دانایی فریادرس است یا توانایی؟!
وقتی دوست دانای «افراسیاب» تمام تجربه و سابقه خدمت و هوش خود را برای صلح و آشتی بکار می گیرد!
در داستان بیژن و منیژه که به باورم در زمنیه نگارش داستانهای عاشقانه و ماجراجویانه یکی از شاهکارهای ادبیات جهان به شمار می رود، فردوسی نه تنها به عنوان یک شاعر- که بایستی به گفتار و فضای شاعرانه اثری خود متعهد و پایبند باشد و اصول شعر را مراعات کند.
از طرفی باید همواره در تداوم داستانی که قبل از او در زبان پهلوی بوده است و پس از او در زبان پارسی جاودانه خواهند ماند، با شیوه ی خاصی خود چنان رنگ و تنوع و حتی هیجان انگیز بیان کند. که خواننده و شنونده ی نقل های اولیه آن در آن روزگاران به داستان جلب شوند و هر بار و در هر مرحله با شور و حال خاصی مشتاقانه به ادامه آن اظهار علاقه نمایند: مسلماً این آرزوی بزرگ هر نویسنده است که خواننده خود را همواره با قهرمانان داستان خود همراه کرده و در هر مرحله ای یک تازگی بر روند داستان بدهد.
و اما پند و اندرزهای ماندگار این نویسنده توانا هرگز به صورت مستقیم به خوانندگان داده نمی شود بلکه شخصیت های خاص و صاحب فکر و اندیشه در جای جای شاهنامه بزرگترین پندهای زمانه را منتقل می کنند. بگذریم از اشعاری که به صورت پیشگفتار و یا در پایان زندگی هر پادشاهی و نامداری به صورت یک تک بیتی و یا یک اندرز مستقیم از طرف نویسنده ارائه می شوند مانند، آغاز شاهنامه که با: «به نام خداوند جان و خرد» آغاز می شود و در همان پیشگفتار این شاعر توانا، بزرگترین فلسفه شخصی خود را بدینگونه مطرح می کند:
توانا بود هر که دانا بود
ز دانش دل پیر برنا بود
شگفتا که در سخت ترین مراحل زندگی قهرمانانش این دانائی است که فریادرس است وگرنه توانائی جسمانی و قدرت و دلاوری و بازوان ستبری که در بند باشد، دچار زوال می گردد و نتیجه ای نخواهد داشت و در همان پیشگفتار شاهنامه «در گفتار اندر ستایش خرد» این فردوسی است که اعلام میدارد:
خرد افسر شهر یاران بود
خرد زیور نامداران بود
خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دستگیرد به هر دو سرای
با این اندیشه است که جوهر وجودی شاهنامه براصل «دانایی و خرد» پایه ریزی شده است و تمام قهرمانان اصلی شاهنامه براساس سه فروزه ی : پندار نیک، گفتار نیک، و کردار نیک است که همواره این دوبار معنا را به دوش می شکند، اما آنجائیکه فردوسی می خواهد اصولی را که در فرمانروائی و در رهبری جایز است بگوش تاریخ فریاد بزند و جهان بینی شاهنامه را از محور صرفاً قصه ها و داستانهای شنیدنی فراتر ببرد و اساس کشور مداری و رهبری را آنگونه که در هر روزگاری کاربرد اساسی داشته باشد، گوشزد کند، حتماً از زبان یک شخصیت موجود در داستانش ارائه می دهد، و این جاست که خواننده متوجه درجه معلومات، ابتکار و خلاقیت این نویسنده تونا می شود.
برای روشن شدن مطلب بد نیست اشاره کنم که قهرمان اصلی داستان مابقی «بیژن» در چنگال بی رحم دشمن همیشگی ایران یعنی پادشاه توران گرفتار آمده است و حکم محکومیت او اعدام است و چوبه های دار در ورودی دروازه شهر، برپا شده است اما لحظه انجام اعدام اتفاقی شگفت می افتد و ناجی از راه می رسد....
برای اندسته از خوانندگانی که به «نقل نگارش» ما تازه پیوسته اند بد نیست بگویم که نقل داستانهای شاهنامه که از دیدگاه نمایشی و ارائه ارزش های اجرائی برای صحنه تئاتر و پرده های سینمایی امروزی در شاهنامه خوش نشسته اند، توسط این سلسله مقالات آنگونه که نقالها در قهوه خانه ها ارائه میدادند در نوشتار نقل گونه ما می آیند تا خوانندگان را مشتاق کنند که به اصل شاهنامه سری بزنند و از این گنجه ی علم و هنر و فلسفه و نمایش و سرگرمی از یک سو و دیدار با مردمان سرزمین باستانی خود که عملاً با همین مشکلات امروزی ما دست گریبان بودند آشناتر شوند، چنانچه دلهای نوجوانان به حکم غریزه به یکدیگر گره می خورد اما گاه می شود که شرایط جامعه این دلدادگی ها را نمی پسندد و مشکلاتی پیش می آمد و دو این صورت گاه در خانواده، گاه دو شهر و گاه دو کشور را به خاک و خون می کشید....
