هم بستگی با یکدیگر علیه ظالم حاکم. با پیوند یک درد مشترک!
آموختن از تاریخ و مردمان باستان برای رهایی و آزادگی!
چو بیشه تهی ماند از نره شیر- شغالان درآیند آن جا دلیر!
نقل است که چون «عبدالله اُزبک» خراسان را مورد تاخت و تاز قرار داد، روزی در سیستان عبورش به آرامگاهی افتاد که می گفتند: گور رستم است.
او به طور شماتت آمیز و به طعنه این بیت را خواند:
سر از خاک بردار و ایران ببین
به کام دلیران دوران ببین
و با نوعی غرور و نخوت گفت: نمیدانم اگر رستم زنده بود و قادر به پاسخ گفتن بود چه می گفت؟!
یکی از وزرای او که ایرانی نژاد بود گفت: «اگر خشم نگیری بگویم؟! عبدالله ازبک لبخندی زد و گفت «در امانی بگو، سپس آن ایرانی نژاد گفت اگر رستم دستان اکنون زنده بود می گفت:
چو بیشه تهی ماند از نره شیر
شغالان درآیند آن جا دلیر
چو بیشه زشیران تهی یافتند
سَگان فرصت روبهی یافتند
و شگفتا که در طول تاریخ افسانه ای و تاریخ سیاسی ایران هرگاه یک فرد خودکامه و یا یک موجود «ایران ستیز» بر سرنوشت مردم و کشور به زور حاکم شده و به ستم حکومت کرده است، در یک لحظه حساس، رستمی قیام کرده و مُلک و ملت را از چنگال آن سفاک رهائیده است. در تاریخ افسانه ای ایران و در زمانی که ضحاک ماردوش، بر تخت پادشاهی، جمشید تکیه می زند و هزار سال از گرده ی این مردمان دیروز ناسپاس و امروز بی چاره، بهره می گیرد و از همه ی مواهب روزگار آنها را محروم میدارد و با اراده شیطانی خود نیروی جوانان آینده ساز را به تباهی می کشد و برای «قدرت» مارهای بر شانه خود هر روز دو جوان، دو نیروی آینده را سر بریده و از مغز آنها برای تغذیه این دومار که در واقع نماد قدرت و خودکامگی هستند بهره می گیرد، گماشتگان خود را در همه موارد در زندگانی مردم دخالت میدهد، از هر درآمدی مالیات اخذ می کند و در هر زمینی که کِشتی و محصولی قابل ملاحظه دارد خود را سهیم میداند و البته بدبخت نگاهداشتن و همیشه نگران فردا بودن مردم را اساس این حکومت ظلم و ترس قرار می دهد، و درست زمانی که همه مردم امید را از دست داده بودند و به درد و ستم عادت کرده بودند و پس از ده نسل پی در پی، جهان اطراف خود را آنگونه میدیدند که حاکم زورگو و خودکامه میخواست، و گماشتگان و همدستان و فرمانروایان محلی که در زیر فرمان خودکامه حاکم قادر بودند، مانند «عبدالله ازبک» برای ایران و ایرانی ارزشی قائل نبودند، یکباره این ضحاک خواب می بیند که یک جوان، سوار بر اسب وارد دربار می شود و او را به مسمار می کشد و طناب پیچ کرده به کوه دماوند گرفتار و زندانی می سازد، ضحاک وحشت زده تعبیر کنندگان آستان حاکمیت خود را از همه اطراف و اکناف فرا می خواند که بگوئید تعبیر این خواب چیست؟ همه معبران خاموش می مانند تا بالاخره یکی جرأت می کند و می گوید که روزی پسری متولد خواهد شد از تیره و تبار جمشید به نام فریدون که ترا از تخت پادشاهی پائین خواهد کشید، شگفت اور آن است که «ضحاک» سوال می کند چرا!! او چنین می کند، من که با او دشمنی ندارم.... و شگفتا که این درد بی درمان تمام خودکامگان است که با درد مردمانی که بر آن ها حکومت می کنند آشنا نیستند، ضحاک از این پس فرمان میدهد هر پسر بچه ی کوچکی که به دنیا می آید در دم بکشند و هر مادری که حامله است نیز قربانی کنند که به این ترتیب جلوی تولد فریدون آن جوانی که می آید تا او را از تخت به زیر بکشد را، بگیرد. اما هوشیاری در نسل جوانی است که چه بخواهی و چه نخواهی در راه است، می آید که آزادی را خوشحالی را، بهار را به سرزمینشان بازگرداند.
داستان ضحاک از این لحظه به بعد شکل دیگری به خود می گیرد، مردم در جای جای ایران آغاز به گلایه و شکایت می کنند......
مادران از ترس گماشتگان و پاسداران ضحاک در گوشه و کنار پنهان می شوند، اما در این میان یک ایرانی نژاده که از خانواده جمشید است به نام «آبتین» که سالهاست در پنهان زندگی می کند، بانوئی دارد به نام «فرانک» که اتفاقاً حامله است و تلاش دارند که ازاین حکم جدید فرمان ضحاک ناپاک خود را از دید گماشتگان دور نگاه دارند.
اما ناگهان قرعه مرگ به نام آبتین میافتد که جزو همان دو نفر جوانی است که باید هر روز کشته شود تا مغز او خوراک مارهای خشم و شهوت ضحاک شوند، فرانک به درستی احساس می کند که فریدون در دل او رشد می کند و این وظیفه اوست که این فرزند را نگاه دارد.
