نقل فاجعه ای دهشتناک که در راهست!
شرح واقعه ای دروغین برای پدری که هیچ باوری به این قصه ندارد!
ظرافت کلام «فردوسی» در این است که بدون هیچ قضاوت مستقیمی داستان را روایت می کند عملاً خواننده را بر کرسی قضاوت می نشاند، و تنها در لحظات خاصی به عنوان یک «حکیم» چنانکه لقب و عنوان اوست- از زبان خود سخن می گوید و نکته های مطرح و در یک قضاوت کلی را نه برای یک داستان بخصوص بلکه به صورت یک «پیام» مطرح می کند، مثلاً در رویاروئی رستم و سهراب، در آغاز داستان می گوید:
کنون رزم سهراب و رستم شنو
دگرها شنیدستی این هم شنو
یکی داستان است پر آب چشم
دل نازک از رستم آید به خشم
در واقع تماشاگر یا خواننده خود را آگاه میسازد که در این داستان گریه دار یا تراژیک مسلماً کسانی که دل نازکتر هستند از آنچه رستم انجام میدهد، به خشم می ایند ولی سوال این جاست:
اگر تندبادی براید زکُنج
به خاک افکند نارسیده تُرنج
ستم کاره خوانیمش ار دادگر
هنرمند گوئیمش ار بی هنر
درست در همین جا خواننده ی خود را برسند قضاوت می نشاند، توضیح میدهد اگر یک طوفان بیاید و میوه ی نارسی را بر زمین بیاندازد، چه کسی مقصر است؟! آیا باد را باید سرزنش کرد، ایا براستی او مسبب بوده است؟ و حالا نتیجه می گیرد:
اگر مرگ داد است بی داد چیست؟
ز داد این همه بانک و فریاد چیست؟
بلافاصله نیز مهمترین نکته را روشن می کند نکته ای که بعد از او بزرگترین شاعران در ایران آنرا دنبال می کنند.
بدین راز جان تو آگاه نیست
بدین پرده اندر ترا راه نیست
توضیح میدهد که تا این جا می توان به درستی ها و نادرستی ها اشاره کرد ولی هیچ کس را به آن سوی عدم راهی نیست، و شگفتا که حتی پایان این تراژدی دردناک، هرگز فردوسی قضاوتی نسبت به نیکی و بدی شخصیت های داستانش نمی کند.
این هنر کمی نیست، و فردوسی استاد این ویژگی خاص می باشد از این روست که او مانند بزرگترین نمایشنامه نویسان جهان که تلاش می کنند همواره تماشاگران خود را در پیشبرد داستان همچنان فعال و بیدار نگاه دارند، همواره قضاوت گره ها و گره گشایی ها را بدست خوانندگان و یا شنوندگان وا می گذارد و آنها نیز باندازه فهم خود با این افسانه ها روبرو می شوند و بقول مولانا هر کسی باندازه درک خود از این دریا آب می نوشد... در این جا هم ما خوانندگان در لحظه روبرو شدن با یک «فرد خاطی» هستیم که خطای او را در گمراهی بیژن بخوبی یادمان هست و علت آنرا نیز از یاد نبرده ایم. و این جاست که با استادی خاصی فردوسی فراست و هوشیاری را از خوانندگانش طلب می کند، در دادگاه او یک خطاکار در مقابل پدر چشم براه، فرزند با ارایه یک داستان دروغ همه تماشاگران را قهوه خانه را به اوج عصبانیت رسانده است، درست به همان اندازه که گیو در خشم است، یادمان هست که گرگین پس از اینکه بیژن را با وسوسه های شیطانی به سوی قتلگاه، یعنی بدرون خاک دشمن می فرستد، پس از مدتی پشیمان می شود و به دنبال بیژن که دیدیم چگونه گرفتار گماشتگان افراسیاب تورانی شد و اکنون در چاه تنگ و تاریک زندانی است، بسوی خاک توران می رود اسب خسته و بی زین و افسار بیژن را پیدا می کند و بسوی ایران میتازد، تقاضای دیدار از شاه می کند ولی شاه با درایت کامل او را به نزد گیو پدر بیژن می فرستد که اگر نکته ای است ابتدا او دریابد، و اکنون در همین لحظه، گیو خشمگین در حالیکه اسب پسرش را می بوید به دنبال نشانه های جنگ و درگیری است، گرگین را واداشته است که حادثه را تعریف کند تا بداند چه برسر بیژن فرزند دلاورش آمده است، فراموش نکنیم که خصلت های اعضای یک خانواده و یک طبقه اجتماعی و رفتار و کردار و طرز تعلیم و تربیت آنها خودداری ظرایفی است که به سادگی به چشم کسی که دور از آن خانواده یا قبیله است نمی آید، پس گرگین در حالیکه از جنگ و همرزمی با بیژن سخن می گوید، گیو کم کم میفهمد که او یاوه می گوید، زیرا در حَد او نیست که در مقابل گرازهای وحشی شمشیر به دست بگیرد، پس گیو میداند که گرگین در همان ابتدا دروغ می گوید بخصوص در جائیکه می گویم:
چو در جنگ نیزه برافراشتیم
به بیشه درون نعره برداشتیم
گیو بخوبی میداند کسی که تعلیم جنگی ندیده است هرگز با دلاوری بسوی بیشه برای جنگ با گرازهای حتی نمی رود شاید اگر می گفت من به دنبال بیژن برای حمل نیزه و شمشیر می رفتم بیشتر باور کردنی بود... و سپس ادامه میدهد که بعله گرازها ریختند سرمان و ما:
بکردیم جنگی به کردار شیر
بشد روز و نامد دل از جنگ سپر
گیو که خود جنگ دیده است بخوبی میداند اگر گرگین چنین دلاوری بود اکنون بدین حال زار و ملتمس در مقابل او به زاری زانو نمی زد.....
