اعجوبه مطبوعات

by عباس پهلوان

«مثلاً خاطرات»

-8-

زندگی مطبوعاتی اعجوبه ای که از «دبیرستان و سن 18 سالگی با روزنامه های تهران همکاری داشته و از 1320 تا سال 58 در تهران و پس از آن بیش از دو دهه در خارج از کشور با انشار ماهنامه «روزگارنو» همواره با قلم و کاغذ و نشر و پخش نشریات مختلف سر و کارش بوده و همیشه نیز قلم او «ممتاز» و نویسندگی و کار روزنامه نگاریش مطلوب، چشم گیر و تأثیرگذار بوده است، از جمله نوادری ست که به این حرفه عشق می ورزید و از آن لذت می برد.

طبعاً زندگی چنین قلمزن اعجوبه ای خالی از حوادث و جریانات جورواجور و موافقت ها و مخالفت های او- چه در روزنامه مجله و ماهنامه- بدون حواشی نبوده است، همینطور روابطش با نخست وزیران و دستگاه های دولتی در تمام این سنوات فعالیت های مطبوعاتی وی که به طور مشخص باید به آن جریانی اشاره کرد که در مجله «بامشاد»- پس از ترک «احمدشاملو» از سردبیری بامشاد- اتفاق افتاد. اما در آن سال 1334 که روزنامه «بامشاد» نیز علاوه بر مجله، منتشر می شد «پوروالی» گویاگیر جریاناتی بود که ربطی به مجله و روزنامه نداشت.

در آن سالهای پس از جریانات  28 مرداد 1332 سالها مرد موقر، عینکی چاق و چله ای به دفتر مجله و روزنامه بامشاد می آمد و با «مدیر» به گفتگو می نشست که او را قبلاً با فعالیت در امور تئاتری «تماشاخانه فردوسی» و بعد «تئاتر سعدی» (فعالیت تئاتری، هنری حزب توده) می شناختیم هر چند فعالیت عبدالحسین نوشین، هنرمند نام آور آن زمان- با تمامی عضویت در کادر رهبری حزب توده- ولی وابستگی به جنبه هنری کار او نداشت- گرچه بیشتر کسانی که از جمله هنرپیشه های گروه او بودند «عضویت حزب توده» را هم داشتند و چندنفری که برای همکاری در تئاتر فردوسی دعوت کرده بود بخاطر پذیرفتن عضویت و حتی با تظاهر به هواداران حزب توده- مانند «اصغر گرمسیری» هنرپیشه و کارگردان تئاتر، به جمع همکاران «نوشین» نپیوستند- عده ای از هنرمندان تئاتر هم که بکلی سبک کارهنری او را نمی پسندیدند که تحت تآثیر هنرمند بزرگ روس «استانیسلاوسکی»  بود- و در جمع همکاران او نبودند اما «نوشین» با برخورداری از حمایت حزبی و مشخصاً هنر فوق العاده اش و چندتن از همکارانش مانند: صادق شباویز، حسن خاشع، محمدعلی جعفری، مصطفی اسکویی، محمدتقی کهنمویی، لرتا (همسرش) ایرن عاصمی، توران مهرزاد، محمدعاصمی، هم چنین خودش (به عنوان بازیگر و کارگردان)،

نمایشنامه های متفاوتی به روی صحنه آورد: مستنط، توپاز، بادبزن خانم ویندرمیر، مونتسرا، سرگذشت سه دزد، دختر شکلاتی و .... این نمایشنامه ها حتی میان مردمی هم که وابستگی حزبی هم نداشتند، طرفداران زیادی داشت.

