-1-
من بارها از دوستم «نوذر پرنگ» هر کجا رسیده، نوشته ام و هر جا که بوده، گفته ام. البته بازهم کم است و با آن همه شعرهایی که سروده، او دیر شناخته شده است- آنچنان که «رفقا» هوای یکدیگر را دارند- ولی بسیاری از «محققان رفقایی» نیز او را از قلم انداخته اند!؟
من و نوذر- نام اصلی او «تقی حاج آخوندی» است- سالیان سال دوست گرمابه و گلستان بودیم. هم محله ای نبودیم ولی انگار هر دو با هم در یک خشت افتاده بودیم و در سیکل اول دبیرستان دارلفنون که با یکدیگر آشنا شدیم، گویی که سالیان سال یا لااقل از دوره دبستان با یکدیگر بوده ایم و همبازی توی خاک و خُل!
او منزلشان در سه راه امین حضور و بفهمی نفهمی سرراست تر در بخشی از خیابان ری بود. که یک طرفش به سوی خیابان عین الدوله می رفت. اتوبوس خط پنج که از میدان «شوش» و یا «پاخط» راه می افتاد، وقتی خیابان ری را بالا می آمد تا میدان شاه (مسجد حاج ابولفتح که خانه ما در این محله بود) واز آنجا بازارچه نائب السلطنه بود و ایستگاه «دردار» و «آبشار» را طی می کرد و به «سه راه امین حضور» می رسید و پیچ میخورد و طرف خیابان چراغ برق- بعد ها به نام «امیرکبیر» نامیده شد- به طرف سرچشمه و مقصد این خط میدان توپخانه می رفت و «مدرسه دارلفنون».
راه مدرسه را با دوست هم محله ای خودمان «ابراهیم پاشا» که او هم طبع شاعری داشت، پیاده از کوچه پس کوچه ها، خود را با وراجی به دبیرستان دارالفنون می رساندیم اما برگشتنه ما برای رساندن «نوذرپرنگ»- که در کلاس اول با هم آشنا و درست شده بودیم- دیگر از کوچه های (میان بر) برنمی گشتیم و خیابان چراغ برق را سه نفری تا سه راه امین حضور پیاده می آمدیم، حرف می زدیم و بعدها (نوذر و ابراهیم پاشا با هم مشاعره می کردند که آن زمان خیلی متداول شده بود). هفت، هشت دقیقه هم به عنوان خداحافظی با پرنگ گپ و گفت داشتیم و نوذر که به خانه اشان می رفت و ما دوتا هم محله ای هم، در خیابان ری سرازیر می شدیم.
بعدها «احمد الوند» به جمع سه نفری ما پیوست و قضیه اسم شاعرانه برای «تقی حاج آخوندی» پیش آمد که در یک ناهار «آش جو خوران»- که مادر تقی بسیار خوشمزه و لذیذ به عمل می آورد- نام کامل «نوذر پرنگ» را برایش راست و ریست کردیم. روزی هم با اصرار من، شعرش را برای چاپ به مجله روشنفکر بردم که مسوول صفحه شهر آن «فریدون مشیری» بود که خیلی معروفیت داشت و آن روزها با چاپ شعر فروغ فرخزاد «گنه کردم گناهی پر زلذت» شهرت ویژه ای هم پیدا کرده بود. بغیر از آن صفحه شعر مجله فردوسی هم بود و «نصرت الله رحمانی» آنرا می گرداند و صفحه شعرمجله سپید و سیاه که مسوول آن «فریدون کار» بود و هر سه از شاعران خوب معاصر ایران بودند.
در همین سال های مدرسه بود که من فعالیت مطبوعاتی خود را با «ابوالفضل مرعشی» مدیر روزنامه «بین الملل» آغاز کردم و پشت بندش با هفته نامه آژنگ و زنده یاد «ایرج نبوی» همان سال ها به همت «بهرام فولادی»- دوست و همکلاسی خوبم جمال رضویان دوست گلگون گونه- که بعدها با خواهر «نوذر پرنگ» وصلت کرد- و به یاری «ایرج نبوی» اولین مجموعه داستان هایم به نام «شکار عنکبوت» چاپ شد و خود بچه ها هم آنرا فروختند. یادم می آید بیشتر فروش آن در دبیرستان دخترانه شاهدخت بود که خواهر بهرام فولادی در آنجا درس می خواند.