این جا هم برای گیو دروغ او روشن تر می شود و حالا گرگین برای آنکه دروغ اول را بپوشاند می گوید بعله:
وزآنجا به ایران نهادیم روی
همه راه شادان و نخبیر جوی
حالا یکباره میزند به دروغ شاخداری که گیو، با اشنائی با پسرش مطمئن می شود گرگین چیزی را پنهان می کند، گرگین ادامه می دهد بعله در حالیکه خوش و شاد و سرحال و موفق داشتیم بسوی ایران اسب می راندیم یکباره:
برآمد یکی گور از آن مرغزار
کز آن خوبتر کس نبیند بکار
کدام مرغزار؟ کدام گندم زار؟ کدام گلستان؟ تو که گفته بودی این بیشه توسط گرازها، با خاک یکسان شده بود.... یادمان باشد که دروغ گو کم حافظه می شود و در مقابل چشمان، ناباور گیو، گرگین ادامه میدهد که بعله این گور چیز عجیبی بود:
حالا سعی می کند رنگ و لعابی به این دروغ بدهد، و تعریف می کند:
که این موجودی که ما در مقابل خودمان دیدم:
به کردار گلگون گودرز، موی
چو خِنگ شباهنگ فرهاد، روی
حالا دارد شباهت و جاذبه این گور را توصیف می کند این بعله در روش و حرکت مثل اسب گودرز بود که نام اسبش گلگون است و در ترکیب صورتش شبیه اسب فرهاد بنام شباهنگ بود و:
چو سیمرغ بال و چو پولاد سُم
چو شبرنگ بیژن سر و گوش و دُم
رنگ که دیگه نگو مثل سیمرغ بود و یال و مویش هم مثل اسب خود بیژن یعنی شبرنگ بود.... حالا گوئی تابلوئی را به تصویری می کشد:
به گردن چو شیر و به رفتن چوباد
تو گفتی که از رخش دارد نژاد
گیو که بچه نیست او صدها تن مثل این گرگین را تعلیم داده متوجه می شود که او دارد حاشیه می رود، با علامت دست می گوید خُب نتیجه.... اما گرگین مست تصاویری است که دارد میسازد:
تو گفتی نگاراست اندر بهار
بهاری ندیدم چنو پُرنگار
همه این توصیف ها را درباره یک «گور» می کند که در جای خود زیباست ولی نه برای این دو نفر که از جنگ گراز برگشته اند ..... گرگین نتیجه می گرد که:
چو بیژن بدید آن نگاریده گور
بدلش اندر افتاده از آن گور شود
همچنین که بیژن این گور را با آن رنگ و نگاه و قدرت و یال و گردن دید دیگه طاقت نیاورد:
برانگیخت از جای شبرنگ را
همی پَست کردی سُمش سنگ را
بیژن با همین اسب یعنی شبرنگ از جا کنده شده رفت به دنبال گور....
چو بیژن به نزدیک آن گور شد
تو گفتی به تابندگی هور شد
همچنین که بیژن رفت به سوی گور چنان گرد و خاکی شد که چشم چشم را نمی دید.....
بر بیژن آمد چو پیلی بلند
به سرش اندر افکند پیچان کمند
بیژن با دلاوری تمام کمند انداخت روی گردن این »گور» زورمند، که با سرکشی بسوی بیژن حمله ور شده بود.
فکندن همان بود و رفتن همان
دوان گور و بیژن پس اندردمان
همچنین که کمند را، به گردن گور انداخت گور از جای کنده شد و پایه فرار گذاشت و بیژن هم به دنبال آن (نقال که باشور و حرکات نمایشی حرفهای غلوآمیز گرگین را بازگو می کرد یکباره از نقش گرگین خارج شده به چهره ی ناباور و خشمگین گیو اشاره می کند
چو بشنید گیو این سخن هوشیار
بدانست کو را تباه است کار....
«گیو سردار جنگ دیده فهمید که گرگین با این حاشیه رفتن ها در واقع خبر آورنده ی فاجعه ای است دهشتناک...
حکایت همچنان ....