نیمه اول این قصه به پایان آمد
بچگی رفت و هوا دیگر شد
و جوانی با شوق
از ته جاده با کفش کتانی آمد
قلم آماده که بنویسد باز
روی یک کاغذ بی خط سپید،
نیمه دیگر را.
که در این لحظه به ناگاه کسی
ـ کودکی پیرتر از کشتی نوح ـ
از سر عمد و عناد
شیشه جوهر را
روی کاغذ یله کرد
شد همانی که نباید می شد:
نونهالی که نصیب اش همه جز غربت پاییز نشد
نیمه باطله ای بود که تحریر نشد
خوابی آشفته که تعبیر نشد
چون که تقدیر نمی خواست، به تدبیر نشد
... و آرزو داشت که در خانه ی خود پیر شود،
نیز نشد.