دادخواهی سپهسالاران ایران از پادشاه

by اردوان مفید

و از آنجا بیاید به نزدیک شاه- دو دیده پر از خون و دل کینه خواه!

در اشعار و روایت های شاهنامه فردی که از خط یزدان پاک، وجدان آگاه انسانی پا بیرون بگذارد با فاجعه روبرو می شود!

کیخسرو و با شرح دردناک سرنوشت بیژن دستور عزیمت سپاهیان به سوی مرز توران زمین را داد!

 

دادخواهی یک سپه سالار از پادشاه ایران از سوی یک وزنه ی بی همتای سپاه ایران چون «گیو» غیر عادی نیست ولی اینکه موجب این دادخواهی رفتن «گیو» به درگاه شاه، فرد نابخردی چون گرگین ترسو و خدعه ساز باشد. از نظر مردمی که در قهوه خانه نشسته اند و شبهای متمادی این قصه پرهیجان را گوش کرده اند و ناظر و شاهد گمراه شدن بیژن این دلاور پهلوان بوده اند بسیار قابل تعمق است. این جاست که فردوسی وارد، یک مبحث اخلاقی می شود و خدائی را که حاکم بر سرنوشت ماست، اعمال درست و نادرست انسان معرفی می کند. در این داستان پرهیجان که هزاران سال است گوش به گوش و دهان به دهان ایرانیان رسیده است در هر مرحله اش جامعه را به فکر وامیدارد، یادتان هست که آغاز بیژن و منیژه در سرای خصوصی فردوسی جوان در شب تیره و زیرنور شمعی از دهان همدم فردوسی آغاز می شود داستان کهن که در پیچ و خم تاریخ از سینه ای به سینه ای گذشته است و حال در ایران مرحله به فردوسی جوان رسیده که در آن شب خوابش نمی برد و یار همراهش برایش شمعی و شرابی تدارک می بیند خدای و قصه ای را که به زبان پهلوان است برایش می خواند، با این شرایط که فردوسی واقعه بیژن و منیژه را به زبان پارسی به نظم درآورد. فردوسی به شوق می آید و قلم به کاغذ می گذارد و این آغاز آفریدن شاهکاری می شود در شاهنامه که از همه جهت یگانه و بی نظیر است.

داستان از دربار کیخسرو و آغاز می شود با حضور تمام سرداران و سپه سالاران آنهم برای پیروزی رستم در جنگ با اکوان دیو....

جالب است که اشاره کنیم که در همین رویاروئی رستم با اکوان دیو است که فردوسی این حکیم دانشمند به نکته ای اشاره می کند که استخوان بندی داستان بیژن و منیژه بر آن استوار می شود و آن یک بیت شعر است:

تو مر دیو را آدم بدشناسی

که بر پاک یزدان ندارد سپاس

و شگفتا که در هر لحظه ای که در طول این داستان هر شخصیتی چه بزرگ و چه کوچک، از خط و مرز یزدان پاک که همان وجدان آگاه انسانی باشد پا بیرون می گذارد نه تنها به خود که به هم اطرافیان لطمه وارد می آورد. برای روشن شدن مطلب داستان خودمان را دنبال می کنیم و می رویم به دربار کیخسرو که همگان گرم نوش و عیش و شادی هستند ناگهان گروهی از سرزمین آرمان به دادخواهی نزدشاه می آیند که گرازهای وحشی مزارع آنان را ویران ساخته و آنها را از هستی و نیستی ساقط کرده اند.

