-1-
هنوز صحبت «حکومت ریش و عمامه» نمی شد و از عمومیت یافتن «ریش» و رواج عنوان «سید»، و حاکمیت «آیت الله» و «حجت الاسلام» و به دولت رسیدن «طلبه ها» خبری نبود که این بنده کلی وقت بود که ریش گذاشته بودم و پیوند زده بودم به کراوات. این ریش از سفر مکه و زیارت حج بود که همچنان نگه داشته بودم و البته با کت و شلوار و کرhوات.
در بحبوحه تظاهرات و انبوه «اکثریت خاموش» به تماشا در پیاده روها- که دست اندرکاران نظام خیلی دیر درصد بهره برداری از این نیروی اکثریت ساکت- و افتادند و به طور مسلم (حتی آنهایی که در ضدیت با نظام مشروطه پارلمانی بودند) خواهان حکومت اسلامی نبودند، آن طور که «رهبر» آن را با سلام و صلوات، به کشور راه داده بودند....
ترتیب دهندگان تظاهراتی با مردمان طرفدار قانون اساسی مشروطه گویا با ترس و لرز- با وجود این که هنوز نظام پادشاهی حاکم بود- برای اولین بار بود ترتیب این تجمع را در امجدیه دادند که عده زیادی آمده بودند که بایستی چند ده هزار نفری می شدند، در این استادیوم آشنا و دوست داشتنی گرد آمدند. آن روز «انقلابیون» با پرخاش، آنان «خانواده های ساواکی» می خواندند واکثراً اتومبیل های آنان را در اطراف امجدیه پنچر کردند.
اما استقبال مردم از این فراخوان موجب شد که به سفارش دکتر شاپور بختیار، گردانندگان چنین اجتماعی، ترتیب یک راه پیمایی دیگری، از میدان بهارستان یا جلوی امجدیه به طرف نخست وزیری را دادند.
از جمله شرکت کنندگان این راه پیمایی در این جمع که صد هزار نفر هم شاید بیشتر می شدند- خانم بنده بود که صبح آن روز گفت من با پونه و عسل (که سن کمی داشتند) برای راه پیمایی می روند.
من در راهی که هر روز می آمدم و به موهبت ریش و موی بلند و ظاهری آراسته و برای بلواگران تازگی داشت- براحتی در جمع آنها، پذیرفته می شدم.
آن روز قصد عده ای از آنها حمله به این راه پیمایی بود که به طرفداری از قانون اساسی مشروطه «و دولت دکتر بختیار شکل می گرفت. من آن روز وقتی به مجله رسیدم دل توی دلم نبود. بخانه تلفن میزدم که خانم و دخترهایم برای تظاهرات نیایند ولی کسی گوشی را دربرنمی داشت! من همچنان دلم شور می زد. که اراذل و اوباش انقلابی- بعدها بیشتر شناختیم که معروف به «حزب الله» شده بودند- ولی قاطی آن کماندوهای حزب توده ای، چریک های مجاهد و فدایی هم بودند و مجهز به چوب و سنگ که به صفوف راهپیمایی حمله کنند. آنها در کوچه گَل و گشادی در پائین خیابان روزولت مستقر شده بودند تا از آنجا خود را به مسیر «راهپیمایی طرفداران قانون اساسی» برسانند.
به فوریت خود را به خیابان روزولت و آن کوچه رساندم که مملو از «انقلابیون» بود و این بنده با شکل و شمایل ریش سیاه کیف سامسونت بدست. آنها در میان خود کوچه دارند و من در وسط آنها قرار گرفتم و پرسیدم : می خواید چکار کنید!
آنها با نظر احترام انگیزی دورم جمع شده بودند انگار به آدم بزرگتر و مسوولیت داری گزارش میدهند، گفتند: حمله به شاهی ها....!!
پرسیدم: از کی اجازه گرفتید؟
گفتند: اجازه نمی خواد! شاید از حالا نباید اجازه بدیم که اونا مانع انقلاب بشند!
گفتم: این جریان رو نه آیت الله خمینی و نه آیت الله طالقانی تأیید نمی کنند، چنین حرکاتی به انقلاب لطمه می زند! فوری پخش و پلا شید و به تظاهرات خودتان در خیابان تخت جمشید و جلوی دانشگاه ها ادامه بدید!
