-1-
یکی از روزهای تیرماه 1359- بعد از شبی شاد خواری و خوشباشی که در منزل دوستی یک عرق سگی به نافمان بسته بود- طبق معمول سنواتی همه دواخورها، سرکله سحر، عطش زده از خواب برخاستم. زبان به سقف دهانم چسبیده، کلافه و منگ... خودم را به حیاط منزل رساندم که یک باغچه جمع و جور بود با دو درخت چنار، دو درخت سرو، یک درخت سیب و یک درخت گیلاس و بوته های گل سرخ و یک حوض نقلی.
عادت داشتم که هر روز دو نوبت باغچه را آب میدادم که در واقع دوره بازنشستگی تحمیلی را با «انقلاب شکوهمند» می گذراندیم.
آن روز صبح اول شلینگ آب را به روی سر و کله خودم گرفتم که انگار گر گرفته بودم. بعد قورت و قورت خنکای آب گوارا خوش طعم تهران، تا مغز استخوانم را تر و تازه کرد.
هنوز آفتاب به قول معروف لب هره پک و پهن نشده و اهل منزل در خواب بودند که زنگ در خانه امان به صدا درآمد.
ظاهراً زنگ بی موقعی بود ولی ما عادت داشتیم در حالی که آن رزها حکایات و روایات متعددی از «زنگ بیموقع» و هجوم پاسدارها به منازل و آپارتمان ما شایع بود.
با خود گفتم لابد رفتگر محله برای بردن زباله آمده یا همسایه سحرخیز ما مثل دفعات گذشته، نان سنگگ برای ما هم گرفته است.
در حالیکه یک «تی شرت» و شلوار جین تنم بود و با دمپایی پلاستیکی و سر و کله خیس خودم را از تو حیاط (منزلمان، جنوبی یک خیابان فرعی بود) به راهرو رساندم و بیدرنگ در را باز کردم، ناگهان رو دررو شدم با سه مرد بلند سینه ستبر و ریشو و با یونیفورم پاسدارها که وسطی کلت به کمر داشت و آن دوتای اینور و آن ورش اسلحه به دست همچنان چهار شاخ مانده بودند. من بهت زده از چارچوب در بیرون آمدم و روپله جلوی در ایستادم و تازه متوجه شدم که آنور خیابان به اصطلاح 6 متری زیر درختان چنار روبرو تعدادی از پاسدارها کشیک می کشند. در چند قدمی منزل ما به طرف دست راست، چهار راهی بود که با دو تا پاترول آنجا را مسدود کرده بودند و چند تا پاسدار هم آن جا به اصطلاح «موضع» گرفته بودند. همینطور طرف دست چپ هم خیابان را با یک جیپ بسته بودند و باز هم دو سه تا پاسدار دیگر.
همه این دیدزدنها در لحظاتی گذشت تا اینکه مرد یوقور ریشو- که حالا وقتی من جلوی او روی پله ایستاده بودم تا حدود نوک دماغ او هم نمی رسیدم- پرسید: - منزل آقای عباس پهلوان؟
فوری گفتم: بله، هم اینجاست!
او ورقه ای از جیبش درآورد که آرم جمهوری اسلامی و عنوان دادستانی انقلاب را داشت. نشانم داد و گفت: ما با آقای پهلوان کار داشتیم.
نگاه دیگری به ورقه انداختم که حکم «احضار» برای دادن توضیخات در دادستانی بود و بلافاصله گفتم: بنده هستم! هر سه آنها آشکارا چنان یکه خوردند که انگار کسی، سقلمه ای توی تخت سینه شان زده باشد دو تا از پاسدارها، انگار خنده شان را خورده باشند، ولی هر سه زل زده بودند به ریخت و قد و قواره من، لاغر و ریزه میزه. سر و کله خیس، تی شرت با جین و دمپایی. که لابد به خیال آنها به خانه شاگرد منزل بیشتر شباهت داشتم و فوقش پسر شاگرد مدرسه ای آقای عباس پهلوان!!؟
با این حال مرد تنومند و چاقالو با تعجب پرسید: واقعاً خودتونید، نویسنده و سردبیر مجله فردوسی؟!
گفتم: بله... خودم هستم!
لابد میخواست بپرسد: یعنی خودتونید که ما این همه پاسدار آوردیم که یک پسر بچه ریقو رو ببریم؟!!