نوشین همچنین از سوی برادران عمویی حمایت می شد که یکی از آنها عضو رسمی حزب توده و از روسای حزبی بود ولی برادر او عبدالکریم عمویی فعالیت بازرگانی داشت و از جمله در زمینه معدن در قسمتی از آن در معدن فیروزه شاهرود با عده ای از جمله قاسم مسعودی مدیر روزنامه پست تهران رقابت و یا اختلاف داشت و با دوستی پوروالی و احتمالاً کمک مادی به انتشار روزنامه مجله بامشاد، از حمایت مطبوعاتی پوروالی نیز برخوردار بود و جالب این که مجله بامشاد نیز در چاپخانه ای چاپ می شد که روزنامه «پست تهران» نیز هر روز آنجا حروف چینی و چاپ می شد و در همین چاپخانه بود که مشکل توقیف و سپس زندانی شدن پوروالی و «شهاب» سردبیر مجله گردید یعنی کسی که مرتکب آن خطا شد که سالها برای پوروالی دردسر  آفرین بود، چاپ عکسی از دوران کودکی محمدرضاشاه با کلاه پهلوی وزیر آن بیتی معروف از «حافظ» نوشته و چاپ شده بود: نه هر که طرف کله کج نهاد و تند نشست/ کلاه داری و آئین سروری داند/. با این که خود پوروالی بلافاصله به اداره مطبوعات «ساواک» هم این جریان را اطلاع داد ولی بازهم برای او را ایجاد دردسر کرد.

 

-9-

اسمعیل پوروالی در خاطرات «قصه پر غصه من و ..... در مجله «روزگار نو» چاپ پاریس شماره مسلسل 192 سال شانزدهم بهمن 1376 اینطور می نویسد:

«احمد شاملو، اولین سردبیر مجله بامشاد در سال 1335، برای سالروز تولد شاه در چهارم آبانماه آنسال دو گراوور تهیه کرده بود که یکی تصویر بچگی شاه بود و دیگری تصویری از آخرین عکسهای شاه در کنار ملکه ثریا، و چون در صفحه بندی مطلبی که بدین مناسبت نوشته بود، بیش از یک عکس، آنهم عکس شاه و ملکه را نتوانسته بود جا بدهد، بناچار گراور تصویر بچگی شاه به دهها گراوور چاپ نشده دیگری می پیوندد که همه در پخش صفحه بندی مطبعه، در جعبه مخصوصی نگه داری می شد تا از آنها در فرصت های مناسب دیگری استفاده به عمل بیاید. وقتی در آغاز سال 1336 شاملو از سردبیری بامشاد کنار رفت و جای خود را به قلمزن جوانی به نام «شهاب» واگذار ساخت که دست پرورده خودش بود، در کار تحویل امور سردبیری به او، رعایت همه جوانب امر را نکرده بود و از جمله اگر شاملو از کلیشه های چاپ نشده دوران سردبیری خود خبر داشت، ولی شهاب به هیچوجه نمی دانست که این کلیشه های چاپ نشده مربوط به چه کسانی است و از آنها، در چه مواردی می تواند استفاده کند. «شهاب» برخلاف «شاملو» که صفحات مجله را بتدریج و خرده خرده عرض هفته در سه چهار نوبت می بست، او این کار را در یک نوبت انجام میداد و مطالبی را که در عرض هفته به مطعه فرستاده بود، یکجا در شب جمعه صفحه بندی می کرد و پس از اینکه من آنها را در آخر میدیدم و پاراف می کردم، در روز جمعه این صفحات چاپ می شد و در شب شنبه صحافی آن به عمل می آمد و صبح شنبه مجله به مرکز توزیع می رفت.

