دانشکده حقوق، محاکم دادگستری، آموزش و پرورش از خدمات جاودانی این بزرگمرد تاریخ ایران است!
* مادرم «فوق العاده» چاپ شده درگذشت رضاشاه را خرید و به سختی شروع کردن گریه کرد!
* سوت قطارهای ایران و سردر دانشگاه تهران یادآور رضاشاه است!
-6-
هم میهنان ارجمند در واپسین جستار پیرامون موجی که پیدا شدن پیکر مومیایی رضاشاه در شهر ری پیدا شد، در این زنجیره جستارها از هر دری بررسی و گفتگو شد. اینک واپسین بخش این گفتار را پی می گیریم.
بی هیچ گفتگو و بی هیچ شک و گمان همگان می دانند و برآنند که فرهیخته ترین، آگاه ترین و موشکاف ترین فردی که در میان ما ایرانی ها، هنوز خوشبختانه زنده است. استاد استادان، دکتر احسان یار شاطراست. این بزرگمرد فرهیخته و پژوهنده ی بی چون و چرا که هم اکنون دانشنامه ی «ایرانیکا» را که به همت و پایمردی و ابتکار او، با صراف میلیونها دلار هزینه، در شرف پایان یافتن است، در دست دارد، که می توان گفت که یکی از برجسته ترین کارهای فرهنگی دو قرن اخیر در تاریخ ادب ایران خواهد بود. این مرد آگاه، درباره ی رضاشاه زبان گشوده است.
فراموش نکنیم که احسان یار شاطر کسی است که چکیده ی آگاهی های ژرف و بی نظیری مطلق است و فرسنگ ها دورتر از حُب و بُغض، تنها و تنها و سد در سد بر روی تجربه و آگاهی سحن می گوید. زیرا یکپارچه دانش و آگاهی و آزمودگی است.
بی گمان سخن او، درباره رضا شاه می تواند سَنَدی استوار و پذیرفتن باشد برای همگان، چه دوست و چه دشمن.
استاد احسان یارشاطر می گوید:
«رضاشاه، تمام آرمانهای مشروطیت را قبول و پشتیبانی کرد. مثلاً در مملکتی که تنها قانون شرع بود. دانشکده حقوق و محاکم گوناگون حقوقی را با اقتباس از آنچه که در فرانسه معمول بود، تأسیس و فرد شایسته ای را مانند علی اکبر داور، را به وزارت دادگستری منصوب کرد.
مکتب خانه ها، از اعتبار افتادند، و دبستان ها و دبیرستان ها و دانشکده های گوناگون با برنامه های متأثر از آنچه که در اروپا، بخصوص فرانسه بود، تأسیس شد و مرد با کفایتی چون علی اصغر حکمت را به وزارت معارف (آموزش و پرورش بعدی برگزید) که مسئول تعلیم و تربیت کشور باشد.
رضا شاه می خواست با سرعتی فوق العاده ایران را از وضع قاجاریان بیرون بیاورد و به یک کشور اروپایی نزدیک کند. البته این برنامه نمی توانست در دوران حکومت او سدرسد انجام گیرد، چون نه جامعه آمادگی کافی داشت و نه رضا شاه فرصت کافی.
رضاشاه شانزده سال بیشتر حکومت نکرد. ولی کارهای مثبت هیچیک از پادشاهان ایران را نمی توان با کارهای او قابل قیاس دانست. شاید در ایران اردشیر ساسانی را بتوان با او، مقایسه کرد ولی اردشیر فرصت خیلی بیشتری داشت.
البته خدمات درخشانی که رضاشاه کرد. همراه با تندخویی بود- ولی این نکته را نیز باید در نظر داشت که در ایران اغلب کارهایی که انجام شده بود به دست سلطان های مستبد بود. و درست همان است که در یک کشور که مردم آمادگی تحول را ندارند، با قدرت و فشار بیشتر کارها انجام می شود.
