پریشب، در آخرین روز سفری دو هفته ای به اروپا، خبر از دست رفتن دوستی عزیز و نازنین را گرفتم. قلبم فرو ریخت. از بیماری و حال و روزش خبر داشتم اما انتظار نداشتم به این زودی برود. در آیینه ی اشک هایم تصویرهای اولین روز دیدارش را دیدم: در رستوران «چاتانوگا» کنار عباس پهلوان نشسته بود. پهلوان سردبیر فردوسی بود و من به تازگی به صف نویسندگان آن مجله پیوسته بودم.
عباس با خنده و طنز همیشگی اش او را معرفی کرد: «عیال بنده»! زیبایی متفاوت اش اولین چیزی بود که نگاه را می گرفت. چشمان سیاه خندان اش را به من دوخت و حالم را پرسید، آنگونه که گویی سال هاست مرا می شناسد. نگاهش با همه ی سادگی، رمزی جادویی و پیچیده را در خود داشت، همان رمزی که در نقاشی های زنان میناتور ایرانی می توان دید.
خیلی زود به هم نزدیک شدیم. تقریباً هر هفته در رستوران یا خانه، یکدیگر را می دیدیم، گاه با هم و گاه با بچه هایمان و کل خانواده. در سفری دسته جمعی از تهران به شیراز او را بیشتر و بهتر شناختم. نه شاعر بود و نه نویسنده و نه محقق، اما اگر با تو نزدیک می شد می توانستی ساعت ها با او بنشینی و درباره ی همه چیز حرف بزنی، بی آن که احساس کسالت کنی. هوشی زلال و نیروی درکی شریف و انسانی داشت. خیلی راحت می شد فهمید که او «عیال» عباس پهلوان نیست، بانوی عزیز و دوست داشتنی اوست. بانویی که بی سر و صدا و های و هوی عباس و خانواده را با قدرت اداره می کند، قدرتی که پشت صبوری و عشق پنهان می شد و تا پایان زندگی با او بود.
تا در وطن بودیم مرتباً همدیگر را می دیدیم اما انقلاب لعنتی همه چیز را از هم پاشید، و من تا چند سال بعد از انقلاب دیگر ندیدمش. یک روز عکسی از او را در یکی از تظاهرات ضد جمهوری اسلامی دیدم. ساده و با وقار ایستاده بود و پرچم شیر وخورشید در دستش می درخشید. مدتی بعد در لس آنجلس یکدیگر را دیدیم. با همان زبان ساده همیشگی، اما با قاطعیت و هوشیارانه، از بلایی که بر سر ایران و ایرانی آمد سخن می گفت. حتی یک جمله هم از این نگفت که در زندگی گذشته اش چقدر مرفه بوده و چنان و چنین بوده. دردش فقط درد ایران بود. حتی وقتی سخت ترین بیماری ها را داشت، باز از ایران می گفت و از این که: «آیا می شود دوباره در ایران زندگی کنیم؟»
سال ها بود که هر گاه سفری به لس آنجلس داشتم، به دیدن او و عباس می رفتم. نه تنها به خاطر پهلوان گرامی، که اولین سردبیر دوران زندگی ژورنالیستی ام است، و همیشه خودم را موظف می بینم که به حضورش برسم، بلکه به خاطر دیدن خنده های شیرین ناهید و چشیدن مهربانی او. تنها آخرین بار که چند روزی (برای کار) به لس آنجلس رفته بودم خودم را از دیدن ناهید محروم کردم. نمی دانم چرا، اما نشد یا نگذاشتم که بشود! شاید ناخودآگاه نمی خواستم آخرین دیدارم با او تصویری از رفتن اش باشد. می خواستم همیشه او را با خنده و امیدواری های کم نظیرش در یاد داشته باشم، همان خنده ای که امسال روز اول عید که با او صحبت می کردم داشت. با هیجان گفت: «خبرها خیلی خوب است انشاالله که امسال دیگر خواهیم رفت» و رفت!
ناهید نازنین ما رفت تا در کوچه ها و خیابان های قبل از انقلاب ایران به راحتی و بدون ترس از شیخ و محتسب رفت و آمد کند، به راحتی بخندد، به راحتی گیسوان زیبایش را به نسیم پاییزی بسپارد و به راحتی به دختران خیابان انقلاب سفارش کند که دست از مبارزه برندارند تا ناهیدهای دیگرمان آسمان زیبای ایران را ستاره باران کنند.
نبودش را به پهلوان گرامی، به فرزندانش، به ويژه عسل نازنینم که از همان وقتی که یکی دو ساله بود چیزهایی از ناهید را با خود داشت تسلیت می گویم.
یاد مهربان و زیبایش همیشه روشن.