هر سه آشکار بور شده بودند! لابد وقتی حکم دادستانی را به آنها داده بودند تا برای دستگیری عباس پهلوان بیایند، سفارش پشت سفارش به آنها، که مراقب باشند!؟ بعدها از اتهام خودم سردرآوردم که مرا اشتباهی به عنوان یک عضو فعال و موثر «کودتای نوژه» به حساب آورده بودند (که ابداً نه بودم و نه می دانستم چنین تشکیلاتی هست!).
قبلاً نیز- آن هم به اشتباه سراغ دوستم، استاد و همکار عزیزم دکتر مهدی بهار به عنوان رهبر سیاسی کودتای نوژه رفته بودند- که او به ترفندی از دستشان از در دوم منزل گریخته بود. آنها، این دفعه دستگیری من محکم کاری کرده بودند که مبادا غول بی شاخ و دمی (که برای جلبش می روند و نامش «پهلوان» است) دست به مقاومت مسلحانه بزند- لابد منزلش هم پر از نارنجک و اسلحه است...! دخلشان را بیاورد در واقع با «تانک شیفتن» راه افتاده بودند برای شکار آهو! این بود تا آنجا که معلوم بود گردن کلفت ترین فرماندهان سپاه و پاسدارها را سوا کرده بودند برای این قشون کشی ودستگیری «پهلوان»!؟
فرمانده گروهی که برای دستگیری من آمده بودند با لبخند تمسخرآمیزی- یا از فرط خیط شدنشان- دستور داد نیمی از پاسدارها بروند، راه بندان خیابان فرعی را باز کنند. از میان آن عده کثیر هفت، هشت نفری ماندند. اغلب جوان و شاید بچه سال. همین موقع دختر کوچکم «عسل» سراسیمه رسید و فرمانده در حالی که می خواست برود که به دخترم گفت: بابا را می بریم و سر ظهر او را بر می گردانیم!
و پاسدارها به داخل منزل آمدند برای تفتیش و هر کدام از دلخوری طوری قد و اندام مرا ورانداز می کرد که یعنی: اینو میگن پهلوون؟ پهلوون؟! .... و بالاخره بردنمان زندان.
-2-
خدا بیامرزد حضرت ابوی برای اینکه هیچکس، نه و نویی در اصالت فامیلی او نیاورد و شک نکند- و میان آن همه آدم بی اصل و نسبی که از شهرها و ده کوره ها، توی تهران ریخته بودند- نشان دهد که از پشت بته به عمل نیامده- گرچه مازندرانی است- ولی فک و فامیل درست و حسابی دارد. او تا هفت پشت پدر اندر پدر را توی ورقه سفید صفحات اول «شاهنامه» حکیم ابوالقاسم فردوسی نوشته بود. بعد هم داده بود نام آنها را روی یک تخته خط نستعلیق نوشت و نصب کرده بود توی هشتی خانه پدریش در شهمیرزاد. ضمناً او نوه دختری اجله روحانی بزرگ مازندران حضزت علامه حائری مازندرانی هم بود که به این یکی، کمتر پزمیداد که با آن قد و قواره نه چندان یال و کوپال دارش، به فامیل «پهلوان» خودش و پدر و پدربزرگ و جد پدری اش بیشتر می نازید.
این بنده تا بچه بودم از این بابت دردسری نداشتم که آن زمان- با اینکه سالها بود که به دستور رضاشاه مردم ایران نام فامیلی پیدا کرده و شناسنامه (سجل) داشتند ولی هنوز بچه ها همدیگر را به اسم پدر و مادر- بستگی به آن داشت که کدامشان در محله به سببی معروف تر باشد- صدا می کردند: مثلاً: علی سید محمود، حسن سکینه خانم، ماشالله حاج علی اکبر، و یا اسم های من درآوردی روی همدیگر می گذاشتند مثل اسمال چهار ابرو، یحیی فین فینی، حسین کون کمونچه و...!!
من از بابت نام فامیلی تا کلاس دوم حرف و حدیثی برایم نبود. «عباس فسقلی» برای شناسایی این بنده کافی بود!
در کلاس دوم دبستان که از مدرسه مخروبه «توفیق» به مدرسه نوبنیاد خیام در خیابان سیروس منتقل مان کردند، ناظم اسامی شاگردان ارسالی را برای رفتن به کلاس های (الف) و (ب) می خواند. به اسم من که رسید کمی مکث کرد و بعد در حالی که نامم را می خواند، سرش را بلند کرد دوباره گفت:
- عباس پهلوان مازندرانی؟!