چنانکه در مورد داریوش هخامنشی، و اردشیر، و شاپور اول، و شاپور دوم، و خسرو انوشیروان ساسانی، و ملک شاه سلجوقی و عضه الدوله دیلمی و غازان خان مغول و شاه عباس نیز مشاهده می شود».
(پروفسور احسان یار شاطر، در دانشنامه ایرانیکا، به بنیاد گذاری وی) تا آنجا که ممکن بود، بیاری خاطرات و گنجایش کار در «دانشنامه ایرانیکا» این مطلب را نوشت.
اکنون ناگهان از اظهار نظرهای این استاد فرهیخته، به میان مردم شهر و کوچه و خانواده و محله می رویم تا ببینیم که این توده ی مردم در زمینه رضاشاه چگونه می اندیشند!
- نخست سه خاطره از پدربزرگم (پدر و مادرم) یک خاطره از پدرم، و یک خاطره از مادرم می آورم.
- پدر مادرم در سال 1338 خورشیدی در حالیکه نود و نه سال از عمرش گذشته بود، درگذشت.
او تا پایان عمر، سرحال و سرزنده و شوخ بود و همیشه لبخند بر لب داشت.
روزی به هنگام نوروز سال 1335 خورشیدی، که همه نوه ها ونبیره هایش گردش را گرفته بودند، سرِ دلش باز شد و گفت: من روزی را که ناصرالدین شاه تیر خورد بخوبی بیاد دارم و ده- دوازده ساله بودم. و پس از او، شاهانی چون مظفرالدین شاه، محمدعلی شاه، احمدشاه، رضاشاه تا محمدرضا شاه را نیز بیاد دارم. باید بگویم که در میان این شش پادشاه، هیچکس را و هیچکس را مقتدرتر، سازنده تر، و دلاورتر و میهن پرست تر از رضاشاه ندیده ام.
- دومین خاطره ام، از روزی است که خود سیزده ساله بودم وانگلیسی ها یک سال پیش رضاشاه را از ایران برده بودند. پدرم گفت: ملت ایران از امروز که خبر مرگ او در تبعید منتشر شد، براستی یتیم شد! چون او، مانند پدری دلسوز، برای مردم ایران زحمت کشید، تا انگلیسی ها، او را از ما، جدا کردند.
- سومین خاطره از مادرم بود، که زمانی که در پنجم مرداد 1321 فوق العاده روزنامه فروش فریا زد: «مرگ رضاشاه در تبعید» مادرم سراسیمه به در خانه رفت، وده شاهی به روزنامه فروش داد و یک برگ فوق العاده روزنامه اطلاعات را خرید.
من که کودکی نوسال بودم دیدم پس از بسته شدن در خانه، دیگر چیزی از مادرم نشد، به دالان رفتم مشاهده ام که مادرم روی پله های دالان نشسته، دارد به سختی گریه می کند.
پرسیدم چه شده؟ برگه فوق العاده روزنامه را به دستم داد، و باز آغاز به گریستن کرد.
روزنامه را خواندم. فهمیدم «خبر مرگ رضاشاه» را نوشته اند. ولی علت گریه مادر را درست نفهمیدم. دقایقی گذشت، تا اشکهای مادرم بند آمد. کنجکاوانه از او علت گریه را پرسیدم.
گفت: پسرم! تو نمی دانی چه کسی را از دست دادیم. من و تو و برادران و پدرت و خانواده مان هر چه داریم از اوست. تو خوب یادت هست که من و خاله هایت وعمه ات چگونه توی چادر به سر می بردیم. این او بود که مارا آزاد کرد. اگر او نبود تو هم اکنون در کلاس یکم دبیرستان به سر نمی بردی و باید در مکتب خانه عمه جُزو مفاتیح الجنان می خواندی. او آمد و دبستان و دبیرستان و دانشگاه درست کرد.
