تمام کتیبه ها، نقش های برجسته و نوشته ها حاکی از صحنه پردازی و آرایش همه تشریفات رسمی، درباری مملکتی توسط طراحان آگاه به فوت و فن و هنرنمایشی است!
با تأسیس تماشاخانه ها و نمایش های تاریخی، مردم ایران بیشتر با افسانه ها و اسطوره های کشورمان آشنا شدند!
«سرگذشت نمایش در ایران» در واقع در برگیرنده همه آن چه هست که در مسیر تاریخ، نگاشته شده است. مثلاً آنجایی که در نگاره کتیبه ی بیستون در تصویری و در یک نقش برجسته از مجسمه های برسنگ تراشیده شده آمده است که داریوش سوم در حالیکه در بالای سرش «فروهر» نشان داده می شود، در مقابل شاهان دیگر ممالک ایستاده و چنین می نماید که این شاهان در مقابل داریوش سوم با احترام و نوعی ابراز ستایش ایستاده اند. شما با دیدن این نگاره تاریخی که به 3000 سال پیش برمی گردد متوجه می شوید که در ادوار مختلف تاریخ برای «بارعام» و یا برگزاری مراسم رسمی حضور در مجلس پادشاهان همیشه یک تشریفاتی برقرار بوده است و یا در تخت جمشید نگاره های سنگی از حضور پادشاه و آمدن مردم با هدایای مختلف وجود دارد که خود نشانگر یک نمایش حساب شده بوده است و چنین است در اجرای مراسم نوروزی، چهارشنبه سوری، سده و مهرگان که هر کدام نه تنها همراه با بازی و سرگرمی و موسیقی و رقص همراه بوده است بلکه در هر یک از این مراسم گوینده یا گویندگانی گوشه هائی از این نمایش ها را با زبان و حرکات و بیان خاصی به اجرا درمی آوردند. با این نگاه میتوان دریافت که نویسنده نابغه ای چون فردوسی برداشتی کاملاً طبیعی از این نمایش ها را در زنجیره داستانهای خود چنان ثبت کرده است که خوانندگاننسل های پی در پی شاهنامه خود را در آن مراسم سهیم می بینند و احساس نزدیکی می کنند، مثلاً آنجایی که شاه در مجلسی با سپهبدان و فرماندهان نشسته است و یا آنجایی که بار عام داده است و مردم می توانند به دربار بروند و با بردن هدیه ای، سپاس خود را از شاه ابراز دارند و یا در مجالس بسیار خصوصی مثلاض یک بزم با رقص و پایکوبی، همه ی این عوامل ابزار ابتدایی یک نمایش است و از کنار این مجموعه ی متنوع است که نقالی برای داستانهای در قهوه خانه ها و قوالی برای گفتن قصه های عامیانه همراه ساز و نوازندگی، خیمه شب بازی با عروسک های متنوع برای ارائه داستانهای بومی و بالاخره طرز تعلیم شکار کردن و جنگاوری در نتیجه در دوران های نزدیک تر بوجود آمدن نمایش های پر از رنگ و جنگ و زنگ و ساز و حرکات شبیه رقص در اجرای تعزیه ها و سیاه بازی که روی دیگر سکه تعزیه های جدی بود و به خنداندن مردم و تفریح می پرداخت و در نوع خود یک کمدی انتقادی کامل بود این همه در سرگذشت تاریخ نمایش در ایران وجود دارد تا حدوداً یک قرن و نیم پیش که پای اروپا به فرهنگ ایران باز می شود و برداشت های متنوع تر و شاید جالبت تری هم به این نمایش ها افزوده می شود، از جمله واژه «تئاتر» که به همراه آن «تماشاخانه» ساخته می شود و ی با ورود یک دستگاه فیلم برداری که بعدها سینماهای متعدد و با تجهیزات کامل تری بوجود میاید، و این ارتباط دو فرهنگ اروپائی و ایرانی باعث یک دگرگونی عمیق در ارائه و طرز تلقی همان نمایش های بومی می کند، بطوریکه مردمی که به تعزیه می رفتند و یا پای نقل مرشد در قهوه خانه ها و یا دور «معرکه» می نشستند و یا طایفه های در حال کوچ که شبها در استراحت به دیدن خیمه شب بازی می پرداختند. اکنون با پدیده های جدیدتری طرف شده بودند، «فانوس خیال» تبدیل به «شهر فرنگی» شده بود، تصاویر روی پرده چادرهای خیمه شب بازی تبدیل به پرده های سینما شده بود و نقل و نقالی و قوالی و رقص و شکار و جنگ و عشقبازی آواز و بیان آهنگین و زنگ دار زیبای نقال ها و آواز و ترانه خواندن مرشدهای زورخانه دم گرم معرکه گیرها می رفت که قالب را عوض کنند و همگی در زیرسقفی بنام «تئاتر» که سوقات فرنگ بود به نمایش درآیند و چنین بود شبی که مادرم شاهد اجرای بیژن و منیژه در لاله زار بود که قهرمان اصلی آن یعنی جهان پهلوان رستم نامدار را پدرم غلامحسین مفید بازی می کرد، مادرم می گفت: ما چیزهائی از نقالی در قهوه خانه شنیده بودیم ولی نمی توانستیم به قهوه خانه برویم آنجا فقط جای مردان بود، در مجالس زنانه هم «مولودی» بود که زنهای مطرب به آواز و مسخره بازی می پرداختند و بسیار شادی آور بود اما آنچه که در شاهنامه بود و از پدر و برادرها و بعدها از شوهرم شنیده بودم در این مراسم خبری نبود، و حالا در لاله زار حال و هوای دیگری پیدا شده بود خیابان باصفا و تمیز و شیکی که شبیه عکس های روی جعبه شکلاتهای اروپائی بود، سوار درشکه از سنگ فرش خیابان و وارد شدن به یک سالن انتظار و خریدن بلیط و نشستن در یک صندلی که مخصوص مشتری بود و همه و همه برای ما نو و جدید و شگفت آور بود اما از همه مهم تر آن بود که آنشب بخصوص در واقع «نقالی» سنتی قهوه خانه بصورت تئاتر بروی صحنه می رفت و بازیگران هر کدام با گریم و لباس مخصوص، عیناً آن بودند که در داستانها آمده بود و از همه بهتر آن بود که ما زنها نیز با مردهایمان مشترکاً به دیدن این نمایش ها می رفتیم».
