-1-
از معدود قلمزن ها، خبرنگاران، روزنامه نگاران انگشت شماری که با هنرپیشه های تئاتر و بعد سینما آشنایی و رفت و آمد داشتند و گاه با آنان «خودمونی» بودند، «سیامک پورزند» نفر اول آنها بود. او خبرهای هنری (بیشتر فعالیت های سینمایی را در مجلات آن زمان مجلات (در دولت دکتر مصدق و از مهرماه 1332 باب کرد). همینطور در معرفی فیلم های خارجی که قرار بود که در هفته های آینده در سینماهای تهران (بیشتر خیابان لاله زار و سینماهای: ایران، رکس، البرز، و.......) به نمایش بگذارند. او برای جلب نظر بعضی از مدیران مجلات هم ترتیبی داده بود که آگهی نمایش این فیلم های آینده به اندازه کوچک (ما می گفتیم دوستونی) در صفحه های آخر مجلات چاپ می شد و، وجوهاتی برای محلات دست و پا می کرد.
بعدها همین جلب آگاهی سینمایی یک کار پردرآمد شد که بعضی از خبرنگاران که مطالب و خبرهای سینمایی برای مجلات می نوشتند (بعدها در تلویزیون ثابت پاسال برنامه هنری راه انداخته بودند) از این راه به درآمدهای سرشاری رسیدند تا جائی که حتی پای این بنده را هم به اینکار کشیدند و زمانی که در سردبیری مجله فردوسی «ممنوع القلم» شده بودم، و نبایستی بنویسم، بخصوص دخالت در سیاست! با سیامک پورزند ، پرویز آزادی و منوچهر اطمینانی دفتر «فیلم و تماشا» را براه انداختیم. بخصوص که سیامک پورزند و منوچهر اطمینانی در سال های قبل از آن، سابقه برگزاری جلسات «سینه کلوب ایران»- نمایش فیلم در روزهای یکشنبه در سینما نیاگارا هم داشتند- آنجا، از جمله و شاید تنها محفل پر سر و صدا میعادگاه دختر و پسرهای اهل سینما و هنر بود و ما هم که آن را دوباره آن را براه انداختیم، که با همان استقبال فراوان و همان جریانات و مسائل روبرو شد. البته با کنترل بیشتر که حرفی برای ما درنیاورند.
این برنامه که یکشنبه شب ها در سینما «شهر قصه» برگزار می شد. پیش یا بعد از فیلم هایی که در اصطلاح به آن فیلم های «سنگین» یا «هنری» می گفتند- دکتر هوشنگ کاوسی و یا یکی از منتقدین معروف درباره فیلم آن، مطالبی می گفتند و به سوألات تماشاگران پاسخ می دادند.
-2-
آن زمان دوستی من و سیامک موجب شد که خواه ناخواه من با حفظ نوشتن مقالات انتقادی اجتماعی با عده زیادی از کسانی که دست اندرکار تئاتر و سینما بودند، آشنا شوم. مانند هنرپیشگان، کارگردان ها، تهیه کنندگان فیلم و صاحبان شرکت هایی که فیلم های خارجی وارد می کردند و همان ها هم دوبله فیلم های خارجی را هم متداول کردند که در این رشته چندنفری از دوبلورها به نهایت تبحر و ظرافت در کار خود رسیده بودند و خیلی از فیلم های خارجی (ایتالیایی و وسترن) که شاید جایی بیش از یک هفته هم در اکران، سینماهای تهرن، تماشاچی نداشت به مدد دوبله- صد البته، هنرنمایی دوبلورها- در فیلم هایی که در آن «جری لوئیس، نورمن ویزدم، جون واین» و اغلب فیلم های ایتالیایی از جمله کمدی های که «چیچو و فرانکو» در آن شرکت داشتند- استقبال و براستی حیرت انگیز داشت، با دوبلورهایی مانند: ایرج دوستدار: جون واین- محمد علی زرندی: نورمن ویزدم- حمید قنبری: جری لوئیس- خسروشاهی: آلن دلون.
این دوبلورها بجای بسیاری از هنرپیشه های ایرانی نیز صحبت می کردند چون اغلب آنها هنرپیشه ها، دیگر وقتی برای کار نفس گیر «دوبله» نداشتند حتی «بهروز وثوقی» که خود دوبلور با تجربه و متبحری بود ولی دوبلور او در فیلم های فارسی، «منوچهر اسماعیلی» بود.