«گذشته از این «شهاب» چون شاعر بود، میل داشت برای هر تصویری یک شعر مناسب پیدا کند یا بسراید و با اینکه من اغلب در این زمینه با او بگومگو داشتم و معتقد بودم که گاهی یک نثر ساده بیشتر از یک بیت شعر، بردلها می نشیند، اما او حاضر نبود به آسانی دست از میل خود بردارد، با این ملاحظات، وقتی در آن شب جمعه کذائی «شهاب» مجله را تمام می کند و به انتظار آمدن من، روی یکی از نیمکت های چاپخانه دراز می کشد و صفحه بند مجله درصدد برمی آید که صفحات بسته شده را هشت تا هشتا کند تا به همان ترتیب به ماشین چی چاپخانه تحویل بدهد، اما متوجه می شود که بجای 64 صفحه، 63 صفحه بسته است و مجله، صفحه 21 ندارد و او بعد از صفحه 20 به صفحه 22 رفته است. بنابراین بسراغ شهاب می رود که: «بلندشو، گاومان زائیده.... مجله صفحه 21 ندارد»! چون هیچ مطلبی از صفحه 20 به صفحه 22 نیامده بود، می شد بین این دو صفحه یک صفحه مستقل با مطالب باقیمانده بست... و وقتی این مطالب باقیمانده را گل هم می کنند، می بینند که دوازده، سیزده سطر (یک ستونی) مطلب کم دارند شهاب بناچار بسراغ جعبه کلیشه ها می رود تا شاید یک تصویر مناسبی برای این کمبود جا، پیدا کند. او گراوور مناسبی که پیدا می کند، تصویر یک پسربچه است که نه شهاب او را می شناسد، نه صفحه بند- و نه سردبیر مجله ماهنامه «پرواز» وابسته به نیروی هوائی کشور- که او هم آنشب در همان مطبعه سرگرم تصحیح مجله خود بوده است- در آن شب بین آنها بر سر اینکه زیر این عکس چه می شود نوشت، تا محملی پیدا کند، مشاورهائی به عمل می آید و یا با اینکه صفحه بند و سردبیر مجله «پرواز» بر این عقیده بودند که می شود مثل خیلی از مجلات، می توان این بچه ناشناس را، به عنوان یک بچه خوشگل یا زیبا معرفی کرد، ولی «شهاب» که یک چنین کاری را در خور مجله «بامشاد» نمیداند، یکمرتبه بیاد بیتی از غزل معروف «نه هر که چهره برافروخت دلبری داند/ نه هرکه آینه سازد، سکندری داند» حافظ می افتد و آن را مناسب این عکس تشخیص می دهد، و بعد از اینکه نمونه صفحه را نیز می بیند و تصحیح می کند. چون دیروقت بود، دیگر به انتظار من نمی ماند و می رود... و من که اندکی بعد از رفتن «شهاب» به چاپخانه رسیدم، بی خبر از این جریانات، بروال همیشگی تمام صفحاتی را که صفحه بند جلویم گذاشت، یک بیک دیدم و پاراف کردم. غافل از اینکه مجموع- این صفحات 63 صفحه است و صفحه بند یادش رفته که نمونه صفحه 21 را نیز بر آنها بیافزاید و من نیز در حین خواندن مطالب متوجه کمبود این صفحه که هیچ ارتباطی نه به صفحه قبل و نه به صفحه بعد خود داشت، نشده بودم.... بهرحال وقتی من در روزشنبه از طریق «کمالی» که سردبیر روزنامه بامشاد بود، فهمیدم که چه دسته گلی در مجله هفتگی «بامشاد» به آب رفته است، تصمیم گرفتم که اولاً مجله را بلافاصله جمع آوری کنم ثانیاً خبر جمع آوری مجله را به علت غفلت و سهوی که در آن صورت گرفته بطور سربسته در صفحه اول روزنامه منعکس سلزم ثالثاً ساعت هشت صبح روز بعد باتفاق «شهاب» به بخش مطبوعاتی ساواک که در خیابان بهار بود و زیر نظر سرهنگ «کیانی» اداره میشد، برویم و ماوقع را همانطور که بوده است، بی کم و کاست به اطلاع او برسانیم.... و به همین ترتیب نیز عمل شد».

