شاید از رفتگان برای امروز!

by پرویز قاضی سعید

شاید از رفتگان برای امروز!

 

در عرض این «مثنوی» مدتها تأخیر شد! اما آسان و بی دلیل نبود. تلاش می کنم به اندازه ممکن و مقدور موضوع را به نظر خوانندگان فهیم و مهربان برسانم.

هفت، هشت ماه بعده از «توفان سیاه» و شیوع بیماری خطرناک «طاعون مذهبی» که ایران ما را فرا گرفت. اقدام به انتشار هفته نامه ائی بنام «ایران تریبیون» کردم. با آخرین پس اندازی که داشتم!

حقوقم از روزنامه اطلاعات قطع شده بود. در لس آنجلس، نشریه فارسی زبان نبود، رادیو و تلویزیون نبود، از «بیزنس» های ایرانی- جز یک آژانس مسافری- خبری نبود اما ایرانیان وحشت زده هر روز از راه می رسیدند. جمعی به خیال ماجرای 28 مرداد 32 و به باور اینکه قضیه بیش از یکی دوماهی به طول نخواهد انجامید! و بخشی به تصور ترک وطن برای همیشه و جمعی با باور به اینکه به «مرخصی سالانه» آمده اند!

آن هفته نامه، نه به صورت نشریه ای برای لس انجلس، یا آمریکا- بلکه به صورت بین المللی» در تمام پایتخت های جهان، روزهای شنبه و یکشنبه، همزمان با لس آنجلس انتشار می یافت که چهار سال به طول انجامید. در این فاصله هفته نامه های بسیاری درآمدند. کم کم رادیوئی یکساعته آغاز به کار کرد در تلویزیون یکساعته به تدریج لس آنجلس دارای دو روزنامه شد که هر بامداد اخبار ایران را به هر طریقی که بود به نظر خوانندگان ایرانی می رساندند- که خوشبختانه هنوز هم به راه سنگین خود ادامه می دهند. اما همین شهر هنوز و همچنان از یک مجله هفتگی سیاسی محروم بود که «ایران تریبیون» تعطیل شد. بعد معجزه قرن بیست و یکم یعنی «اینترنت» و کامپیوتر کم کم همگانی شد و به خانه بسیاری از ایرانیان راه یافت و کار من هم شد- مقاله دادن به دو روزنامه یومیه شهر. تا اینکه «عباس پهلوان» از پاریس سر رسید. عباس جان من آمد تا بلکه سر و سامانی به روزنامه نگاران در غربت بدهد. اما او هنوز این شهر را بدرستی نمی شناخت و تلاش کرد «کانون نویسندگان در تبعید» براه بیندازد. گفتم که «او هنوز این شهر را نمی شناخت»! روز انتخابات جمعی آمدند که نود و نه درصد آن ها نه فقط روزنامه نگار نبودند که حتی روزنامه خوان هم نبودند! عباس دلسرد و مأیوس کنار کشید. اما مثل من نمی توانست، تماشاچی بنشیند.

حرف و حدیث بسیار است و باید کوتاه کنم. سرانجام عباس که جان جانان منست با کمک دخترش- دختری که در دامن خود پرورانده است، عسل که مهربانی هایش طعم عسل دارد، برای پدرش و دوستان قدیم و جدید پدرش، مجله «فردوسی امروز» را راه انداخت.

اما طبعاً سبک و سیاق کار نمی توانست مانند مجله فردوسی تهران باشد به هزار و یک دلیل که شرح و بسط آن یک کتاب لازم دارد، و نه یک مقاله و یا سلسله مقالات. همین اشاره کافی است. عباس جان در تهران شاعران جوان را معرفی می کرد و شاعران کهنه کار قدیمی را به بحث و جدل های روشنگرانه می کشید. این مباحث طبیعتاً گاهی به برخوردهای تند اما سودمند بحال فرهنگ جامعه، منجر می شد. از نظر سیاسی نیز در چهار چوب «محدودیت های آن زمان خاص» سر می کرد و بیشتر از سخن و کلام طنز استفاده می کرد. مانند «دائی جان ناپلئون» ایرج پزشکزاد که ابتدا، به صورت پاورقی در مجله فردوسی چاپ شد و گل کرد و بعدها تبدیل به سریال ماندگار تلویزیون شد، ولی در امریکا، مجله فردوسی آن «گیر و بندها» را نداشت خاصه اینکه از آغاز هدف معلوم و روشن و مشخص بود: جدال با تاریکی! جدال با تبه کاری آخوند، تلاش برای روشنگری در مورد آنچه که «خمینی» نامش را «اسلام ناب محمدی» گذاشت اما در واقع نام دیگرش «توطئه بین المللی علیه ایران» بود!