داستان بیژن و منیژه هم سرگذشت دو نوجوان است یکی پهلوان زاده و دلاور ایرانی بنام بیژن که برای دفع آفتی که توسط گرازهای وحشی به خاک مرزی ایران و توران حمله ور شدند، مأموریت مستقیم از طرف شاه دارد، و دیگری منیژه شاهزاده خانم تورانی است که در «جشنگاه» تابستانی خود در داخل خاک توران قرار است در میان زنها و دخترکان توران اوقات نوجوانی خود را به خوشی بگذارند ولی همانگونه که در هر زمان و هر جا، یکی پیدا می شود که یا با حسادت یا با خباثت و یا با جاه طلبی و حقارت، همیشه آتش بیار حوادث بد باشد، در این جام شخصیتی به نام »گرگین» است که مأمور راهنمائی بیژن در راههای پر پیچ و خم آن روزگار می شود ولی بجای راهنمائی، اقدام به گمراهی بیژن می کند و درباره جشنگاه خصوصی دخترکان توران و زیبائی افسانه ای منیژه قصه ها می گوید و بالاخره جوان دلاوری که در جنگ گرازان موفق شده است را به کام مرگ می فرستد طی ماجرائی بیژن از میدان رزم به خیمه بزم منیژه می رود و سپس در بی هوشی وارد کاخ خصوصی شاهزاده خانم می شود و همانگونه که دیدیم «دیوار موش داشت و موش هم گوش»! خبر به حاکم می رسد بیژن را در خلوتگاه با منیژه آنهم نیمه عریان دستگیر کرده به پیشگاه شاه خشمگین پادشاه توران می برند و شاه توران هم که جوانی با چنان قد و بالایی می بیند که هم به خاک و هم به ناموسش دست درازی کرده است و با دل پری که از پهلوانان ایران داشت، بدون هیچ گذشتی فرمان مرگ او را صادر می کند و اما در لحظه برگزاری حکم اعدام و مرگ است که چهره دوست داشتنی و با خرد و دانای وزیر مورد اعتماد افراسیاب که ناگهان از سفر خارج وارد دروازه شهر می شود و ابتدا چوبه های دار و سپس بیژن را می بیند، جستجوی حال و احوال می شود و متوجه می شود که بیژن خطا کرده است ولی نه آنچنان که باید به دار آویخته شود و ابتدا دلواپس از حوادث شوم آینده سراسیمه خود را به دربار افراسیاب می رساند و شاه که بر تخت فرمانروایی تکیه زده است او را با خشروئی به حضور می پذیرد و متوجه می شود که این وزیر نیک خصلت و پاک اندیش و همیشه وفادارش تقاضائی دارد می گوید:
ندارم دریغ از تو من گنج خویش
چرا برگزینی همی رنج خویش
اگر زر تو خواهی و گر گوهرا
وگر پادشاهی وگر لشگرا.....
هر چی بخواهی به تو می دهم نیازی نیست که به خودت زحمت بدهی فقط کافی است اشاره کنی....
این فردوسی است که با فراستی شگفت چهره یک نیک خواه را برای ما آشکار می کند.... فراموش نکنید که ما اکنون در دستگاه فرمانروایی دشمنی هستیم که از زمان فریدون شاه تاکنون دشمن قسم خورده ایرانند پس در خانه دشمن است که فردوسی از زبان یک وزیر دانا پند زمانه را می گوید که در جای دیگر شاهنامه زال با خرد با کیکاوس گفت و اینجاست که شاعر با نشان دادن این روحیه است که ارزش خرد و نیک خواهی را با این گفتار می ستاید و با این سخن هر حاکم خودرای و زورگو و کوته بین را نشانه میگیرد حال ببینیم این مرد با خرد کیست؟! مردی بنام «پیران ویسه» مشاور و وزیر نیک خواه دربار توران است و نقش اصلی او در تمام دوران پادشاهی افراسیاب در واقع سفیر دوستی وبرقراری رابطه او با کشورهای دیگر بوده است و خود نیز از دلاوران و جنگاوران و مربیان بسیار برگزیده لشگر توران بوده در این مرحله که شاه به او پول و ثروت و زمین و لشگر پیشنهاد می کند بد نیست که ببینم این مرد چه پاسخی می دهد:
چو بشنید پیران خسرو پرست
زمین را ببوسید و برپای جست
که جاوید بادا ترا تخت جای
نیابد جز از تخت تو بخت جای
زشاهان گیتی ستایش توراست
زخورشید تابان نیایش توراست
در این جا متوجه می شویم که با خلوص نیت ولینعمت خود را هم بزرگ میداند و هم آرزوی بزرگی برایش دارد و بر اساس روش دربار آنروزگار با احترام ویژه ای سرسخن را باز می کند، به شاه می گوید:
مرا هر چه باید به تخت تو هست
زاسبان و مردان و نیروی دست
مرا آرزو از پی خویش نیست
کَس از کمتران تو درویش نیست
با قدی راست در مقابل شاه می ایستد و عرض میکند:
پادشاها هر چه لازم است در زیر سایه تو دارم و هرگز در این جا سخن از نیاز شخصی من نیست که همه خادمان درگاه تو بی نیاز از ثروت و لشگر هستند و باید عرض کنم که:
من از پادشاهیت آباد ما
بزرگان فرخنده بنیاد ما
زیر قدرت و پادشاهی تو است که من همه چیز از ثروت و مقام دارم
و از تو سپاسگزارم:
همی غم خورم تا به آرام من
نه پیچد کسی کم کند نام من
امیدوارم حتی پس از مرگم کسی این سپاس من از شما را کم جلوه ندهد:
پس از آن بگفت ای شه شیرگیر
یکی پند نیک از من اندر پذیر
و این است که با تمام مقدماتی که چیده است بقول امروزی ها «عرض حال» می کند.
حکایت همچنان....