بعد نگاهی نیانداخت تا نام بعدی را در دفتر بخواند و پرسید: عباس پهلوان کیه؟ از صف بیاد یرون؟
من با کمی ترس و خجالت از صف خارج شدم، تقریباً نزدیکش بودم، نفر سوم و چهارم توی صف، ناظم ما با تعجب و کمی خنده رو مرا ورانداز کرد و بعد با تمسخر و لبخند پرسید: هی ببینم رستم پهلوان کی تو میشه... آقا پسر فسقلی؟!
من مانده بودم که چه بگویم و همکلاسی ها و هم محله ای ها انگار چیز تازه ای توی قیافه و هیکل من دیده باشند، خیال می کردند که «پهلوان»باید چیزی مثل «رستم» شاهنامه باشد و پسوند «مازندرانی» فامیل من نیز لابد دیوهای مازندران را به یادشان می آورد. آنها هره و کره را با ناظم شروع کرده بودند تا من بالاخره گفتم:
- این فامیل بابامه!
ناظم کمی جلوتر آمد و پرسید: بابات توی زورخونه کار میکنه، پهلوون زور خونه اس؟!
نمی دانستم «زورخانه» یعنی چی، گفتم: نه توی اداره کار می کنه؟
ناظم مدرسه به طعنه گفت:
- پس با مداد (میل) می گیره و با کاغذ و دفتر (کباده) میزنه؟!
خنده بچه ها اشک توی چشم من آورده بود و ناظم که می خواست کارش را تمام کند، رو به من کرد و پرسید: آخه پسره فسقلی، اینم شد نام فامیلی؟!
-3-
معمولاً مبصری که برای کلاس های دبستان ابتدایی انتخاب می شد، توی ردیف بچه های گنده کلاس بود که بتواند در غیاب ناظم و دیر رسیدن معلم، کلاس را آرام نگه دارد و بچه ها از او حساب ببرند. از جمله مبصر کلاس ما، خدا بیامرز جوجه جاهل مسلکی بود پک و پهن، او هم چند وقتی ویرش گرفته بود به نام فامیل «پهلوان» و هی پیله می کرد که : «بایس با هم کشتی بگیریم تا معلوم بشه کدوم یک پهلوون تریم»!
من حریف او نمی شدم ولی او اغلب دستم را می کشید و با یک مشت به قول خودش مرا «گوز ملق» می کرد روی سنگریزه های حیاط مدرسه خیام.
بعد که اینطوری زورش چربید با من کنار آمد و زنگ «دیکته» رو نیمکت کنار من می نشست و از روی دست من می نوشت.
بعدها انشاء هم برایش می نوشتم و مسائل حساب های لاینحل پرتقال فروش و بقالی که خانم معلم می داد بایش توی رفترش راست و ریست می کردم.
سال بعد بچه ها کلاس را شلوغ کرده بودند چند نفر همدیگر را زده بودند، ناظم ما عوض شده بود و بچه ها می خواستند از او زهره چشم بگیرند.
ناظم با یک چوب (ترکه) درخت آلبالو وارد کلاس شد. از مبصرمان که باز هم «اسماعیل هشته» بود پرسید: کی خواسته گردن کلفتی کنه و کلاس رو شلوغ کرده و کتک کاری راه انداخته؟
مبصر کلاس ما گفت: آقا، اجازه، عباس پهلوان!
با این که بچه ها یکهو خندیدند ولی ناظم جدید ما نفهمید و قایم ترکه را کوبید روی میز معلم و گفت: عباس پهلوان بیاد بیرون، ببینم!
من با ترس و لرز از نیمکت اول بلند شدم و بیرون آمدم.
ناظم که انگار حس کرد که دستش انداخته اند پرسید: تو فسقلی؟ بچه ها که دوباره خندیدند، آقا ناظم تازه فهمید «مچل» شد و رودست مبصرمان را خورده که گوش او را گرفت و پیچاند و رو کرد به من گفت: - بتمرگ! «پهلوان» هم شد نام فامیلی؟
-4-
با بزرگ شدن من- در اندام من برای این که در اندازه یک پهلوان باشم- زیاد توفیری نکرده بود. همچنان قضایای «اینم شد نام فامیلی» کم و بیش ادامه پیدا کرد و تنها معلم کلاس پنجم ما بود که پس از چندبار خواندن انشاء در کلاس یکبار به قدری تحت تأثیر نوشته ام قرار گرفت که منباب تشویق به بچه های کلاس گفت:
- بچه ها این پهلوان کلاس شما در اینده روزنامه نویس معروفی میشه و درد مردم رو می نویسه!...