من ول کن «نوذر» نبودم که برای چاپ شعرهاش را در مجله روشنفکر که روبروی دبیرستان دارلفنون در طبقه دوم چاپخانه ای بود (که حالا اسمش یادم نیست) و مجله روشنفکر هم، آنجا چاپ می شد.
یک روز عصر با وجود مخالفت «نوذر» یک غزل او را برداشتم و از پله های مجله بالا رفتم و سراغ گرداننده صفحه شعر را گرفتم. مرا به یک جوان خوش چهره با چشمانی سبز و لبی پر لبخند معرفی کردند: فریدون مشیری.
وقتی شعر را به او دادم، اول خیال کرد که من آن را سروده ام. بعد خواند. از اسم «نوذر پرنگ» خیلی خوشش آمد و پرسید: چرا خودش نیامده!؟ گفتم: رویش نمی شده و حالتی خجالتی دارد!! فریدون مشری خیلی تاکید کرد که «نوذر پرنگ» را نزد او ببرم و شعرش هم در مجله روشنفکر چاپ شد و به این ترتیب به گنجینه ادبیات ایران، به کهکشان شعر فاخر فارسی، یک ستاره درخشان دیگری افزوده شد:
ستاره ام، سحری زآسمان به جام افتاد/ که خیز گردش ما هم تو را به کام افتاد/.
فروغ آتش زردشت ابتدا فرمود/ شرار سینه داود در کلام افتاد/.
از آسمان قیامت گریخت خورشیدی/ مرا در آئینه ذکر صبح و شام افتاد/.
-2-
در سیکل اول دبیرستان دارلفنون من سرم به مبارزات ملی شدن نفت گرم بود که آن زمان «دکتر بقایی کرمانی» با روزنامه «شاهد» به عنوان ارگان جبهه ملی علمدار این مبارزه بود و دعوا و مرافعه با دوستان موجود آن زمان خود داشت و که ساعد قراردادی به امضای وزیر دارایی اش «گلشائیان» به مجلس برده بود، نخست وزیر معروف به قرارداد «گس- گلستانیان» و نوعی توافق با شرکت نفت و دولت انگلستان که با مخالفت سه نماینده « ملی» در مجلس: «ابوالحسن حائزی زاده، دکتر مظفر بقایی و حسین مکی» با این لایحه روبرو شد. آن موقع دوره پانزدهم مجلس شورای ملی بود و یکی دو ماهی به پایان آن دوره نمانده بود و آنها می خواستند با نطق های طولانی خود آنقدر قضیه را کش بدهند که دوره پانزدهم تمام شود و در دوره شانزدهم مجلس نیز به قول معروف از این ستون به آن ستون فرج است!
دولت ساعد نیروهای شهربانی را سپر این قضایای قرارداد «گس گلشائیان» کرده بود و در افتادن با روزنامه «شاهد» و «توقیف» و جمع آوری روزانه آن و ممانعت از فروش روزنامه که «دکتر بقایی» و دوستانش و ما بچه های مدارس تهران- دارالفنون ها را در اردشیر امیر شاهی شاگرد کلاس ششم مدرسه به حزب زحمتکشان ملت ایران برده بود- در آنجا، چند نفری را از میانمان سوا کردند. که در این حزب که «آموزش حزبی» ببینند برای مقابله با اعضای حزب توده در مدارس که این حزب با ملی شدن نفت مخالف بود و اصرار در واگذاری نفت شمال به شوروی ها و تجدید قرارداد نفت ایران با انگلیس را داشت.
بر سر این موضوع ما مدام در حیاط ورزش به دارالفنون با آنها بگو مگو داشتیم.
از آنطرف هم با محاصره چاپخانه «موسوی» در کوچه «خدابنده» //در انتهای خیابان ناصر و توسط شهربانی ما از روی پشت بام طرف کوچه مروی (دبیرستان مروی هم آنجا بود) به چاپخانه موسوی می رفتیم و بسته های روزنامه «شاهد» را برای عرضه در شهر تهران به دکتر بقایی و یارانش می رساندیم. آنها به عنوان یک روزنامه فروش، در خیابان های لاله زار و فردوسی و سعدی و اسلامبولروزنامه را در دسترس مردم قرار میدادند و چون «مصونیت پارلمانی» داشتند پاسبانان نمی توانستند مزاحم آنها شوند.