چند نفری نه و نو کردند ولی «جذبه ژست ریش» چنان بود که گفتم!
- من از سوی آقای طالقانی مأموریت دارم، اینو بهتون میگم که متفرق بشید و به زن و بچه مردم حمله نکنید! شاید که آنها فردا و پس فردا جزو خود شما ها باشند!
یکی دوتا که گفتند: آقا درست میگه!... بقیه هم حکم گوسفند را داشتند و همانجا جیب ها را از سنگ خالی کردند و از دروازه دولت به طرف دانشگاه شروع به تظاهرات کردند و دست به نقد مُخل ایاب و ذهاب مردم و ترافیک خیابان شدند.
-2-
فکر نمی کنم شما دیده باشید و یا جزو نفراتی باشید که به دروغ «تظاهرات چند میلیونی» در تهران پائیز 57، باروتان شده باشد که البته واقعاً جمعیت زیادی بودند.
به آنها یاد داده بودند که هنگام عبور از وسط خیابان هر دسته ای از افراد جلویی فاصله زیادی داشته باشند که نمای راه پیمایی طولانی باشد ولی باز هنگام حرکت به یکدیگر نزدیک و کیپ هم می شدند و کسی که میکروفن بوقی دستش بود و شعار توی دهان آنان می گذاشت که تکرار کنند، می گفت: گشاد گشاد راه نرید!
جماعت که در اصل بی تعقل بودند، بدون این که توجهی داشته باشند فریاد میزد: گشاد گشاد راه نرید!
آن که شعار یاد آنها میداد ناراحت و عصبانی شد و داد زد: گشاد گشاد شعار نیست!
جمعیت تکرار می کرد: گشاد گشاد شعار نیست!!
اغلب آن عده ای که در نمایش های خیابانی بودند از اطراف شهر تهران می آمدند و یا از جمله دار و دسته ای بودند که شیخ صادق خلخالی راه انداخته بود از طریق اتوبوس های بین شهری که در خیابان ناصر خسرو، بوذرجمهری و خیابان برق (امیرکبیر) دفتر و گاراژ آنها بود، این افراد را از شهرهای نزدیک تهران قرض می گرفتند و در وسط شهر تهران رهایشان می کردند با پول ساندویچ و نوشیدنی. (خلخالی بعد از پیروزی آخوندها، جزو اولین کارهایی که انجام داد، بیرون بردن دفاتر و گاراژ این بنگاه ها مسافربری بین شهری به خارج از شهر بود).
یک عده ای هم مأمور بهم زدن دبستان و دبیرستان ها بودند و کشاندن بچه محصل ها به تظاهرات. این جریان از زمان نهضت ملی شدن نفت و تظاهرات احزاب جبهه ملی- شاید جلوتر در زمان قوام السلطنه- «تظاهرات شاگردان مدارس» و بچه ها جزو لاینفک «راهپیمایی ها» و در نتیجه بلواهای خیابانی شده بود که اکثر این بچه مدرسه ای ها نمی دانستند برای چه به خیابان آمده اند؟! زمانی آتش بیارهای معرکه دبیرستان ها و دبستان های اطراف و نزدیک مجلس را به تعطیلی می کشاندند و بچه ها را به خیابانها می ریختند و اما در سال 57 بیشتر همان هایی بودند که با اتوبوس های بین شهری به جلوی دانشگاه و خیابانهای اطراف آن حمل می شدند و البته جماعت تماشاچی هم بودند که معمولاً دو اطراف پیاده رو خیابان شاهرضا را پر می کردند و هم چنین «انقلابیون اصلی و وابسته به گروه ها و فرقه های سیاسی» که نمایش را از پایگاه های دانشگاه، بازار و یا بیمارستان پانزدهم شعبان- با کیسه های خون و ملافه های آغشته شده بود، به عنوان «خون شهید» به آن روزها به هر که از این جماعت می رسیدند، همدیگر را «برادر» خطاب می کردند مثل کسانی که قبلاً به همدیگر «رفیق» می گفتند!
