مثلاً خاطرات
-1-
از کلاس سوم ابتدایی که من 8 سال داشتم، ما را از دبستان مخروبه «توفیق» در کوچه پس کوچه های محله «حموم خانم»، به «دبستان نوبنیاد خیام» منتقل کردند. دبستان خیام گرچه مثل مدرسه قبلی مان حیاط وسیع و پر دار و درختی نداشت ولی ساختمان نوساز، راهروهای موزائیک شده، کلاس ها تر و تمیز و میز و نیمکت های نونوارِ داشت آن هم در یک محله قدیمی تهران (خیابان سرویس نزدیک بازار و پائین تر از سه راه سیروس) حدفاصله آن جا تا سرچشمه محله «یهودی» ها یا به گفته مسلمان ها به عنوان تحقیر «محله جهودا»! بود و بچه ها را از رفتن به آن حدود می ترساندند!!؟
از مزایای دبستان خیام تعداد هشت تا ده مستراح تک نفره کنار هم در ته حیاط مدرسه بود که نه تعفن های مستراح سابقمان را داشت و نه شلوغ پلوغی آن را که بعضی بچه ها وسط درس و کلاس انگشت بالا می بردند: «خانم اجازه؟ دست به آب داریم! برای «کسب اجازه» طوری بخود می لولیدند که اگر الان نروند می شاشند به خودشان!
من در این «مثلاً خاطرات» از مدرسه خیام در کلاس سوم تا پنجم گفته ام و اما کلاس ششم- غیر از سه چهار ردیف اول کلاس که شاگردان قبول شده همان سال بودند- بقیه سابقه یک تا سه سال سابقه رفوزه شدن در کلاس ششم را داشتند و بهمین ترتیب در کلاس چهارم و پنجم هم به همین میزان، هر ساله بالاتر آمده بودند. یعنی بهشان «نمره قبولی» داده و یا به زور و مصلحتی گرفته بودند که سه ردیف از کلاس ششم ما، جوانان خیلی بزرگتر از دیگر شاگردان آن کلاس بودند و حتی بعضی از آنها سن و سال دارترین آنها «محسن هراتی، بابا صفری و محسن شیریان، عبدالله اسماعیلی (اسمال بزازی) ریش و سبیل دار بودند بعضی روزها اصلاح کرده به کلاس می آمدند!؟
اما بعضی از این «رفوزه های قدیمی» یا در رشته «والیبال» و یا «کشتی» برای مدرسه امتیاز می آوردند مانند «هراتی و شیریان» که تیم های والیبال و «کشتی مدارس تهرانبودند و بهشان ارفاق می شد هیکل اغلب آنها هیچکدام به بچه مدرسه های ابتدایی نمی خورد. بعضی هایشان که یک پا «لات» بودند و چاقوکش از جمله- بنظرم نوشته بودم مبصر ما «اسماعیل هشته» همان امتحان ثلث اول، فلزی را یواشکی مثل یک میله باریک و سر تیز، نشانم داد- آنرا اغلب دست پینه دوزها هم دیده بودم و با آن شکاف و پارگی کفش و گیوه ها را می دوختند- با این تهدید: وقتی سرکلاس و موقع امتحان دیکته می نویسم، طوری باشد که او هم بتواند از آن روی آن بنویسد! تازه بزحمت نمره ده، یازده می آورد و ازبس که حتی از روی دست من «غلط» می نوشت. در حالی که نمره دیکته من لااقل از 19 کمتر نبود! همینطور وظیفه «انشاء نویسی» برای او، که مرتب خودش خدمتی «عبدالصمدی» معلم فارسی مان را می کرد. حتی می رفت توی صف دکان نان سنگکی و برای او نان به خانه اش می برد و کارهای دیگر از جمله آقای عبدالصمدی مرا مأمور کرده بود که مراقب فارسی و دیکته و انشاء او باشم. اما «اسمال» فقط زورش به آقای «پیروز پیروز نیا» معلم حساب مان نمی رسید و به او مرتب فحش خواهر و مادر حواله می کرد که به او نمره نمیداد و اسماعیل هشته تهدید کرده بود: یک روز اون سبیل توده ایش رو می تراشم!!
اما به سفارش عبدالصمدی، یکی دیگر از همشاگردی های ما «آقاحسینی» که نمره حساب او از 19 و 20 کمتر نمی شد به او حساب یاد می داد و یا روز امتحان از روی ورقه او می نوشت که نمره قبولی بگیرد!