مردم ضمن این که از خرید روزنامه استقبال می کردند از گرفتن بقیه پولشان- اگر اسکناس داده بودند- خودداری می کردند. در همین حال بزن بزن با مخالفان ملی شدن نفت در خیابانها و دبیرستان ادامه داشت. در این زمینه مدارس دارالفنون، ادیب، مروی در مرکز شهر فعال بودند و دبیرستان «شرف» گویا در امیریه که اغلب اردشیر امیر شاهی، ما بچه ها را برای مقابله با توده ایها به این مدرسه می فرستاد. یکبار که کمی دیرتر رفته بودیم. آنها «حیدررقابی (هاله) را- که نمی دانستیم شاعر است (سراینده مرا ببوس!) و آدم شلوغ و اهل دعوایی هم بود و به این مدرسه رفته بود- له و لورده اش کرده بودند.
-3-
آن سال ها از سیکل دوم دبیرستان درس ها رشته ای شد: «ادبی، ریاضی، طبیعی». آن حدود هم فقط دبیرستان دارالفنون رشته ادبی داشت و عده ای که خیال می کردند «رشته ادبی» یعنی دریافت نمره های رایگان برای رفتن به کلاس بالاتر! و به این دبیرستان برای اسم نویسی هجوم آورده بودند. در این میان عده ای از بچه ها هم بودند که به رشته ادبی علاقه داشتند. از جمله خود این بنده و دست برقضا با تغییر کادر تدریس، دبیرستان دارای دبیر هایی شده بودم که به قول خودشان «دوره پیش دانشگاهی» را با موفقیت جلو ببرند.
نوذر در این دوره بر خلاف سیکل اول نیمکتش از من جدا شده و به سه چهارنفری پیوست که همان سال به دارلفنون آمده بودند و در رشته ادبی اسم نوشته بودند: داریوش آشوری نادر ابراهیمی قاجار، بهرام بیضایی که از همان سال اول و به اصطلاح چهارم ادبی به ته کلاس مهاجرت کردند و پشت به دیوار در صف آخر نشستند و نوذر هم به آنها پیوست. دو سه نفر دیگر هم به رشته ادبی او علاقه داشتند. من طبق معمول این چند سال در ردیف اول، دوم کلاس می نشستم و بقیه درس نخوان ها و شلوغ کن ها، در وسط کلاس بودند و اگر ولشان می کردی می خواستند کلاس و مدرسه را بهم بریزند و در سال 1332 پس از برکناری دکتر مصدق- و به اصطلاح توده ایها «کودتا 28 مرداد»- بود بچه های توده ای این «اوباش کلاس ادبی» و سایر لات و لوت های دارالفنون را- که معلوم نبود به چه ملاحضاتی در این دبیرستان اسم نوشته بودند- کوک می کردند که شلوغی راه بیندازند و اغلب ورزشکارانی نیز که «تقوی»رئیس دبیرستان- به طمع «موفقیت های ورزشی» اسشمان را نوشته بود- آنها نیز چندباری به تحریک توده ایها مدرسه را به تعطیلی کشانده بودند. البته همچنان نوذر و همشاگردی های ته کلاس تماشاچی بودند!
در سال دوم رشته ادبی که من پایم به وسیله هفته نامه «آژنگ» به مطبوعات تهران» باز شده بود. هر چه به «نوذر» اصرار می کردم که با هفته نامه و مجلات تهران همکاری کند! زیر بار نمی رفت اگر هم با من به دفتر آژنگ می آمد ولی گوشه ای می نشست و تماشاچی بود تا کی کارم تمام شود و بزنیم (آن اوائل) به پنج ریالی های خیابان اسلامبول و دکه های عرق فروشی با لوبیا و سیب زمینی آن حدود و قدم زدن دو سه نفری در خیابانهای سعدی، فردوسی، نادری، اسلامبول، لاله زار و شاه آباد که اغلب با چند شاعر معروف آن زمان همراه بود و بیشتر با «نصرت الله رحمانی» که اسمش را هم روتوش کرده از «نصرت الله» شده بود «نصرت رحمانی»- یعنی بریده از خدا- و حکایت «مردی که در غبار گم شد» و شعرهایی که تا آن زمان با چنان مضامینی.
به طور جدی سروده شده بود. بیشتر در متن فرهنگ کوچه و بازار و عادات و اعتقادات عوام حتی عشق هایشان و مراوداتشان که نصرت رحمانی برای اولین بار در شعر مطرح می کرد.
او در جایی نوشته است: «نصرت رحمانی از جمله بیماری هایی است که در هر قرن یک نفر به آن مبتلا می شود ما شاعران، آدم های دیوانه، یاغی و به هر حال غیر عادی هستیم و در میان شاعران پدیده «رحمانی»، پدیده ناشناخته ای است که صدای تازه ای داشت. زبان کوچه و بازار را به کار می برد».
