غم و درد عشق به تنهایی و بیچارگی و پریشان حالی آزمون همیشگی انسان چگونه فردوسی در وجود یک زن، عظمت ایستادگی و مقاومت و از حد گذشتگی را توصیف می کند!
شاید یکی از دردناک ترین لحظات بشر تنهایی باشد. که این تنهایی معمولاً همراه است با بیچارگی و بی کسی و درست در همین لحظات پریشان حالی است. که شخصیت انسانها مورد آزمون قرار می گرد، یکی از اشعار معروف زورخانه ها که به تعلیم و تربیت نوچه ها نورسیده هایی که به مرام پهلوانی قدم گذاشته بودند توسط مرشد خوانده می شد همواره چنین بود:
گر بدولت برسی مست نگردی مردی
گر بذلت برسی پست نگردی مردی
مردی نبود فتاده را پای زدن
گر دست فتاده را بگیری مردی
که در دو بیت اول «دولت» به معنای داشتن جاه و مقام و ثروت را در مقابل «ذلت» به معنی سقوط به گم نامی و فقر و بیچارگی است قرار می دهد، و نکته اش اینجاست که غرور و توانایی مالی و مقامی نباید که ترا از بیچارگان و نیازمندان غافل سازد و در عین حال اگر به هر دلیلی دستت از همه ی داشته هایت کوتاه شد و ذلیل شدی، یادت باشد که شخصت و ذات خود را باید حفظ کنی و هرگز تن به پستی و پلیدی ندهی و این جاست که فردوسی در «وجود یک زن» نه یک پهلوان و زورمند و جنگجو، این دو جنبه را با ظرافت کامل نشان میدهد، منیژه نوجوان با مقام شاهزادگی را در یک لحظه به اوج و سرمستی و بهره گرفتن از مقام و منزلتش میدهد آنهم نه به منظور لطمه زدن به کسی بلکه بفرمان غریزه ی انسانی و تحت همین احساس نویسنده او را تا اوج فلک میبرد و در یک لحظه همین شخصیت زیبا و قدرتمند را به فرش ذلت می رساند، فرمان افراسیاب به گرسیوز برای نگون ساری این دخترک جوان چنین است که میروی و به او می گویی:
بهارش توئی غمگسارش تو باش
در این تنگ زندان زوارش تو باش
به زبان دیگر «بهارش تو بودی، خزانش تو باش» و این فرمان سخت و بی رحمانه ای است، برای یک شاهزاده خانم سرشار از زیبایی و هوس و عشق.....
این جا فردوسی با هوشیاری کامل پیامی به ما می رساند که نباید از آن سر سری گذشت.... در دیگر داستانهای شورانگیز شاهنامه یک جا فردوسی چهره زنی چون گردآفرید را در میدان جنگ با سهراب هنگام مرزبانی از خاک ایران نشان میدهد که روحیه دلاوری او یکه پهلوان نامدار سهراب یل را به حیرت وامیدارد و در جائی دیگر بانوئی به نام فرانک که فریدون را باردار است و در زیر شمشیر و نیزه و نگاه خصم آلود گماشتگان ضحاک، با اراده و از خودگذشتگی، خجسته فرزند خود را چنان تربیت و آماده می کند که عملاً آزادی ایران و سرنگونی ضحاک ب دست او انجام می شود و این جا هم فردوسی با ظرافت یک نویسنده و دانایی و تجربه یک جامعه شناس و البته با قلم شیرین و حساب شده ای چهره ممتاز یک زن دیگری را به آیندگان نشان می دهد و او کسی نیست جز شاهزاده منیژه، دختر جوانی که دستخوش غرایز طبیعی بی پروا دل را بدست عشق می سپارد و کشتی هوس را به امواج پر احساس دریای مهر می سپارد ولی آنزمان هم که از اوج آسمانها فرو میافتد و عملاً به ذلت می رسد. هرگز راه پَستی و پلیدی را انتخاب نمی کند، افراسیاب دخترش را همراه و همسفر مرگ با بیژن محکوم به زندان ابد می کند. در این بی پناهی و بی چارگی منیژه می توانست به سادگی ترک دیار کند و از کوه و کمر خود را به جائی برساند و زندگی معمولی داشته باشد.... و یا می توانست بجای گدائی و مشکل خورد و خوراک به راه های هرز قدم بگذارد و از یار محبوس در چاه چشم بپوشد و به دنبال زندگی بهتر از آنچه در این مرحله داشت برود.....
اما او منیژه است یک شاهزاده خانمی است که گرچه تاج و قدرت بر سر ندارد اما تن به پستی و پلیدی نمی دهد و همین پایداری در عشق او به معشوق است که این داستان را یگانه کرده است و اوج بعدی داستان شورانگیز بیژن و منیژه را رقم میزند، تا آنجا که ما خوانندگان این دفتر هزار ساله افسانه ها و داستانهای کهن یادمان هست که منیژه ی زیبا وقتی بیژن را به خیمه خود می آورد با چه آزاده گی و با چه بی پروائی در همان اولین دیدار:
منیژه بیامد گرفتش به بر
گشاد از میانش کیانی کمر
و این دختر جوان با نگاه خریداری به قد و بالای بیژن نظری کرده می گوید:
چرا این چنین قد و این روی و بُرز
برنجانی ای خوب چهره به گُرز
بزبان دیگر به بیژن می گوید تو کجا و جنگ با گرازان کجا.... فرمان مجلس عیش و عشرت داده می شود...