... بگذریم که در عالم روزنامه نگاری از این جریانات نام فامیلی، زیادتر بود و از جمله بارها آن نکته عبید زاکانی اتفاق افتاد بود که اسمت اینه یا میخواهی ما را بترسانی؟!
این قضایا بود که با شروع مقاله نویسی برای خودم اسم مستعار درست کردم به نام «ع- پیکان» البته ده بیست سال جلوتر از اینکه اتومبیل «پیکان» را در ایران مونتاژ کنند- و بعد چند نام مستعار دیگر مانند «مرشد عباس نقال» و «شیخ عباس» و «پندار» و گاهی اوقات «ع- پ» تا نام «پهلوان» بالای مقاله ها ومطالب کسی را نترساند یا نخنداند!
یک روز که در مجله «امید ایران» قلم می زدیم، مقاله و رپورتاژ و غیره و یادش بخیر «ناصر خدایار» سردبیر مجله یک کارت به من داد و گفت: پهلوون از باشگاه ورزشی بانک ملی دعوتت کردند که بری توی گود کباده بزنی!
آن موقع «کاظمینی» مدیر باشگاه بانک ملی زورخانه ای هم دایر کرده بود که اغلب مهمانان خارجی را به آنجا می بردند تا از نزدیک با آداب و رسوم ورزش باستانی ایران آشنا شوند. آن روز مثل اینکه یکی از شاهپور همراه با یکی از مهمانان مهم خارجی هم به تماشای این زورخانه می آمدند.
این بنده کرواتی زدم و کارت دعوت را برداشتم و یک ساعت زودتر به محل باشگاه بانک ملی رسیدم، بازرسی اول با ماموران شهربانی بود و فقط کارت را می دیدند که مهر مخصوص داشت. در مدخل باشگاه یکی از پهلوانان زورخاه را گذاشته بودند که کارت ها را کنترل می کرد. او کارت را گرفت و نگاهی به اسم روی آن کرد و گفت:
- اقا پسر چرا کارت باباتو برداشتی اومدی؟
سرخ شدم. روی کارت نوشته شود: «جناب اقای عباس پهلوان خبرنگار محترم مجله امید ایران»! لابد حق داشت که هیچکدام از آن القاب را در من نمی دید. تازه یکی از رفقای هم هیکلش را هم، صدا کرد... تا بالاخره کارت سندیکای نویسندگان و خبرنگارن مطبوعات را- که نوعی کارت شناسایی معتبر بود- نشانشان دادم... و بالاخره رضایت دادند که من هم به «زورخانه» وارد شوم. وقتی داخل می شدم، شنیدم که همان آدم گندهه به بغل دستیش می گفت: این پسر فامیلیش پهلوونه! آخه اینم شد نام فامیلی؟!
-5-
در دوران سردبیری «مجله فردوسی» از این قضایا نام فامیلی چه با دستگاه های دولتی و اطلاعاتی و امنیتی و چه با خلق الله کم حرف و حدیث نداشتیم و بدبختی این که سرپرست یکی از شعبه «امنیت خانه های مبارکه» (شعبه بازار) اسمش «عباسعلی پهلوان» بود که به او نیز می گفتند: «عباس پهلوان» و ما مدتی با بچه های دانشجو و سایر رفقا، مکافاتی از این بابت داشتیم و حریفانی نیز از این جریان سوء استفاده می کردند و حرف درآورده بودند!!
اما یکبار عید که کار مجله طول کشیده بود به بچه های چاپخانه که تا دو، سه بعد از نیمه شب کار می کردند، وعده دادم که دسته جمعی برویم رستوران و کافه و بار «شب و روز» که توی خیابان شاهرضا، روبروی سینما رویال بود.
من با مدیر آن کمی آشنا شده بودم. پیش از اینکه بچه ها حرکت کنند، من زودتر رفتم به محل و ترتیب میز و غذای آنها را دادم. گرچه- طبق معمول هر هفته با برو بچه های چاپخانه از حروف چین تا صفحه بند و ماشین چی توی چاپخانه- با کالباس و خیارشور و چند تا بطری «ته بندی» کرده بودیم.
بچه های چاپخانه بخصوص صفحه بند و ماشین چی های ما هیکل مند و چاق و چله بودند. آنها سر و صورتی صفا داده و هفت هشت نفری رسیدند جلوی کافه «شب و روز» ولی ناگهان دربان جلوی آنها را گرفت و گفت:
- مطابق مقررات اینجا، بدون کروات کسی حق ورود نداره!