«شاه» در فکر و چاره برای مشکل مردم از میان سرداران یک داوطلب می خواهد که به رسزمین آرمانیان برود و این آفت را از میان بردارد. بیژن جوان این پهلوان جوان فرزند «گیو» سردار بزرگ ایران اعلام داوطلبی می کند، شاه بسیار خوشنود می شود و گرگین را که بَلَد راههای میان کوه و دشت آن روزگار است، برای راهنمائیش، همراه او می کند و این دوراهی های وحشی سرزمین «اَرمن» و مقابله با گراز می شوند، اما وقتی که بیژن جوان از گرگین می خواهد که در جنگ گرازها به او یاری دهد، گرگین با نوعی بی توجهی و حسادت از کمک به بیژن در این مأموریت خطیر سرباز می زند و بی شرمانه:

 به بیژن چنین گفت گرگین گو

که پیمان نه این بوده با شاه نو

تو برداشتی گوهر و سیم زر

توبستی مر این رزمگه را کمر

کنون از من این یارمندی مخواه

بجز آنکه بنمایت جایگاه

به زبان دیگر گرگین پس از سال ها پرده از عقده های دیرینه ی خود برمیدارد و می گوید وقتی پول و مقام را تو بگیری چرا من باید یاری دهم، میرود و براحتی می خواهد... و دیدم که چون صبح روز بعد:

بد اندیش گرگین شوریده هُش

بیک سوی بیشه درآمد خمُش

همه بیشه آمد به چشمش کبود

برو آفرین کرد و شادی نمود

با چشمان ناباور خود می بیند که بیژن یک تنه همه گرازها را کشته و دندان های آنها را کنده و بر اسب گذاشته است که به نزد شاه ببرد ظاهراً خود را خوشحال نشان می دهد... به فکر فرو می رود:

بدلش اندر آمد از آن کار درد

زبدنامی خویش ترسید مرد

و از این پس که متوجه می شود چه غلطی کرده است و از فرمان یک پهلوان سرپیچی کرده است در حالیکه میدانست که شاه:

به گرگین میلاد گفت آنگهی

که بیژن به آرمان نداند رهی

تو با او برو باستور و نوند

هَمَش راه برباش و هم یارمند

فرمان شاه روشن بود گرگین هم باید راهنمایی می بود و هم «یارمند»، پس از اینکه گرگین با وسوسه های شیطانی بیژن جوان و بی تجربه و عاشق پیشه را به سوی مرز پر خطر توران می برد و با نشان دادن جشنگاه دخترکان تورانی و نشان دادن شاهزاده خانم که البته این دو بهم میرسند و دیدیم که با آگاه شدن دربار توران از هم خوابگی منیژه دخت افراسیاب، بیژن را به دار آویختن محکوم کردند ولی با وساطت وزیر افراسیاب با یک درجه تخفیف به چاه و زندان انداختند.

منیژه ای که با غریزه یک دختر نوجوان و دیدار بیژن این پهلوان دلاور و جنگجو درگیر عشق و علاقه شده بود مورد خشم پدر که شاه توران است قرار گرفت و او را از مقام شاهزادگی به دریوزگی کشاند. اما گرگین خطاکار- پس از آنکه بیژن با وسوسه های او از مرز ایران به توران پای می نهد از کرده خود پشیمان می شود- به دنبال بیژن می رود و فقط اسب بی افسار و زین او را می یابد و به ناچار راهی ایران می شود و در رویاروئی با «گیو» پدر چشم به راه بیژن که فقط می خواهد بداند بر سر فرزند دلبندش چه آمده است ولی گرگین در عذر بدتر از گناه مرتب دروغ می سازد تا جائیکه راهی برای گیو نمی ماند که یا او را با یک مشت به هلاکت برساند و یا چون پهلوانان راستین ایران بر خشم خو غلبه کند و عاقلانه برای دادخواهی به درگاه شاه برود، و این امر را به قضاوت شاه بگذارد. او راه دوم را پیش می گیرد و اکنون در حضور شاه ایران است، میدانیم کیخسرو دارای جام جهان بین است که می تواند جهان و هر چه در آن است را، در آن جام ببیند. گیو که خشمگین است، دلگیر است نگران است و در این میان دستش به هیچ جائی بند نیست.....