- سالها گذشت به سال 1397 خورشیدی رسیدیم. مادر، پدربزرگ، پدر، همه و همه از دست رفتند ولی خاطرات آنها همیشه با من است. و سخنان این بزرگان درباره ی رضاشاه فراموشم نمی شد تا ناگهان پیکر رضاشاه در شهر ری پیدا شد، و آنچه که رخ داده بود، برای شما خوانندگان نوشتم و در پایان این جستار همانگونه که در آغاز این نوشتار آمد، اکنون بیاری اینترنت و تلفن راه دور و ایمیل به میان هم میهنان درون مرز می رویم تا سخن های آنان را بشنویم.
- یکی از شنوندگان گفت: در روزنامه ها خواندم که زمانی که رضاشاه به سفر ترکیه رفته بود، در شب نخست برای او یک دختر «ترک» آورده بودند.
رضا شاه گفت: ممنونم او را ببرید!
من نمی توانم در سفرهایی که شما به کشور ما می آیید. «ناموس ایرانی» را در اختیار شما بگذارم!
در خور توجه آیت الله علم الهدی که گفت: این مسافران عراقی که برای مشهد می آیند بوی امام حسین و شهدای کربلا را می دهند! و زنان صیغه ایرانی را معطر می کنند!! «من نفهمیدم چرا این آیت الله! همسر و دختران و نوه های دختری خود را معطر نمی کند؟!!)
چند نفر برای من ایمیل فرستاده اند: که هنگامی که رضاشاه از ایران می رفت، مُشتی از خاک ایران را با خود برد. لطفاً بروید دنبال آن یک مشت خاک بگردید و آن را پیدا کنید و روی سراسر خاک ایران بپاشید تا در همه جای، زندگی از سر گرفته شود!
یکی دیگر پاسخ داد: اگر روی همین پیکر مومیایی شده ی پنجاه وشش سال پیش دفن شده، مقداری آب و ویتامین بپاشیم بلند می شود و چهار خط آهن تازه راه می اندازد و بابای آخوند را می سوزاند.
مردی تلفن زد و گفت: کاش آخوندها از مومیایی می پرسیدند: چه جوری و با کدام امکان اندک جاده چالوس را ساختی و شاید ما هم، تا ده سال دیگر، اتوبان تهران شمال را، تمام کنیم!!
چند نفر، باز ایمیل دیگری فرستادند: اگر همین الان مومیایی رضاشاه را، در انتخابات ریاست جمهوری شرکت بدهند، نود و نه درسد آراء، را بدست می آورد.
جوانی فاکس فرستاده است که: از وقتیکه مومیایی رضاشاه پیدا شد. درسدِ سکته ی آخوندها پنجاه درسد، افزایش یافته است.
یکی نوشته است. از روزی که پدرم فهمید جنازه رضاشاه را کشف کرده اند. هر روز با ریش تراشیده و کروات به مسجد می رود!!
خانمی فاکس فرستاده که: آقای حداد عادل، رئیس فرهنگستان خامنه ای فرموده اند: رضاشاه یک اسکناس هزار تومانی به آخوند مدرس داد، (این بدبخت نمی دانست که آنموقع اسکناس هزار تومانی، هنوز چاپ نشده بود) سرانجام سخن یک استاد دانشگاه است که نام خود را نگفت، فقط گفت: آقای انقطاع بنویسید: تا هنگامی که راه آهن سراسری ایران سوت می زند، تا زمانی که ما فروردین تا اسفند بجای «حَمَل و ثور و جوزا.... را به کار می برید و نام این ماهها بر زبان ما جاری اند، و تا پایه های استوار پل وِرِسک» استوار بر جاست، رضاشاه زنده است و نیازی به مومیایی ندارد.
خوانندگان گرامی، سخنان استاد یارشاطر نوشتم. حرفهای مردم معمولی ایرانی را هم نوشتم. ولی براستی انصاف بدهید. برخی از مردم چقدر گویا، شیوا و با نمک، حق مطلب را درباره این بزرگمرد ادا کردند. از حوصله ای که در خواندن این شش مطلب بکار بردید، سپاسگزارم.