آنها با دربان بگو مگو داشتند و حتی کار به شاخ و شانه کشی کشید و مرتب هم می گفتند: «ما مهمون آقای پهلوانیم....» بعد یکی داد زد: «برو اون تو پهلوون رو بگو بیاد....تا به این مرتیکه حالی کنیم که از این غلطا نکنه»!!
با این جریان دربان «شب و روز» هم جا خورده و تا حدودی کوتاه آمده بود که تا «پهلوان» این گروه نتراشیده و نخراشیده نیامده، آنها را به داخل راهشان بدهد... و در همین حیص و بیص بود- که من هم که از دیر کردن رفقا نگران شده بودم- سر رسیدم. کارگران چاپخانه به محض دیدن من خوشحال شدند و همگی بچه های داد زدند:
- آقای پهلوان اومد! مسوول شعبه حروف چینی گفت:
- «این دربونه دوساعته که ما رو زابراه کرده و یکه زیاد میگه، می خواستیم درب و داغونش کنیم!
به دربان «شب و روز» گفتم: اونها مهمون من هستند!
او هاج و واج نگاه کرد. با اینکه کروات داشتم گفت: خودتون هم تشریف ببرید بیرون...!
لابد او هم دیده بود که نام «پهلوان» برازنده چنان هیکلی و اندامی نیست، و البته نگفت آخه اینم شد نام فامیلی که یا میخوای ما را بترسونی!؟
-6-
در اواخر دهه 1330 رقابتی افتاده بود در مجلات و هر کدام از سردبیرها با فوت و فنی می خواستند تیراژ مجله خود را بالا ببرند. یکی از راه های صعود تیراژ نیز «پاورقی» بود که همچنان یکه تاز آن «حسینقلی مستعان» نویسنده پاورقی های معروف «رابعه» و «شهر آشوب» بود، که پس از خروج از تهران مصور، گویا پاورقی نویس اختصاصی مجله «سپید و سیاه» شده بود...
توی این هیر و ویر مرحوم علی اکبر صفی پور مدیر مجله امید ایران یقه مرا هم چسبید که مانند دو سه نویسنده دیگر پاورقی بنویسم. مدتی نک و نال کردم و بالاخره رضایت دادم برای چهار هفته بنویسم، از شما چه پنهان که این چند هفته، ماه ها طول کشید. با یک عنوان طمطراق: «با خشونت دوستم بدار»!
مرحوم صفی پور تبلیغات فراوانی هم برای آن در تلویزون و روزنامه های اطلاعات و کیهان براه انداخت. شماره دوم و سوم این پاورقی بود که خانمی به دفتر مجله امید ایران تلفن زد و مرا می خواست، آنها تلفن محل کارم در «کانون آگهی زیبا» را دادند. او هم تلفن زد و قرار شد که بیاید نویسنده «با خشونت دوستم بدار» را ببیند! فردا بعد از ظهر غرق در کارم بودم که ناگهان در اتاقم باز شد و خانمی بالا بلند که سرش را هم «جینالولو بریجیدا» یی آرایش کرده بود، با یقه باز وتجسم شعر معروف حافظ «زلف آشفته و خوی کرده و خندان لب و مست» پیرهن چاک (و صد البته بدون صراحی در دست) ولی تا بخواهید «نرگسش عربده جوی» و لبش خنده کنان- وارد اتاق شد. بلافاصله بعد از من، نگاهی به پشت میز خالی دیگر توی اتاق انداخت و پرسید: آقا پهلوان نیستند؟
من از جایم بلند شدم و گفتم: من عباس پهلوان هستم!
خانم- که آن پهلوانی خیالی را در بنده ندیده بود که لابد در خیالاتش- بخصوص در رابطه با پاورقی «با خشونت دوستم بدار» تصویر و تصورات دیگری داشت- خیلی خویشتن داری کرد که حالت بهت زدگی خودش را فرو بخورد اما حیرت زده جلو آمد دست داد، تعارفش کردم و نشست....
اما پیدا بود در تصورش- از پاورقی «با خشونت دوستم بدار» نوشته «عباس پهلوان»... – چیز دیگری بوده است.
لابد نویسنده ای به شکل و شمایل «هرکول» و یا لااقل چیزی شبیه «ویکتور ماتیور» که آن زمان ها فیلم «سامسون و دلیله» او را نمایش می دادند.