اما برای گرفتن تصدیق ششم ابتدایی، امتحان آخر سال در مدرسه دیگری با معلمان دیگری- البته با نظارت مدیر ناظم و معلم های مدرسه خودمان- برگزار می شد. اینجا بود که سر این لات و لوت ها، توی خمره گیر می کرد و اغلب پس از سه سال رفوزه شدن، مطابق دستور وزارت معارف، اخراج بودند.
معمولا بازرسی های وزارتی به این کلاس های ششم «شبیخون» روزانه می زدند و اگر شاگردی پس از سه سال رفوزه شدن، هنوز سرکلاس ششم می نشست، برای مدیر و ناظم مسوولیت داشت!
اغلب این شاگردهای بزرگسال از جمله لَش های شر و دعوایی محلات اطراف خیابان سیروس و ری و در نگاه، امامزاده زید و آن حدود بودند. گاهی اوقات همانطور که ما توی کلاس طبقه دوم مشرف به خیابان سیروس بودیم با سر و صدایی می خزیدم کنار پنجره های کلاس و از آن بالا «چاقوکشی» و بزن بزن لات ها را تماشا می کردیم. یک دفعه هم «هفت کچلون» سر «طیب» جاهل میدان سبزی و تره بار (میدان شوش) ریخته بودند و به قول خودشان «کارد» یش کردند ولی جاهل های میدان شوش و خیابان خراسان رسیدند و او را به مریضخانه رساندند و جان بدربرد.
دبستان خیام، به خاطر این که در محله و خیابان خاصی ساخته شده بود. بسیاری از شاگردانش هم، فرزندان تجار کسبه با نفوذ، روحانیون سرشناس مثل آیت الله بهبهانی و آیت الله علوی و آخوندهای معروف دیگر و یا از اداراتی ها و اشخاصی با نفوذی مثل بابای من که مدیران مدرسه از آنها حساب می بردند. بخصوص بعضی از آنها عید به عید به مدارس برای «اطفال بی بضاعت» از بازار دوخته فروشی لباس می خریدند و به مدرسه هم می دادند. بعضی اوقات در روزنامه اطلاعات هم خبر آن را می نوشتند که حتماً اسم مدیر مدرسه بود ولی از آنان که لباس داده بودند به عنوان افراد «خیر و نیکوکار» نام برده می شد.
یک عید هم از این لباس ها برای «اطفال بی بضاعت» به من هم دادند که وقتی آن را به خانه بردم، پدرم از فرط عصبانیت خانه را روی سرش گذاشت و حتی کارد آشپزخانه را برداشت که راست یا دروغ سر مرا ببرد که آبرویش را با قبول این «لباس گداها» برده ام!
بالاخره مادرم او را ساکت کرد و پدر طبق معمول طرفای عصر که سینی بساط عرق خوریش را دید از جوش و جلا افتاد و بعد کله اش گرم شد و پشت بندش افتاد به شاهنامه خوانی و آخرشب هم کبکش خروس می خواند و مرد مازندرانی یادش می آمد که به مادره گفته بود که هشت تا پسر می خواهم!!؟
-2-
1329 زمستان سختی بود، به طوری که آب حوض بزرگ مدرسه یخ بسته بود و ناظم، سرصف صبحگاهی قدغن کرده بود که هیچ کس حق ندارد طرف حوض برود یا یخ آنرا بشکند و مبادا روی آن «سُر» بخورند که خطر دارد!
ولی زنگ دوم را که زدند بچه ها ریختند دور حوض و بیشتر شاگردهای سه بار رفوزه سال ششم الف و ب. و شروع کردند به مسخرگی و از جمله با احتیاط سعی می کردند که روی یخ حوض سُر بخورند!
اما اغلب آنها با همه هارت و پورتشان می ترسیدند که مبادا یخ بشکند و توی حوض بیفتند و زیاد احتیاط می کردند و زنگ که خورد، همه آنها چپیدند توی کلاس و زنگ تفریح بعدی هم این فقط یکی دوتا از آنها دور حوض به ورجه و ورجه افتادند از جمله «محمد حبیبی» که از جمله سال آخری هایی بود که اگر رفوزه می شد باید از مدرسه بیرونش می کردند. او برادر کوچکتر از خودش داشت که برعکس هیکل دیلاق و نکره او، جلال و بردارش پسر لاغر و مظلومی بود و از کلاس سوم به او درکلاس ششم رسیده بود و مثل ما روی نیمکت های جلوی کلاس می نشست.
آن روز برادر کوچیکه کنار حوض ایستاده بود و به برادرش که از این سرحوض روی یخ لیز می خورد به آنطرف حوض می رفت، هی التماس می کرد.
- داداش این یخ می شکنه، میافتی توی حوض!
