوردن و باختن» کشتی نمی گیرد و او را در احراز موفقیت و رسیدن به عضویت تیم ملی مصمم تر کرد و در وزن ششم، قهرمان کشور شد و در صف ملی پوشان کشتی ایستاد و آن زمان تختی خیلی جوان بود و همچنان چهره ای مردمی و دوست داشتنی. (ادامه دارد).

 

 

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Free Subscription