در هر حال خوش و بشی کرد و ابراز خوشحالی و گپ کوتاهی درباره سرانجام قهرمان پاورقی...و بعد رفت به محض اینکه از در خارج شد، یک از همکاران قسمت نقاشی و گرافیک داخل شد و پرسید:
- این تیکه شاسی بنده کی بود.... عجب مالیه؟!
جریان را برایش تعریف کردم، خندید و گفت:
- موشه به سوراخ نمی رفت، یه جاروب هم به دمش بسته بود، نام فامیلی تو کم بود که قهرمانی «با خشونت دوستم بدار» راهم به دمش بستی... پسر اینم شد نام فامیلی؟!
از شما چه پنهان قضایای نام فامیلی همچنان سال های سال بعد هم ادامه داشت و هنوز هم گاه گداری دنباله دارد!
یک روز صبح ماه خرداد در دفتر مجله فردوسی، یک پاسبان، ورقه ای آورد از کلانتری تجریش که مرا احضار کرده بود، که فلان روز و فلان ساعت به آنجا بروم.
پرس و جو کردیم که قضایا چیست: گفتند که مدیر چاتانوگا در جاده پهلوی شکایت کرده که عباس پهلوان پنجشنبه شب گذشته این رستوران را به هم زده، میز و صندلی ها را شکسته است!؟
...تعجب کردم و بعد یادم آمد که پنجشنبه شب- پس از پایان مراسم سپاس مجله و فیلم و هنر که علی مرتضوی مدیر مجله بانی خیر آن بود- من، همراه با برادران ممتاز (طاهر، توفیق و مختار) و همسرانشان و چند خانم هنرپیشه دیگر به رستوران چاتانوگا جاده پهلوی رفتیم که همیشه تا پاسی از شب باز بود.
برادران ممتار- که ماشالله را هر کدام بلند بالا و بخصوص «طاهر» که هیکل خوش قواره ای هم داشت- و شغول بگو بخند بودیم و خوردن کاپوچینو و نوشیدنی های دیگر که ناگهان من متوجه شدم که «مختار» رنگش پریده و عصبانی است.... طولی نکشید که به دو، سه نفری که کنار میزمان بودند، چیزی گفت و بعد شرقی صدای سیلی بلند شد.
ظاهراَ آن دو تا به خانم مختار و خانم های دیگر متلکی گفته بودند.... و در طرفه العینی، دعوا در گرفت و در این میان صدای «پهلوان! پهلوان!» خانم ها بلند بود که از من می خواستند که میانه را بگیرم و طرفین را از یکدیگر جدا کنم...
قضایا به خیابان فرعی بغل چاتانوگا کشید چند میز شکست شد و بعد من شیلنگ را برداشتم و در حالی که زنها جیغ می زدند، یکی از طرف های دعوا را که چاقو دستش بود، بستم به شیلنگ آب...!؟
... و هم بعد قال مقال خوابید و همه بیرون آمدیم.
آنروز موعد ورقه احضار، وقتی خودم را به افسر نگهبان و بعد رئیس کلانتری معرفی کردم، خیلی تعجب کردند و عذرخواهی که حتماً اشتباهی شده و صاحب چاتانوگا، آدم هاور عوضی گرفته...!! دو سه نفر متهم دیگر نیز بودند الا برادران ممتاز...!؟
رئیس کلانتری همه ما را جمع کرد و بعد گفت: رئیس چاتانوگا را بیاورند.
او آمد و شکایت خود را مطرح کرد. رئیس کلانتری پرسید: عباس پهلوان کدامیک از این پنج، شش نفره!!؟
...او نگاهی کرد و گفت: هیچکدام! جناب سرهنگ حتما فرارکرده و نیامده...! رئیس کلانتری خنده ای کرد و مرا نشان داد و گفت: ایشان هستند...
مدیر چاتانوگا چشمانش گرد شد... و گفت: باور نمی کنم... آن شب همه از عباس پهلوان را صدا می زدند او بود که میداندار دعوا بود... پس اینطوری اشتباهی شده...!؟
من بدون اینکه اسمی از کسی بیاورم جریان را گفتم، با این توضیح که آن شب در واقع می خواستم دعوا را بخوابانم و اگر با شیلنگ آب، مهاجم چاقو به دست، جلوتر می آمد، حتماً قتلی اتفاق می افتاد!؟
مدیر چاتانوگا دست مرا فشرد... و بعد معذرت خواست.
هنگامی که خداحافظی می کردیم. رئیس کلانتری با خنده به من گفت: ... مواظب باشید، این نام فامیلی کار دستتون نده!؟.
او فقط نگفت آخه «پهلوان» هم شد نام فامیلی؟!