ولی او به خرجش نمی رفت، خود را ورزشکار می دانست. کاپیتان والیبال مدرسه خیام بود «آبشار» های او میخکوب زمین می شد و من هم «پاسور» او بودم و در مسابقات میان مدرسه ها، او چشم و چراغ مدیر و بخصوص خانم «شهامتی» معلم ورزش ما بود که او هم خودش را ورزشکاران و عضو باشگاه کوهنوردی می دانست و همیشه چهره اش انگار از سرما، گلگون بود!
آن روز بالاخره یخ حوض شکست و ناگهان هیاهوی بچه های دور حوض فروکش کرد و در سکوت فرو رفت و چند نفری هم دویدند ناظم و فراش ها را خبر کردند که یخ شکسته و یکی توی حوض افتاده و دست و پا میزند که از لا و لوی یخ های شکسته حوض خود را بیرون بکشد و نمی توانست تا بالاخره ناظم آمد و دو تا فراش های مرد مدرسه (بقیه اغلب زن بودند) او را از حوض بیرون کشیدند و در حالی که او تیک تیک می لرزید. آقای حاتمی ناظم که دست به چک زدن خوبی! داشت. قایم زد زیر گوش او که انگار با این سیلی جانانه تازه حالش جا آمد که چه دسته گلی به آب داده!؟
در این حیص و بیص خانم شهامتی معلم ورزش هم سررسید و از این که کاپیتان والیبال مدرسه به قول ما «سفت زن آبشار» نکند که سرما بخورد و مریض شود، به فراش ها گفت که فوری او را به اطاق ورزش ببرند که بخاری نفتی دستی آنجا، همیشه داغ داغ بود!
من و جلال برادرش هم دنبال آقای ناظم و خانم معلم ورزش و فراش ها خودمان را به اتاق ورزش رساندیم و خانم ورزش به من و برادر حبیبی- که همچنان می لرزید و رنگ به صورت نداشت- گفت: فوری لباس خیس اونو از تنش در بیارید!... خودش هم پس از رفتن همه در اتاق را از پشت قفل کرد.
.... ما وقتی به زیر شلواری خیس محمد رسید، خانم رویش را پشت پتوئی که می خواست روی او بیندازد، پنهان کرد ولی مگر «ممد دیلاق» با یک پتو گرمای بخاری داغ، از لرز می افتاد؟!
خانم «شهامتی» سرگنجه فلزی بزرگ کنار اتاق ورزش رفت و یک «پلیور» دست بافت کَت و کلفت بیرون آورد- لابد آن را هنگام کوهنوردی می پوشید- و خودش آن را به تن ممد دیلاق کرد.
جلال برادرش با لرزیدن و رنگ روی زار و نزار برادرش حالت نگرانی به خود گرفته بود و کم مانده بود که گریه کند- خانم ورزش بهش تشر زد که بیخودی برادرش را نترساند!
او جلو رفت و از روی پتو شروع به مالیدن سر و گردن و شانه و سینه «ممد دیلاق» کرد ولی معلوم بود که ممد زیر پتو و در آن اتاق گرم و دستهای مالش دهنده خانم معلم ورزش، هنوز می لرزد. خانم شهامتی انگار نه انگار که خیال می کرد ما دوتا پسر بچه کوچولوئیم! و ناگهان بلوزش را از تنش درآورد و در حالیکه تا شکم عریان بود (او هیچوقت پستان بند نمی بست) از زیر پتو ممد دیلاق را هم دوباره لخت کرد و توی بغلش گرفت و در همان حال به ما گفت: این یه روش گرمای کوهستانیه، الانه حالش جامیآد!
..... و همچنان به مالش پشت او با دستانش ادامه داد و بعد پتو را از روی او پس زد:
- دیگه خیالتون جمع باشه، اون از لرز افتاده! و حالش دیگه خیلی جا اومده!
خانم معلم ورزش رو به ما کرد:
- شمام برید سر کلاس...! «حبیبی» رو خودم می برم خونه اشون!؟
...... محمد دیلاق هم شد مثل اسماعیل هشته مبصر کلاسمان که «سفارش کرده» آقای عبدالصمدی معلم فارسی و دیکته و انشاء بود که دو سه نفری به درس و مشق او می رسیدند. ولی نمی دانم مثل «اسماعیل هشته» به خانه او می رفت به بهانه خریدن نان» یا نه؟
اما گاه گداری در زنگ تفریح ها که همه ما بچه ها بایستی به حیاط می رفتیم. «محمد دیلاق» به اتاق ورزش ته کریدور می رفت و اگر زنگ آخر بود اصلاً به کلاس درس نمی آمد......
-3-
باقر علوی پسر یک از روحانیون بازار و همشاگردی ما بود. برعکس اکثر بچه ها، موی بور و چشمان خوشگلی داشت که اغلب قهوه و آبی بود ولی بچه می گفتند: باقر زاغی!