در ادامه شرح این خاطرات پوروالی بجای این که آن را توطئه ای از سوی کسان دیگری کند که لابد بر سر «معدن فیروزه» عبدالکریم عمویی با او نیز حساب خرده ای پیدا کرده اند، کاسه و کوزه این جریان را طبق معمول آن زمان و بعدها نیز، بر سر «ساواک» می شکند. او در «روزگار نو» در سال 1367 نوشت: «سرهنگ کیانی (رئیس مطبوعاتی ساواک» این مطلب نشده است، با نگاهداشتن «شهاب»- برای این که یقه او را نچسبند که چرا متوجه این ماجرا را در ماشین دروغ پردازی ساواک به این صورت به جریان می اندازد که او، ما را برای ادای توضیحات درباره این «تجاسر مطبوعاتی» به دفتر خود خواسته است نه این که ما خودمان به دفتر او رفته ایم و او را در جریان ماوقع گذاشته ایم... و به همین جهت در همان روز یکشنبه پرونده امر به دادرسی ارتش می رود و ناصر مقدم که در آنوقت سرهنگ بود، به عنوان بازپرس مأمور رسیدگی به این کار شد... و با اینکه اولین کاری که مقدم انجام داد، این بود که به چاپخانه رفت و نمونه های مجله را گرفت و این سند را به دست آورد که صفحه 21 مجله با سایر صفحات بسته نشده و من نیز آن را ندیده ام، روز سه شنبه وسیله ساواک مرا توقیف کرد و با مقدماتی که قبلاً فراهم آورده بود «شهاب» فلک زده را که تاب تحمل شکنجه را نداشت، با من روبرو ساخت تا آنچه که به او یاد داده بودم!! تکرار کند که: این کار را من بدستور «پوروالی» انجام داده ام... و بعد نیز باستناد این باصطلاح اعتراف، مرا تحویل زندان دژبان دادند و سه روز بعد، من از زندان دژبان به زندان قزل قلعه منتقل شدم...»

علی ایحال در بررسی مجدد این پرونده که پوروالی بعدها در بهمن ماه 1376 در روزگار نو در خاطرات خود درباره آن می نویسد که: «ناصر مقدم» که در آنوقت سرهنگ بود (رئیس بعدی ساواک زمان انقلاب 57) به عنوان بازپرس امور رسیدگی به این کار شد. اما در جریان این دادگاه «شهاب» با شجاعتی که برای همه غیرمنتظره مینمود تعریف کرد که: چطور ناصر مقدم او را واداشت که این پیشامد را بگردن من بیاندازد و توی چشم من نگاه کند و به دروغ بگوید که: این تو (پوروالی) بودی که گراوور را به من دادی و بدون آنکه هویت صاحب عکس را برایم روشن کنی گفتی: برو، این شعر را هم زیرش بنویس! و بعد خطاب به قضات گفت: «آقایان، بخاطر این دروغ، هشت سال است که من دیگر نتوانسته ام توی چشم این آدمی- که از او جز نیکی ندیده بودم- نگاه کنم. من از شما امید عفو و بخشش ندارم، بلکه می خواهم مرا برای این اشتباهی که مرتکب شده ام، به هر میزان مجازاتی که مصلحت میدانید محکوم کنید، تا لااقل در برابر این مردی که روحش از این جریان بیخبر بوده است، بیش از این خجلت زده نباشم»...

اما اگر بخواهیم همه جنبه های احتمالی این «اشتباه لپی» را ناددیه بگیریم. اصولاً انتخاب «شهاب ابراهیم زاده» آن هم بدون هیچ سابقه مطبوعاتی، معتاد و بی تجربه و شاعر مسلک که هیچ، از چم و خم مطبوعاتی نیز- در کنار و زیردست «شاملو»- نیاموخته بود (و به عنوان سردبیری مجله بامشاد) آن هم از سوی پوروالی- که فقط برای «پاراف صفحات» به چاپخانه سری می زد و اغلب هم شنگول و سوار خرانگوری، کار اشتباهی بود. آن هم در دراز مدت که بالاخره کار دستش داد.

علی ایحال با تبرئه متهمان این پرونده (پوروالی، شهاب ابراهیم زاده و صفحه بند مجله) دوباره کلبه احزان بامشاد، نورباران شد و بیشتر بر و بچه های مطبوعاتی را خوشحال کرد که تصمیم گرفتند که به نحو و نوعی از دل «مدیر» درآورند به تصمیم سندیکای نویسندگی و خبرنگاران مطبوعات در باشگاه دانشگاه مجلسی آراسته شد که پوروالی در خاطرات خود می نویسد: «از رای دادگاه در تبرئه ما غیرمنتظره تر این بود که در نیمه دوم سال 1344- برخلاف روال جاری سرزمینی که به ندرت خدمتگزاری مورد تقدیر قرار می گیرد. سندیکای نویسندگان و خبرنگاران مطبوعات ایران برای تجلیل از بیست و پنج سال خدمات روزنامه نگاری من، مجلس جشن باشکوهی با حضور هئیت دولت و شخصیت های برجسته وقت و روزنامه نگاران، در باشگاه تهران برپا کرد که برای فردی نظیر من که به هیچوجه اهل تظاهر و خودنمائی نیستم، سخت تکان دهنده بود.