و همین منیژه است که پس از سه شبانه و سه روز کامجویی وقتی متوجه می شود که بیژن باید برود.... خواهش تن و ضربان و قلب پر از شور اوست، که دیوانه وار بیژن را با داروی بی هوشی به خواب می برد و او را بدون دربار و تا کاخ خصوصی خود توسط ندیمگانش مخفیانه حمل می کند و زمانی با شگفتی که بیژن چشم، باز می کند و متوجه اوضاع وخیم خود می شود ابراز میدارد:
چو بیدار شد بیژن و هوش یافت
نگار سمنبر در آغوش یافت
با تعجب چشمانش را می مالد به اطراف خودنگاه میکند:
به ایوان افراسیاب اندرا
اَبا ماهروئی ببالین سرا
به پیچید برخویشتن بیژنا
به یزدان پناهید زاهریمنا
چنین گفت کای کردگارا مرا
رهائی نخواهد بُدَن زیدرا
در این نگرانی و هراس بسیار لعنت به «گرگین» می فرستد و او را سبب این فاجعه می نامد.
اما منیژه با لحنی مطمئن و مهربان و بدون هیچ نگرانی می گوید:
اگر شاه یابد زکارت خبر
کنم جان شیرین به پشت سپر
و همین پشتیبانی و دلگرمی اوست و البته همراه بوسه و شراب و مستی که بیژن را از هر اقدامی برای خروج از آن کاخ دور میدارد.... اما همین دخترک جوان اکنون سر آن قولی هست که در نهایت سادگی به معشوق داده بود و اکنون در نهایت درد و ذلت و بی کسی و بی پناهی:
غریوان همی گشت برگرد دشت
چو یک روز و یک شب برو برگذشت
بیامد خروشان به نزدیک چاه
یکی دست را اندرو کرد راه
یک شبانه روز به گریه و سرگردانی گذشت، با خودش فکر کرد من تنها نیستم، یار من در چاه است و در انتظار خوراک... همین اندیشه او را از تسلیم به شرایط دور کرد و به زندگی و موقعیت پیش آمده تن در داد...
شبانه دور از چشم گماشتگان رفت به نزدیک چاه و با چنگ و ناخن راه کوچکی به درون چاه گشود.... بیژن در تاریکی چاه ناله های معشوق را می شنید و او هم امیدوارتر شد....
اینها لحظاتی است که فردوسی به ناقلان آثار خود فرصت بازی و دوباره سازی میدهد. نقل این قسمت معمولاً همراه با حرکت های تند و سریع نقال در نقش منیژه به این سو و آن سو است و نقالها با استادی تمام و نمایش وجود چاه را آنچنان به وجود می آوردند که تماشاگران نه تنها ناله ها را می شنوند که عملاً صحنه وقوع را مشاهده می کنند، نقال لُنگ معمولی و رنگارنگ خود را به روی سر می انداخت و با اشعار سوزناک کندن یک راه باریک به درون چاه را به نمایش درمی آورد و گاه لُنگ را از سر برمی داشت و ناله های غریبانه ی بیژن را از درون چاه به تماشاگرانش منتقل می کرد... و یکباره در کسوت نقال به ادامه داستان می پرداخت:
چو از کوه خورشید سرزدی
منیژه زهر درهمی نان چدی
منیژه این شاهزاده خانم نازپرورده با برآمدن خورشید شروع کرد به جمع کردن خوراک، از ریشه گون گرفته تا خورده نانهائی که ب سر گذرها به دست می آورد و:
همی گرد کردی بروز دراز
بسوراخ چاه آوریدی فراز
این جا بود که نقال در نقش منیژه از لنگ آویخته بر گردن خود یک بقچه می ساخت و مثلاً شبانه و در تاریکی بر سر سوراخ چاه می آورد که با دست کنده بود:
به بیژن سپردی و بگریستی
بدین شور بختی همی زیستی
و با همین یک بیت در واقع شاعر گذر زمانی طولانی را نشان می دهد که منیژه که حالا در نقش خادم این چاه بود طی می کند، و این استادی شاعرانه و مهارت در دستور زبان پارسی است که استمرار این فاجعه را بی نهایت می کند:
شب و روز با ناله و آه بود
همیشه نگهبان آن چاه بود
و از این جاست که «چاه» بیژن و پایبندی عاشقانه ی منیژه زبان زد شاعران و گویندگان بعدی ادبیات پربهای ایران می شود و من امروز به عنوان راوی امروزی این داستان قبل از آنکه به آن سوی داستان یعنی دوری بیژن از خاک ایران، نگرانی پدر فرا خواندن رستم و نگاه به جام جهان نمای کیخسرو و از همه مهم تر به گرفتاری «گرگین» و دروغ های پیاپی او بپردازم، می خواهم شما را با این قطعه شعر که بزبان امروز سروده شده است، حال منیژه داستان کهن ایران را زنده کنم....
و با این نگاه است که ما درد دوران خودمان چه بسا بیژن ها و منیژه ها داریم که همچنان علیرغم شرایط سخت روزگار عاشقانه به پیمان خود پایبندند... و این قطعه از زبان منیژه بخوانیم:
عاشقم اهل همین کوچه ی بن بست کناری
که تو از پنجره اش پای به قلب من دیوانه نهادی
توکجا؟ کوچه کجا؟ پنجره باز کجا؟
من کجا؟ عشق کجا؟ طاقت آغاز کجا؟
تو به لبخند و نگاهی
من دلداده به آهی...
به نشستم، تو در قلب و من خسته به چاهی
گنه از کیست؟
از آن پنجره باز؟ از آن لحظه آغاز؟
از آن چشم گنه کار....
از آن لحظه دیدار؟
کاش می شد گنه پنجره و لحظه و چشمت
همه بر دوش بگیرم
جای آن یک شب مهتاب،
تو را تنگ در آغوش بگیرم...
حکایت همچنان.....