-3-
اما آن روز کذایی اواخر بهمن 1357 اراذل و اوباش خیابانی «انقلاب شکوهمند» در خیابان شاهرضا (اول خیابان کاخ)- که راه پیمایان صد هزار نفری به طرف کاخ نخست وزیری می رفتند- به آنها حمله کردند و جوانی را از میان آنها گرفتند (به گفته خانم و بچه ها) و او را کنار جوی خوابانده بودند که سرش را ببرند!
در این حیض و بیص کیف خانم را هم به عنوان «غنیمت انقلابی» دزدیده بودند و بسیاری از خانم های دیگر را و بعد از ظهر نزدیک ساعت 3 بعدازظهر بود که همسرم و بچه ها خسته و تشنه و گرسنه و بی پول و پیاده، خود را پیاده را به خیابان کریم خان زند و به دفتر دوستم ایرج نبوی رساندند که می دانستند من تا عصر آنجا هستم.
این تظاهرات و راهپیمایی در بهمن ماه 1357 بود و قرار شد که روز 22 بهمن سومین تظاهرات طرفدار قانون اساسی برگزار شود و احساس می شد که یخ «اکثریت خاموش» دارد، آب شود و امکان داشت که در آن روز چند صدهزار نفری برای تظاهرات به نفع دکتر بختیار به خیابان بیایند. از آن روز همه آتش بیارهای انقلاب و روسای بلوا- که این بنده آنها را نمی شناختم ولی میانشان می لولیدم- سعی می کردند. مثل آن روز من در خیابان روزولت «نقش» بازی کنند.ولی همه نگران تظاهرات طرفداران قانون اساسی مشروطه، بودند وهمینطور در خانه طالقانی که مرکز عده ای از «زعمای انقلاب» بود و مدرسه رفاه و در نتیجه اعلامیه ای دادند که: مردم حتی به تماشای تظاهرات طرفداران بختیار و قانونی اساسی هم نروند! آنها خودشان خوب می دانستند که همیشه تماشاچی ها به حساب کل تظاهرات گذاشته می شوند و در فکر چاره جویی، طرفداران خود را از «تماشا» نیز منع کردند همچنانکه که دولتی ها هم برای مقابله، به فکر «حکومت نظامی» افتاده بودند، آن هم از چهار بعدازظهر روز 21 بهمن که به هیچوجه در آن روز و به آن سرعت عملی نبود که مردم را از خیابانها به منازلشان فرستاد و ازدحام بیخودی راه افتاد بود و خمینی از مردم خواست در خیابان ها بمانند و به خانه هایشان نروند که بلوا و شورش بالا گرفت:
متأسفانه به امرای ارتش نظام یاد نداده بودند و اتفاق و فرصتی هم نشده بود تا امتحان کنند: باید سرکوب کرد تا ماند!
از عبید است که قزوینی در راه ماری دید و با خود به افسوس گفت: دریغ مردی و سنگی!
-4-
یک بار دیگر نیز ریش بنده از یک حمله دیگر اوباش جلوگیری کرد.
چند وقتی از انقلاب گذشته بود. مثل این که در بهار 58 بود که مجله فردوسی هم با جبهه گیری نه چندان آشکار در مقابل انقلاب خمینی، در مقام «آگاهی» به مردم بود و ما به خیال خود ما می خواستیم جلوی سیل خروشان توطئه- شورش را سد کنیم!؟
مقالات ما- بخصوص نوشته های تکان دهنده با پیش بینی ها آینده نگرانه دکتر مهدی بهار همکاران و نظرهای درست و منطقی این متفکر و انساندوست متواضع، در میان بسیاری از دانشگاهیان و مردم که موافق این چنین بساطی نبودند، اثرگذار شده بود و انتقاداتی که از رفتار و کردار آخوندها و حزب الله می کردیم و از جمله زنی به نام «زهرا خانم» که سرکردگی حزب الهی های دبش را به عهده داشت: لات و لوتی که روزی به جلوی روزنامه «آیندگان» رفته بودند و در «کیهان» اعضای هئیت تحریریه را فراری دادند، به جلوی دفتر مجله فردوسی آمده بودند- که در کوچه ای در پشت خیابان کریم خان زند واقع بود، با شعار «فردوسی شاهنامه خوان تعطیل باید گردد»! و بنحو هراس انگیزی می خواستند در را بشکنند و از راه پله ها بالا بیایند و به دفتر مجله بریزند. ما همه نگران بودیم و من به مدیر گفتم اینها مرا نمی شناسند به میانشان می روم و با آنها صحبت می کنم.