خانه اشان در یکی از کوچه های مسلمان نشین محله یهودی ها در خیابان سیروس بود.
باقر اغلب با بچه های تیم والیبال مدرسه والیبال شرطی میزد و بیشتر هم به آنها می باخت و بهش می گفتند: مث دخترها، والیبال بازی می کنه!!
من ندیده بودم که دخترها چطور در والیبال توپ می گیرند و پاس می دهند ولی او انگار همین دیروز دستش به توپ رسیده که اغلب با کف دست آنرا به «اوت» می انداخت یا بد پاس میداد.
هر چه بود شیریان یکی از آن شاگردهای بزرگسال کلاس ششم بود که خیلی خاطر او را می خواست و بعد از مدتی، باقر هم به او بند کرده بود که بایستی به من کشتی یاد بدی!.
ولی شیریان با این که دلش برای سیدباقر به قول خودش «این شازده پسر» پر می زد- با آن صورت سفید و گوشتالو و لبان قرمز و چشمان آبی و موی بور...- ولی به خاطر پدر معمم و سیدش خون خونش را می خورد که نمی توانست. به هرحال دستی به سر و گوش او بکشد، ولی آنطور که باقر با او ور می رفت که به او «فن کشتی» یاد بدهد که به قول بچه هایی که شاهد حالت آفتاب و مهتاب های آن دو بودند- می گفتند باقر به «بود، بود»! افتاده؟!
آخرهای ماه بهمن و نزدیک اسفند بود که مدیر ما عوض شده بجای آقای نیک نفس- که پیرمرد و در واقع دستیار ناظم حراف و شارلاتان ما آقای حاتمی بود- اما مدیر تازه، یک فرهنگی تقریباً جوان، سرحال بود و اولین چیزی که نظر مرا گرفت رو سینه اش در لبه برگردان کتش آرم «ملی شدن نفت در سراسر ایران» بود که تازه ملی شدن نفت و استیفای حقوق غارت شده ملت ایران از استعمار انگلیس توسط چهره های محبوب جبهه ملی با استیضاح های حائری زاده زاده، دکتر بقایی و حسین مکی در مجلس سخن روز مردم شده بود... و ما هم می رفتیم خود را برای شرکت در امتحانات نهایی و گرفتن تصدیق ششم ابتدایی آماده کنیم.
شبی که روضه خوانی ماهیانه منزل باقر علوی بود نیمی از کلاس آمده بودند. پس از شام عده ای رفتند و باقر هم چند نفر از همشاگردی ها را در اتاقی جمع کرد که با هم کشتی بگیریم!؟
هر چه گفتیم امشب روضه خوانی برگزار شده و شام خورده ایم و بگذار برای شب دیگر ولی او پایش را توی یک کفش کرده بود که با یک هم قوه های خودش کشتی بگیرد و آقا شیریان هم داوری کند! یکی از بچه ها را هم آنشب انتخاب کرد. بعد چند شلوار پیژامه آورد که هر کدام پوشیدند که کشتی بگیرند. باقر تا حدودی اهل فن و بَلَد کشتی بود و با یک پشت پا طرف را خاک کرد و پشتش نشست که خاکش کند ولی هر چه تقلا کرد نتوانست همانطور روی او ماند و مرتب وُول می خورد ولی همشاگردی ما اوقاتش تلخ شده بود، بعد هم یکهو بلند شد و گفت: اصلاً کشتی نمی گیرد! او بلافاصله هم از اتاق و خانه بیرون رفت.
مثل این که بدش آمده بود که سید باقر زیادی به «پشت» او فشار می آورد که دیگر اسمش «زورآزمایی» نبود و البته خود باقر خوشگله هم از این جریان هم مغ شده بود!
بعد شیریان او را روی خاک (قالی) دولا نشاند که به او یاد بدهد که چگونه باید فنی بزند که در این جور مواقع حریف خاک شود و در واقع به عنوان یاد دادن «فن کشتی» به قول بچه لاتها، با او «درمالی» می کرد البته آنشب ما دو سه تا همشاگردی چیزی دستگیرمان شد که «باقر» با رضا و رغبت در آن حالتی که بود خود را به شیریان سپرده است.
........بالاخره ما حوصله مان سررفت و بلند شدیم که برویم و باقر گفت: شیریان می ماند تا من امشب این فن رو خوب یاد بگیرم!
چند روز بعد شصتمان خبردار شد که شیریان همان شب او را به پستوی اتاق برده و آن طور که دلش می خواست این «فن» را به او «آموخته» است و بعدها به کرات هم!؟