وزآنجا بیامد به نزدیک شاه

دو دیده پر از خون و دل کینه خواه

گیو با حالی نزار وارد دربار می شود و در حضور شاه ابتدا خودداری می کند:

برو آخرین کردکای شهریار

همیشه بشادی جهان را گذار

و یکباره گوئی مانند کودکی که نعفش می ترکد می گوید:

اَنوشه، جهاندار، نیک اخترا

نه بینی که بر سر چه آمد مرا

زگیتی یکی پور بودم جوان

شب و روز بودم برو برنوان

به جانش پر از بیم گریان بدم

زبیم جدائیش بریان بدم

و یک باره از این حالت درماندگی از روی زانو بلند می شود و خشمگین:

کنون آمد ای شاه گرگین زراه

زبان پر زیاوه روان پرگناه

و خلاصه شرح میدهد که این مردک آمده و چه بسیار دروغ می بافد اسب فرزند دلبندم را بی افسار و پریشان حال آورده است... و او به شاه:

اگر داد بیند برین کارما

یکی بنگرد ژرف سالار ما

زگرگین دهد داد من شهریار

کز و گشتم اندر جهان خاکسار

این جا متوجه می شوید که سرداری بزرگ، جنگاوری بی نظیر، پلنگی درنده و خشمگین چگونه در چنین شرایطی احساس درماندگی می کند و کمک می خواهد....

شاه از جا بلند می شود، گیو را در برمی گیرد....

غمی شد ز درد دل گیو شاه

براشفت و بنهاد برسر کلاه

رخ شاه برگاه بی رنگ شد

زتیمار بیژن دلش تنگ شد

فراموش نکنیم همین چندی پیش در محضر شاه بود که گیو با رفتن بیژن به این جنگ مخالفت کرد و اکنون شاه هم خود را مسئول ناپدید شدن بیژن می بیند. از طرفی از دست دادن پهلوانی جوان و دلاوری چون بیژن کم نیست، شاه گیو را از زمین بلند می کند سردرشانه اش می گذارد و می گوید:

به گیو آنگهی گفت گرگین چه گفت

چه گوید کجا ماند آن نیک جفت

گیو در حال خشم و خودداری از گریه داستان ساختگی گرگین را برای شاه شرح می دهد. شاه دور اندیش و اندیشمند:

چو از گیو بشنید خسرو سخن

بدو گفت مندیش و زاری مکن

گیو که گوئی روزنه امیدی برویش باز شده است، قد راست  میکند و سراپا گوش می شود، شاه چشم در چشم گیو می گوید:

که بیژن بجایست و خورسند باش

برامید گم بوده فرزند باش

شاه از جایگاهش بلند می شود و فرمان میدهد که اکنون به کین پدرم سیاوش سپاهیان را از هر طرف به سوی مرزهای توران روانه کنید و در عین حال بیژن را جستجو کنید و باز بسوی گیو می آید:

تو شو دل بدین کار غمگین مدار

من او را همانا بَسَم خواستار

مطمئن باش من از تو بیشتر آرزوی دیدار بیژن این آینده سپاه ایران را دارم....

با احترام گیو را، با همراهانش تا جلوی قصر خویش همراهی می کند.

گیو همچنین که از در دربار بیرون می آید همه سرداران و همکاران و همرزمان خود را می بیند که:

زتیمار بیژن همه پهلوان

زدرگاه با گیو رفته نوان

همه با گیو همدردی می کردند، و با او امید میدادند. از سویی دیگر کیخسرو پس از شنیدن داستان از گیو، فرمان می دهد که گرگین را به دربار بیاورند.... اینجا هم دستگاه قضاوت فردوسی مسئول شنیدن سخن هر دوطرف دعوی ست شاه که شکایت گیو را شنیده، حالا می خواهد سخن گرگین را بشنود:

چو گرگین بدرگاه خسرو رسید

زگردان در شاه پردخته دید

گرگین با ترس و لرز به سوی دربار می رفت در حالیکه همه نامداران سپاه را میدید که او را با سرزنش نگاه می کنند:

برفت از در کاخ تا پیش روی

پر از شرم جان بداندیش اوی

چو در پیش کیخسرو آمد زمین

ببوسید و بر شاه کرد آفرین....

حکایت همچنان......

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Free Subscription