هم چنین اسماعیلی دوبلور «رضا بیک ایمان وردی» هم بود. «چنگیز جلیلوند» نیز از جمله دوبلورهایی بود که صدای او را از زبان تصویری محمدعلی فردین و ناصر ملک مطیعی هم می شنیدیم.
البته اینان با تغییر صدا بجای سایر هنرپیشه ها از جمله آرتیست های معروف فیلم های خارجی نیز که فیلم هایشان در ایران دوبله می شد، نقش داشتند.
در یک مورد خود در سینما مولن روژ تهران شاهد حیرت و تعجب و تحسین «آلن دلون» بودم. او به ایران سفر کرده بود و به دعوت برادران اخوان فیلمی دوبله شده از او، در سینما «مولن روژ» نمایش داده می شد.
او مبهوت صحبت کردن خود شده بود که به چه شیرینی و با همه زیر و بم صدایش به زبان فرانسه، خودش را می دید که به زبان فارسی حرف می زد!
«خسروشاهی» دوبلور «آلن دلون» در فیلم های پرطرفدار او بود و از جمله صداهایی بود در دوبله مانند صدای ایرج دوستدار بجای «جون واین» تماشاچی ها خیلی می پسندیدند و به دلشان می نشست که احیاناً چند تا لیچار هم از زبان آنها می شنیدند!؟
-3-
سیامک پورزند پس از مجله «مهر ایران» با «سردبیری مجله «آتش» روابط گسترده تر به فعالیت های هنری خود داد و صفحات بیشتری را اختصاص به اخبار گفتگوها و تصاویر هنری و شرح حال هنرپیشه ها و کارگردانانی تئاتر سینمای ایران داد. ولی هیچگاه روابط من و او با هنرمندان از همان حد متعارف و مطبوعاتی پیشترتر نرفت چرا که معمولاً با یک قدم اینورتر و یا آنورتر برای روزنامه نگاران و نویسنده ها و خود آن هنرپیشه ها و جماعت سینما و تئاتر «حرف» درمی آوردند! با این همه چند استثناء هم بود و اغلب «مردانه» و دو دستی های نزدیکی با ساموئل خاچیکان، آرمان، محمدعلی جعفری و اعضای تروپ تئاتری او بود. گرچه با اکثر هنرمندان و اهالی سینما و تئاتر دوستی صمیمانه ای داشتیم بدون این که در زندگی خصوصی آنها و روابطشان با این و آن دخالت کنیم و با کنجکاوی های خود را در نشریه ای که قلم می زدیم، منعکس نمائیم!
در دوران مجردی و با کار در کانون آگهی زیبا- که تیتر مطالب مشتری ها و کالاهای مورد تبلیغ این اولین موسسه تبلیغات تجارتی در ایران را، تهیه می کردم- حقوق 700 تومان و بعد 1500 تومانی در آن سالهای سخت هزار و سیصد فلان تا به بعد (که به چهل و پنجاه هم می کشید) ما را از اجاره نشینی و اتاقی و یا دنبال «اتاق خالی» گشتن راحت کرد (این که می گویم «ما» چون برادران کوچکترم نیز همچنان با من بودند. و آنها در دبیرستان تحصیل می کردند). این زمان آپارتمانی در طبقه هم کف با حیاط اجاره کرده بودم در «خیابان دانش» پائین تر از سه راه زندان روبروی خیابان «ملک» که آن حدود به «باغ صبا» معروف بود.
بعضی از شبها که سیامک و من، کارمان طول می کشید یا با هم در میهمانی و یا مراسمی بودیم. او شب به آپارتمان ما می آمد و می خوابید. او بتازگی نامزد کرده بود (با دوشیزه ماندانا زند کریمی که دانش آموز سال ششم دبیرستان شاهدخت بود). معمولاً شب های جمعه ای که من و سیامک میهمان بودیم، و مطابق معمول برای خواب به منزل ما آمد. یک روز صبح جمعه مانده بودیم که چکار کنیم که خواهرم تلفن زد که ناهار به «خانه» آنها برویم: در امیریه، کمی پائین تر از چهارمعزالسطان. همسر او مرد نازنینی بود و به نام «عیسی الوند» رئیس دبیرستان امیرکبیر در خیابان ناصرخسرو. آن زمان من و سیامک هیچکدام اتومبیل نداشتیم ولی و تاکسی فت و فراوان بود و نرسیده سرخیابان یک تاکسی جلو پائین مان ترمز کرد و سوار شدیم.