فرزندی که اینده روشن و پر از آرامش و شکوه ایران به دست او و نسل او می تواند تحقق یابد، پس بدون درنگ، بسوی مرغزاری می رود که دور از چشم پاسداران و گماشتگان ضحاک است
فریدون که بودش پدر آبتین
شده تنگ برآبتین برزمین
گریزان و از خویشتن گشته سیر
برآویخت ناگاه در دام شیر
از آن روزبانان ناپاک مرد
تنی چند روزی بد و باز خورد
گرفتند و بردند بسته چویوز
برو و بر سراورد ضحاک روز
در این جا فردوسی با قلم روشنگر خود روحیه مردم آنروزگار را نشان میدهد که آبتین جوانی است که دیگر حوصله اش از این گماشتگان سررفته است، با تمام وجود معترض است آخر چقدر شاهد بدبختی مردم باشد؟! در همین حال اعتراض و برانگیختن مردم است که یکباره توسط «روزبانان ناپاک» یعنی پاسداران و گماشتگان گوش به فرمان ضحاک گرفتار می شود و به قتل می رسد».
خردمند مام فریدون چو دید
که بر جفت او برچنان بدرسید
زنی بود آرایش روزگار
درختی کز و فرشاهی ببار
فرانک بدش نام و فرخنده بود
به مهر فریدون دل آکنده بود
چو آگاهی شوی (شوهر) بشنود زن
زبیدادها بر سرش آمدن
دوان داغ دل خسته روزگار
همی رفت پویان سوی مرغزار
دیگر تأملی جایز نبود فرانک در دل خود اینده ی ایران را حمل می کرد وقتی شوهرش را کشتند، بخوبی می دانست که بعد از آبتین نوبت به فرانک می رسد پس:
به پیش نگهبان آن مرغزار
خروشید و بارید خون در کنار
بدو گفت کاین کودک شیرخوار
زِمن روزگاری به زنهار دار
پدروارش از مادر اَندر پذیر
از آن گاو نغزش بپرور به شیر
و این جاست که فردوسی راز دیگری را برای تو و من از ورای هزار سال باز می کند، گوئی مردمان همه از درد هم آگاهند و همه در این «درد مشترک» است که به طور پنهانی با هم، هم پیمان می شوند:
پرستنده بیشه و گاو نغز
چنین داد پاسخ بدان پاک مَغز
که چون بنده بر پیش فرزند تو
بباشم پذیرنده ی پند تو
آن صاحب مرغزار سه سال فرزند را از گاوی که «پرمایه» نام داشت و در خواب دهشتناک ضحاک نیز نامش برده شده بود، فریدون را از نوزادی به سه سالگی می رساند، اما گماشتگان ضحاک هر روز با نگاه هراسناک و نگران ضحاک روبرو بودند و سپاه پاسداران و حافظان خصوصی و امنیتی های ضحاک هر چه بچه بود کشته بودند و ناگهان از وجود آن مرغزار و آن گاو مخصوص با خبر شده می روند که فریدون را در آنجا بیایند، فرانک سراسیمه به نزد صاحب مرغزار رفته، فرزند را می گیرد و به سرعت به سوی کوه البرز- خارج از ایران- می رود و فرزند را به دست یک پارسای دیگری می سپارد که تعلیم و تربیت او را به عهده بگیرد، پاسداران ضحاک به مرغزار می رسند و گاو پرمایه و هر آنچه در آن مرغزار زنده می بینند می کشند می سوزاند ولی خبری از فریدون به دست نمی آورند.
عملاً میتوان راز دیگری را در این «گاو پرمایه» دانست که زیربنای جنبش راستین مردم را علیرغم خواست ضحاک آماده کرده است و با پروردن فریدون عملاً زیربنای بالیدن و بارور شدن یک قیام مردمی را فراهم کرده است...
اما از طرفی روحیه حاکم خودکامه، ضحاک ماردوش روبه نگرانی شدیده است گاه و یبگاه نام فریدون را بر زبان جاری می سازد، خواب از چشمانش رفته است و رشته امور از دستش خارج شده است!
نمیداند چه باید بکند که مردم به جان آمده با او همراه و رفیق شوند، و از آنچه او و مارهای خونخوار او و کارگزاران دست نشانده اش در این مدت فرمانروائی بر سر مردم بیگناه آورده اند، مجدداً راضی شوند و به قول معروف «کوتاه بیایند»!! یک راه به نظر تمام مشاوران می رسد و آن اینکه ضحاک با یک فرمان، تمام فرمانداران و استانداران فرماندهان سپاه و ..... را از سراسر به مرکز دعوت کند تا کشور برای آینده تاریک حکومت خود و همدستان چپاول گرش نقشه ای بریزند و در آن مجلس طوماری که از قبل تهیه شده است همه امضاء کنند که مثلاً بعله:
یکی محضر اکنون بباید نوشت
که جز تخم نیکی سپهد نَکِشت
اما ای دل غافل که دیگر خیلی دیر شده بود آنهم برای این اقدامات دروغ و تکراری، و در این جاست که از میان مردم ستم دیده «کاوه» قدعلم می کند و با مردم و درفش کاویانی به پشتیبانی فریدون قیام می کنند.
و بالاخره دودمان ننگ و خرافات و قتل و غارت ضحاک و ضحاکیان را از ریشه درمی اورند....
که البته این خود داستانی شگفت و شنیدنی دارد....
حکایت همچنان.....