در این گردهمائی مجلل، پس از اینکه «غلامحسین صالحیار» رئیس سندیکا، شرح مبسوطی درباره راه و روش من در این بیست و پنج سال صحبت کرد و انگیزه اقدام سندیکا را در برپائی این مجلس، در صداقت و صراحت و شجاعتی شناخت که من در این یک ربع قرن، در حرفه روزنامه نگاری ام از خود نشان داده بودم، رشته سخن را امیرعباس هویدا نخست وزیر بدست گرفت که با لحن صمیمانه ای، از آشنائی خود با قلمزنی های من، صحبت کرد و چون خود را با انتشار مجله «تلاش» از روزنامه نگاران جدا نمی دانست، بر این اقدام سندیکای نویسندگان و خبرنگاران مطبوعات ایران صحه نهاد.... و آن را، از جمله کارهای ثمربخشی شمرد که باید دنباله داشته باشد و ادامه پیدا کند.

بعد از او، دکتر حسن ارسنجانی- که سالها با من دوستی و همکاری داشت- در زمینه خدمات مطبوعاتی من، بشرح ملاحظات و مشاهداتی پرداخت که خود از نزدیک شاهد و ناظر آن بوده است... و اظهار امیدواری کرد که من سالهای متمادی بتوانم به خدمتی که به آن عشق می ورزم ادامه دهم... و دست آخر وقتی نوبت به من رسید که به سهم خود سخنی بگویم، که حیط مجلس آنقدر مرا منقلب کرده بود که با چشمانی اشکبار، جز این چند کلمه حرفی برای گفتن نداشتم که: راستی را بخواهید من با بضاعت مزجاتی که داشته ام و دارم خود را در خور اینهمه عنایت و محبت نمی دانستم و نمی دانم با چه زبانی از این همه مهربانی و تشویق و تأییدی که در حق من مبذول داشته اید، سپاسگزاری کنم و امیدوارم که در این حرفه ای که دارم تا انجا که امکان خدمتی باشد. از هیچ تلاش و کوششی مضایقه نشان ندهم».

 اما همان دستی که کلیشه متروک توی یک جعبه مقوایی چاپخانه و قاطی آن همه آت و آشغال به صفحه مجله بامشاد کشاند. همچنان سرگرم «ردیابی» مدیر بود تا او را از کار روزنامه نگاری آن هم قلمزنی روزانه منصرف کند. او که لااقل هفته ای یکبار به دیدن هویدا نخست وزیر می رفت. هویدا در دیداری با او، اصرار به تغییر شکل و روش مجله داشت و اینکه پورووالی از انشار یک روزنامه و حتی هفته نامه به قطع بزرگ (که ایرج نبوی سردبیر آن بود) منصرف شد و بامشاد به صورت مجله ای نظیر «تایم» آمریکا «اکسپرس» فرانسه منتشر شود بنا به نوشته پوروالی از: «کسوت یک منتقد روز درآمده و «لباس یک مدافع برنامه های نظام حاکم به گود سیاست بکشاند».

سپس دیدیم که «بامشاد» و به شکل و شمایل «تایم نیویورک و اکسپرس» را هم در جمع همان هفتاد و هشتاد روزنامه و مجله ای که تعطیل کردند. درش را بستند و «پوروالی» با نوعی ناسپاسی آنرا به حساب «تبانی» ایرج نبوی سردبیر مجله بامشاد با «دولت هویدا» می گذاشت ولی کار قلمزنی او از جاهای دیگری خراب بود در حالی که او پس از چندی در پناه سازمان رادیو و تلویزیون ایران و مقام رئیس روابط عمومی این سازمان با نام «مردم سرا» برای اولین بار شاید در عمرش از مواهب یک مقام دولتی لذت می برد و راحت زندگی می کرد.

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Free Subscription