در طول راه صحبت هایی از فیلم شد و کارگردان ها و هنرپیشگان سینما و راننده بدون این که مسافر دیگری سوار کند (معمولاً اگر بغل دست راننده خالی بود) ضمن نگاه در آئینه تمام هوش و حواسش دنبال حرف های ما بود، که ضمن صحبت ها از خاچیکیان هم صحبت می کردیم که آنموقع فیلم «چهار راه حوادث» او خیلی در تهران فروش داشت و سیامک گفت او چند بار تلفن زده که برویم «آژیر فیلم» او را ببینیم، چطوره امروز عصری به سراغ ساموئل برویم؟!
ناهار را ما در منزل خواهرم- که همیشه دستپخت خوبی داشت- خوردیم و چرتکی زدیم و بیرون آمدیم و دیدیم یک تاکسی مدل (سیتروئن) در حالی که موتور آن روشن است و پِت پِت می کند سرکوچه ایستاده. نگاه کردیم و دیدیم همان تاکسی است که با آن از باغ صبا به امیریه آمده بودیم. تعجب کردیم راننده تاکسی گفت: عشقم کشیده که شما را به استودیو خاچیکیان برسونم!
در طول راه تا استودیو او هم داخل گفتگوی سینمایی ما شد و بعد هم التماس دعا داشت: اگه میشه منو به این آقا ساموئل معرفی کنید!
ما با نگاه «ساموئلی» او را ورانداز کردیم: چهره خوشایندی نداشت و با کمی کج و کولگی و در عین حال چهره اش به طور خاصی جالب بود.
همینطور هیکلش را هنگام سوار شدن تاکسی- که در را برایمان باز کرد، دیده بودیم- ورزیده به نظر می رسید با اشتیاقی که به بازی در فیلم فارسی- ولو به عنوان سیاهی لشکر هم شده- علاقه وافری نشان می داد!
او همه فیلم های فارسی تا آن زمان را، دیده بود، به او قول دادیم که به خاچیکیان معرفی اش کنیم. وقتی به استودیو آژیر فیلم رفتیم. ساموئل خاچیکیان صحبت از فیلم تازه اش کرد و چهره جدیدی که او می گفت مثل ویدا قهرمانی هنرپیشه قبلی فیلمش، هنوز درس می خواند ولی پدرش برای بازی او در فیلم موافقت کرده است!؟ ما نشستیم و او داستان فیلمش را تعریف کرد و گویا به اسم «تپه عشق» که او نظر داشت که «ویگن» خواننده ای که تازه به اشتهار فراوانی رسیده بود در این فیلم موزیکال بازی کند.
پس از آن که داشتیم با ساموئل خاچیکیان از استودیو آژیر فیلم بیرون می آمدیم که دیدیم همان تاکسی و همان راننده جلوی در استودیو هستند و من تازه یادم آمد که به او قول داده بودیم که او را به ساموئل خاچیکیان معرفی کنیم. یکباره من گفتم:
-ساموئل جان امروز یه آدم کج و کوله تر از اونهایی که تو در فیلم هات داری و یا قراره که با آنها فیلم بسازی، یکی هم ما بهت معرفی می کنیم...!!
سپس راننده تاکسی را که کنار تاکسی اش روبروی ما ایستاده بود، نشانش دادیم!
«ساموئل» نگاهی به او کرد و گفت:حتماً... باهاش قرار می گذارم!
راننده جوان تاکسی چندبار به ما، تعظیم کرد و اصرار که ما را برساند و گفتیم باشد که شاید «ساموئل» کاری با او داشته باشد!