ما در این لحظه با یک نگاه زیبا و پر از عشق و لبخندی شیرین در حالیکه بافتنی می بافت از پشت عینک می گفت بخصوص زمانی که رستم برای نجات بیژن نقشه می کشید و برای کیخسرو با صدائی نجواگونه مطرح می کرد. مردم سراپا گوش بودند و هر لحظه که طرح نقشه بازتر می شد تعجب و شگفتی ما هم بیشتر می شد، تابحال چنین طرحی با این استادی حتی به فکرمان هم نرسیده بود...
همین جا باید عرض کنم که شاهکاری را که استاد طوس بوجود آورده است در واقع یک کارگردانی خاص در ساختمان داستانهایش ایجاد کرده است که گوینده یا بازیگر و یا نقال و حالا در صحنه تئاتر کاملاً ایجاد فضای خاص داستان را ارائه می دهد و حتی فاصله هایی که می توان در آن بازی ایجاد کرد را القا می کند. مثلاً همین جای داستان که در هفته گذشته، با هم بررسی کردیم. یعنی رفتن گیو برای درخواست کمک از رستم با نامه ای بسیار مهم از طرف شاه برای جهان پهلوان، دیدیم که چگونه فردوسی استادانه از زبان رستم، مسافران خسته را دعوت به سفره خوراک می کند و سه روز زمان استراحت اعلام می دارد با آنکه می دانیم که در نامه ی شاه تأکید شده است که:
چو این نامه من بخوانی مپای
سبک باش و با گیو خیز ایدرای
یعنی همینکه نامه را دریافت کردی دست گیو را بگیر و بیا پیش ما.... ولی از طرفی در نامه گفته شده:
بدان نابدین کار با ما بهم
زنی رای فرخ بهربیش و کم
یعنی هر فکر و اندیشه و نقشه ای که داری با هیچ کس صحبت نمی کنی، تا برسی نزد من و سپس با هم طرح را بررسی می کنیم.....
این جاست که رستم در آن سه روز میهمانان را سرگرم کرده و به قول فردوسی:
سه روز اندر ایوان رستم شراب
بخورد و نکرد او برفتن شتاب
معلوم می شود که رستم در این مدت بیکار نیست و این «شتاب» بخرج ندادن، علامت بی احترامی یا بی اعتنایی نیست، این صحنه در زیر نور شب و بررسی یک نقشه کامل، با پدر خردمندش زال است که به نتیجه ای بسیار مهم می رسد در گوئی راه حل را یافته است... و روز چهارم در حالیکه مهمانان استراحت کرده اند و آماده حرکت رستم جام شراب را بلند می کند:
بگفتا که بر دولت شهریار
کنم دشمنانرا همه سوگوار
بکوشم که بر کینه بیژنا
به توران درافتد یکی شیونا
و حالا در آن تماشاخانه مردم متوجه شده اند که رستم نقشه کار را کشیده است و مطمئن است که پیروزی از آن ایرانیان است.....
و این جا گوینده داستان با آواز زورخانه ای می خواند:
به روز چهارم گرفتند باز
چو آمدش هنگام رفتن فراز
بفرمود رستم که بندند بار
سوی شهر ایران بسیجید کار
سواران گردنکش از کشورش
همه راه را ساخته بردرش
تصویری که فردوسی می دهد از یک اعلام حمله نیست بلکه رفتن فرماندار زابلستان است بسوی دربار شاه: هیچ حرکت و اقدامی نباید راز زنده بودن بیژن را فاش کند.
رستم با لباس تشریفاتی خاصی و بسیار مطمئن و استوار:
بیامد برخش آندر آورد پای
کمر بست و پوشید رومی قبای
بزین اندر افکند گرز نیا
پر از جنگ سر، دل پر از کیمیا
و باز نکته ی ظریف فردوسی، رستم را که ما می دانیم در سر نیت جنگ دارد ولی در دل راز پنهان:
بگردن برافراخته کوس، رخش
زخورشید برتر سرتاج بخش
چه از بُردنی بود برداشتند
بزابل فرامرز بگذاشتند
وسایل راه و خوراک چند روزه را برداشتند و با آنکه زال، سالار سیستان و زابلستان و همیشه پشت و پناه سپاه ایران است «فرامرز» پسر جوان رستم در نوبد پدر فرمانده سپاه و نگهبان سیستان می شود، و از همین جا متوجه می شویم که فردوسی در مسیر داستان شخصیت های جدید را می سازد و آرام آرام آنها را با خوانندگانش آشنا می سازد تا در روزی که قرار است انجام وظیفه کنند گمنام نباشد و اما حرکت و آرایش این سپاه زیباست:
خود و گیو با زابلی صدسوار
کمربسته بر جنگ و بر کار زار
سوی شهر ایران نهادند روی
همه راه پویان دل کینه جوی
چو رستم به نزدیک ایران رسید
سر تخت کیخسرو آمد پدید
و حالا دیدار شاه و رستم و نقشه نجات بیژن از بند و زندان:
حکایت همچنان....