(مقدمه «گزینه اشعار نصرت رحمانی» (انتشارات مروارید از مصاحبه با شاعر).
-4-
در دبیرستان دارلفنون، در تعطیلات من و پرنگ دو برنامه داشتیم (سوای من که تقریباً فعالیت مطبوعاتی داشتم): یکی هم «تهران گردی» و آشنایی با محله های تهران دیدن گودها، بیغوله های فقیرانه جنوب شهر بود، در دور و اطراف تهران.
از تهران تا شهر ری شروع کردیم تا رسیدیم به شمیران. یک برنامه دیگر هم آشنایی با شاعران معاصر و نویسندگان معروف آن زمان بود که در این میان دو دیدار ما جالبتر از بقیه بود یکی دیدار با «دکتر مهدی حمیدی» بود و یکی ملاقات «نیما یوشیج» از دکتر حمیدی شیرازی» آن زمان مجموعه شعر «اشک معشوق» میان جوانها و دخترهای عاشق و رمانتیک ها خیلی طرفدار داشت که پر از «بیقراری های عاشقانه» بود.
دکتر مهدی حمیدی با تمام اشعار لطیفش بد برخورد و تندخو و دیرجوش و هر قدر در اشعارش مقابل معشوق «افتاده و پر سوز و گداز» بود، در مراوده ها ما (و امثال ما) سخت خشک مینمود. شاید بیشتر تحت تاثیر اشعار سیاسی و اجتماعیش بود، تا خلق و خوی بیقراری های عاشقانه اش. علی ایحال آن زمان شاعر پرطرفداری بود و اکثر شاعران جوان به دیدارش می رفتند و اشعار خود را برای او می خواندند، و اغلب نیز دماغ سوخته و دلخور از نزد او بازمی گشتند (ما هم!) صراحت لهجه اش آن هم با دو دانش آموز دبیرستانی که در واقع به «زیارت»! او آمده بودند، ناپسند بودند، خیلی من و پرنگ را دستپاچه و بعد دلخور کرد.
دکتر حمیدی، اول بازخواست کرد که کتاب های او را، مجموعه های اشعارش: «شکوفه ها، اشک معشوق، زمزمه بهشت و ...» را خوانده ایم یا نه...؟!
بعد او بر ما منت گذاشت قطعه «باغبانی شاعر» را که سروده بود برایمان خواند که آن زمان خیلی گل کرده بود. شعری در قالب چهار پاره که فریدون توللی، باب کرده بود و با این مطلع:
کار عمر و زندگی پایان گرفت
کار من پایان نمی گیرد هنوز.
آخرین روز جوانی مرد و رفت
عشق او در من نمی میرد هنوز.
بعد از این شعر ، نوذر چند بیتی از یک غزل معروف دکتر حمیدی را خواند و بعد اجازه خواست که غزلی از خود بخواند. اما نوذر به بیت دوم و سوم نرسیده بود که دکتر حمیدی، اخمش را توهم کرد و گفت: - این ها که تازه نیست! من در «اشک معشوق» و سایر مجموعه های شعر، این مضامین را گفته ام. سخنی نو آر که نو را حلاوتی ست دگر....!!؟
ما دو تا، مثل دو جوجه کز کرده بودیم که من یکهو بلند شدم. نوذر هم برخاست. گفتم: با اجازه استاد! سر خم کردیم و خداحافظی و زدیم طرف در خروجی.
شاعر نیز تعارفی نکرد و از نزد استاد بیرون آمدیم. نوذر پرنگ خیلی دمغ شده بود. بعدها که خواندیم احمد شاملو در منظومه ای نو، دکتر حمیدی شاعر را در شعر خود به دار کشیده و آونگ کرده است. خیلی خوشمان آمد ولی از حق نباید گذشت دکتر حمیدی از شعرای خوب کلاسیک چند دهه گذشته شعر ایران است. خاصه در دهه 1320 تا 1330 و چند سالی بعد.... و در دهه های بعد نیز چند بار مجموعه شعرهای او از جمله «اشک معشوق» چاپ شده است.
بعد از انقلاب، گویا ماموران کمیته در یورش به خانه اش در روی تلویزیون یک شعر پیدا می کنند که علیه آخوندها رژیم بوده و دستگیرش می کنند آن هم در سنین بالای هفتاد. در جایی نخوانده ام با او چه کرده اند ولی گفتند در کتابخانه «اوین» زندانی اش کرده بودند.