کار ظاهراً آسان می نمود، چرا؟! بدیهی بود که هر روز، هر روز و  روز به روز حتی ساعت به ساعت «اینترنت» آخرین خبرها را در دسترس می گذاشت. دهها نفر که معلومات سیاسی اقتصادی و اجتماعی داشتند از همین طریق- افکار و دانسته ها و باورهای خود را مخاطبان پراکنده در گوشه و کنار دنیا، در میان می گذاشتند. علاوه بر آن در میان ایرانیان پراکنده در نقشه جغرافیا، بسیار بودند- ایرانیانی که- زن و مرد- زبان انگلیسی آموخته بودند، زبان فرانسه- زبان آلمانی- حتی زبان عربی و آنها براحتی مطالب نشریات خارجی را (ولو این که با فکر ایرانی جور نبود، اما چون درباره مورد ایرانیان بود) ترجمه می کردند و روی خط اینترنت قرار می دادند تا همه از آن مطلع شوند. پس «فردوسی» در اینجا کمبود کادر تحریری نداشت. به لحاظ تفسیر و تعبیر و پیش بینی در مضیقه نبود، فردوسی پر و پیمان شد، تازه بود و هرهفته- و به قول بر و بچه های مطبوعاتی «نان تازه از تنور درآمده»- بود من هم یکی از آنها بودم، با یک تفاوت کلی روحی که نوشتن بیماری من بود و هست. اما نه با حرف های تکراری- نه با آن چه که می شد و می توان هر روز از طریق اینترنت خواند. وانگهی وقتی مجله ایی هر هفته (عرض کردم) مثل همان «نان تازه از تنور درآمده» تحویل مردمی می شود که منتظر انتشار فردوسی هستند. پس ظاهراً مأموریت یا وظیفه یا هر آنچه که نامش را بگذارید، برای من به پایان می رسید و ضروری بود که فهم همان مسائل را ولو یا نثری دیگر و حتی دیدگاهی متفاوت، بنویسیم و در اختیار مجله بگذارم. من باید برای خدمت به مردم، از راه مجله فردوسی اندیشه دیگری را بکار می گرفتیم. اما چگونه؟ از کدام راه؟ که هم تازه باشد و همه ببینند و همه مورد توجه خوانندگان خاص باشد....؟

این بود که پا به خلوت کشیدم، در به روی خود بستم و به مطالعه پرداختم.

خوشبختانه من هنوز و همچنان مانند ایران، کتابخانه تقریباً مجهزی دارم در خانه کوچکم: از «تاریخ طبری» تا «حافظ خراباتی» از «برهان قاطع» گرفته تا «ضد خاطرات» «آندره مالرو» از «حکمت اروپا» تا «دُن کیشوت» از «تهران قدیم» تا «لبه تیغ» سامرست موام. از «فرهنگنامه ایران» تا «تاریخ هزاره» و دهها کتاب دیگر از خاطرات سیاستمداران قدیم و جدید تا بحث درباره «پوچی». کتاب های «فریدون آدمیت» تا نوشته های استاد صدرالدین الهی و ..... و..... علم و تاریخ و فنون گوناگون و فلسفه و شعر و «هویت ملی» و عرض کردم ده ها کتاب ارزشمند دیگر، از «نایاب ها» یا از دسترس دور».

در را بستم و در دل و اندیشه را تا همین چند روز پیش که یک کتاب هزار و یکصد صفحه ائی بنام «نادره کاران» تالیف ماندگار «زنده یاد ایرج افشار» را به پایان رساندم.

طبیعی بود که در همین مدت، عباس جان من و دخترش عسل گاه و بیگاه یادی از می کردند. برخلاف سایر رفقا از سر لطف و محبت می پرسیدند، پس کی می نویسی؟ کی مقالات را به مجله می فرستی؟!

و من هر دفعه وعده می دادم به زودی! به زودی! ... اما هنوز فکر تازه و جدیدی به خاطرم نرسیده بود. تا اینکه همین کتاب «نادره کاران» موجب شد جرقه ای در ذهنم زده شود و نوری بر تاریکی شگفت ذهن بیاندازد.... چه اجباری ست با این همه مقاله و تفسیر از همه جور  و از همه رقم که در مجله فردوسی چاپ می شود، من نیز مثل همه کنم؟!! مگر خواننده یک مجله چند جور باید تفسیر و تعبیر و پیش بینی را مطالعه کند؟ چر از این چند بزرگ معارف و ادب و فرهنگ ایران در تمام زمینه ها بهره نگیرم؟ چرا اگر میخوام سیاسی بنویسم، یک خاطره از سیاستمداران به نام گذشته نقل نکنم؟! چرا اگر تعهدی بر نوشتن ادبیات دارم چرا از آن همه افراد مشهور و ماندگار در تاریخ ایران قطعه ای را انتخات نکنم؟! اگر نقل و قولی به نظرم با اهمیت می آید و می تواند عصای فکر کردن هم بشود، چرا از آن چشم بپوشم... چرا نباید چراغی و نوری بر آن یافته های گران قیمت دیگرمان که انقلاب آنها را در قفسه ها زندانی کرد و در میان گرد و غبار است، نوری نیافکنم و ذهنی را متوجه نکنم چرا آنچه از خود داریم، از دیگران تمنا کنیم. سیاست، ادب، تاریخ و هر آنچه که مطلوب است و البته مقدور.

پس قبل از آغاز، این مقاله را نوشتم تا هم عسل خانم مدیر و عباس خان سردبیر و همه خوانندگان این مهم را بخوانند که اگر قبول شد و مورد طبع مشکل پسند آنها قرار گرفت ادامه دهم. البته که هفته آینده به مصداق مشت نمونه خروار نمونه ائی ارائه خواهم کرد تا خوانندگان مشکل پسند که را و چه را خواهند و میلشان که باشد.

 

 

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
sam ebrahimi