-4-
مجله «آتش» تعطیل شد و گرمای فضای هنری!! هم فروکش کرد و صحبت از تغییرات مملکتی بود و نخست وزیری دکتر علی امینی و این که علاقه داشت از او با انتشار یک نشریه (مجله) حمایت شود و خود ترتیبی داد که مجله «آسیای جوان» به مدیریت «سیروس بهمن» به صورت یک مجله سیاسی هم منتشر شود. این مجله همتای مجله «ترقی» بود که با پاورقی های مختلف و طرح مسائل قتل و جنایت و چیزی نظیر آن بود که مجله «ترقی» با پاورقی های مختلف و طرح مسائل قتل و جنایت بخصوص با شرح حال و تجاوز و قتل های «اصغر قاتل» خوانندگان بسیاری پیدا کرده بود. «آسیای جوان» هم با پاورقی هایی نظیر «به خدا من فاحشه نیستم» که سیروس بهمن می نوشت و چند پاورقی دیگر، جالب این که همسر سیروس بهمن «پوران فرخزاد» خواهر فروغ بود که او را تا آن زمان هرگز ندیده بودم و زن خوشگلی بود با گیسوان مشکی پرپشت و بلند که هفته ای یک داستان هم می نوشت که معمولاً نثری شاعرانه (نه سانتی مانتال) با موضوع های جالبی داشت که خواننده های «آسیای جوان» هم می پسنیدیدند.
در همین زمان بود که جزو تبریک های رسیده به مجله و دسته گل هایی که برایمان ارسال شده بود، یک دسته گل با امضاء «مخلص شما، رضا بیک ایمانوردی» به دفتر مجله رسید. نه من و نه سیامک صاحب امضاء را نمی شناختیم تا این که روزی «پورمرادیان» دوست قدیمی سیامک که همه جا دنبال او بود (او بعدها رئیس روابط عمومی تلویزیون ملی شد)- یک آگهی یک صفحه ای سینمایی (که تا آن زمان در مجلات سابقه نداشت)- برایمان آورد در آن آگهی فیلم چهره آرتیست مرد فیلم بود در کنار یکی از زن های خوشگل های سینمایی آن زمان.
قیافه آرتیسته خیلی آشنا بود و من مانده بودم که او را از کجا می شناسم که «سیامک» سررسید و نگاهی به آن آگهی انداخت و گفت:
- عباس! چتو اینو رو به خاطر نمیاری... این همون شوفر تاکسیه که از صبح تا غروب یک روز تا جلوی استودیو آژیر فیلم با ما بود و اونو به «ساموئل خاچیکیان» معرفی کردیم....؟!
حالا نگو در این یکی دو سه ساله که ما، او را به کارگردان چهارراه حوادث در جلوی استودیو آژیر فیلم معرفی کرده بودیم، شوفر تاکسی تمام مراحل رل های سیاهی لشگری و نقش های بعدی را، گذرانده و حالا خودش یک «آرتیسته» اول فیلم فارسی شده بود که هنوز آن زمان، فیلم فارسی روی کاکل «محمدعلی فردین» می چرخید و فروش داشت، هنوز «ناصر ملک مطیعی» سلطان فیلم های فارسی بود و «فروزان» گل سرسبد آن هم. و سینمای ایران می رفت تا «بهروز وثوقی» در سالهای بعد با کمک و کارگردانی «مسعود کیمیایی»، سینمای ایران را فتح کند.
سالهایی که بزن بزن کافه ای جزو متن اصلی فیلم فارسی بود و کلاه مخملی ها در اکثر سناریوها بودند و «رضا بیک ایمانوردی» در این زد و خوردهای سینمایی بعضی حرکات مشت و لگد «کاراته ای» را هم برای خودش اضافه کرده بود جزو یکه بزن های سینما (نه مثل فروردین و ناصر) درآمده بود ولی مانند آنها زیاد «اهل جوانمردی» کلیشه ای سینمایی هم نبود ولی چهره «بَدمن» فیلم هم از او، در فیلم ها نساخته بودند یا من ندیده و نشنیده بودم. اوج شهرت او با فیلمی گویا از «امان منطقی» بود که از روی فیلم آمریکایی «معجزه سیب» ساخته شده بود در این فیلم «بیک ایمانوردی» با یک کلاه شاپوی گشاد و یک پالتوی بلند رل یک چهره خوش قلب و مهربان را بازی می کرد و البته با لهجه ای که دوبلور خوب آن زمان «منوچهر اسماعیلی» جای او صحبت می کرد.