در نتیجه از پله ها پائین آمدم. نمی دانم چرا جمعیت با دیدن این بنده با ریش سیاه یکدست- تازه یواش یواش ته ریش داشت متداول می شد- صلوات فرستادند!
از آنها خواستم که متفرق شوند و به دروغ و حیله به آنها گفتم که: از طرف شورای انقلاب مامور شده ام که مدیر این مجله در جهت انقلاب امام قرار بگیرد و بیش از این موجب ناراحتی برای «افراد انقلابی» و مردم را فراهم نکنند!! مدیر مجله فردوسی هم قبول کرده شما هم و بهتر است به احترام تصمیم گیری شورای انقلاب از اینجا- که یک محله مسکونی هم هست- پراکنده شوید و موجب وحشت و ترس خانواده ها را فراهم نکنید!
گوسفندهای امام- که بعدها به مرور و طی 8 سال جنگ ایران و عراق و سایر وقایع «شهید» راه یک فقره آخوند نره خر! شدند- آن روزهم با بع بع دعا و شعارهای متداول آن زمان: «انقلاب ما حسینیه، رهبر ما خمینیه»! و افتخار به «جاروکشی خمینی»- شرشان را کم کردند. اما نفهمیدیم که کدام دسته ای ازاین جنازه کشان حرفه ای انقلاب بجای دفتر مجله، چاپخانه ای که مجله فردوسی در آنجا چاپ می شد- لابد یکی از رقبا و یا کسانی با صاحبان چاپخانه «مازو و گرافیک» برادران هاشمی داشتند- در نزدیک چاپخانه نزدیک (چهار راه خیابان ثریا و روزولت) جمع شده بودند. که به چاپخانه حمله کنند. برادران هاشمی با نگرانی درصدد تلفن به این ور و آن ور بودند که من گفتم: من قانعشان می کنم که از حمله به چاپخانه منصرف شوند! این بنده یک اعتماد به نفس الکی پیدا کرده بودم که ممکن بود به قیمت جانم تمام شود (در تمام دفعاتی که با اراذل و اوباش انقلاب روبرو می شدم) ولی با این وجود آن روز با دلی لرزان ولی قیافه ای مصمم و با پشتوانه ریش، به میانشان رفتم و آتش زدن تاسیسات طاغوتی را به آنها تبریک گفتم!! که بانک و موسسات مربوط به عوامل رژیم گذشته بود ولی نبایستی به هیچ وجه به اموال خصوصی مردم آسیب و صدمه ای برسانید و به شورای انقلاب خبر رسیده که شما قصد حمله به چاپخانه ای در این حدود را دارید که من نمیدانم کجاست و صاحبان آن چه کسانی هستند ولی در هر حال متعلق به یک آدم مسلمان و هموطن ماست که اگر قدمی هم در مخالفت انقلاب و امام خمینی برداشته باشند باید آن چاپخانه به نفع انقلاب مصادره شود نه این که به آتش کشیده شود! مسلم این که عده ای از برادران شما کارگران چاپخانه که مبارزان انقلابی هم در ماینشان است از کار بیکار می شوند!
آنها مرا نمی شناختند و خواننده مجله ما هم نبودند و خیلی زود در حالی که چند بطری نفت و بنزین را سر دست گرفته بودند و شعار میدادند، گورشان را گم کردند. زودتر از من یکی از کارگرها که آنجا بود به برادران هاشمی اطلاع داده بود که فلانی آنها را از آتش زدن چاپخانه منصرف کرد و آنها دمشان را روی کولشان گذاشتند و رفتند.
- یادش بخیر که آن روز، همه ما چه نفس راحتی کشیدیم نمی دانید که چقدر چلو کباب با «ودکا» به ما چسبید که آن روز پس از یک وقفه کوتاه برای کار، تا نیمه ها شب «دواخوری» ما ادامه یافت!