او شبی در یک میهمانی با یک لیوان پر از ویسکی همراه با یک خانم که چهره تازه فیلم های فارسی به سراغم آمد. مست بود و به اغراق نیز شروع را تعریف از من، کرد که چنین و چنان!؟ و هر چه دارم از ایشون دارم!! در حالی که من نمی دانستم او چه دارد و چه ندارد! جز یک معروفیت و جاذبه سینمایی، آن هم بنا به استعداد و جربزه خودش بود.
او آنشب ضمن صحبت، مرتب آن خانم همراهش را به طرف من «هل» میداد که طفره می رفتم! بعدها شنیدم در هر فیلمی که «بیک» بازی دارد بایستی آن زنی که مقابل اوست، در تمامی مدت فیلمبرداری با او باشد؟!
این علاقه!! شهوی گاهی کار او را به دعوا و زد و خورد، حاشیه ای فیلم ها می کشاند. اما «بیک» روی هم رفته مرد لوطی و با معرفتی بود ولی وقتی مست می کرد مانند خیلی از ایرانیها از این رو و آن رو می شد! و بدجوری هم.
او بیش از ورود به سینما، آدم عیالواری بود و زن و چند فرزند داشت ولی بازی در فیلم ها و آشنایی و نشست و برخاست و «بندکردن» به زنان فیلم و حواشی فیلم ها، بالاخره موجب آشنایی او با «تونی زرین دست» کارگردان و سینماگر معروف شد و او عاشق خواهر زرین دست شد تا جائیکه با آن زن ازدواج کرد. و برای او در یک خیابان فرعی، پائین تر تر از منزل ما در جاده شمیران حدود میرداماد، منزل درندشت اعیانی خرید و اختصاص به عروس تازه اش داد.
اما مدتی پس از ازدواج، «بیک ایمان وردی» دوباره همان شد که در بازی در هر فیلمی می خواست با هنرپیشه ها زن باشد. آن هم در تمام مدت فیلمبرداری!!؟ و در یکی از فیلم که زن، هنرپیشه زیبا مشهوری بودچند دفعه، کارش با «بیک» به دعوا و مرافعه کشید ولی بعدها لابد خودش قرار گذاشت که با آن هنرپیشه «عاشقانه» کنار بیاید!؟
اما این امر از چشمان خانمش پنهان نماند تا این که شبی در منزل شیک و بزرگش، میهمانی داشت و آن خانم هنرپیشه هم بود. «بیک» آن شب تا پاسی از شب که خیلی از مهمانها رفتند، از خودش خیلی «مواظبت» کرده بود که که مبادا همسرش «بویی» ببرد ولی بالاخره گیر افتاد...! و گویی که ناگهان زلزله شد. جیغ و هوار زنش به آسمان رفت و بدبختانه من هم می خواستم مانع دعوای آنها شوم ولی خانم بیک خود را به انبوهی از بشقاب ها و پیشدستی ها رسانده و مرتب به سوی شوهرش پرتاب می کرد و من نیز ساده لوحانه جلوی بیک ایستاده بودم که بشقاب ها به او اصابت نکند!! و خانم من هم دلواپس همین قضایا بود که مبادا من آسیبی ببینم. بعدها که با خانم «بیک» آن شب صحبت می کردیم و جریان پرتاب بشقابها را پیش کشیدم. او گفت: خود من متوجه بودم که بشقاب ها به شما نخورد ولی او را بترساند!؟
..... ولی بالاخره یکی از «بشقاب های سوء ظن» و شکاکی، به هدف خورد و آنها از هم جدا شدند... و سپس طوفان انقلاب همه ما را با خود برد....
-5-
..... به امریکا که آمدم، شنیدم «بیک» راننده یک تریلی ست، بار می زند و از این ایالت به آن ایالت در فرسنگهای طولانی رانندگی می کند. ولی نتوانستم او را ببینم که خیلی دلم می خواست، همه اش فکر می کردم او در این مسافت های طولانی رانندگی چه فکرهایی در سر دارد و چگونه تحمل می کند!؟
شاید او به امید دو مسافری بود که روزی در تاکسی آنها را یافت و پایش را به سینمای ایران باز کردند؟! آیا در آن برهوت جاده های سرزمینی بیگانه، کسی پیدا می شد که سوار «تریلی» او شود و آن جانِ مشتاق سینما را، به استودیویی در هالیوود برساند؟!