رضا شاه به ایران بازگشت

by دکتر ناصر انقطاع

درخشش خدمات رضاشاه، آنسان فراموش ناشدنی است، که چشمان ملایان را خیره و کور کرده است!

 

شاهان ایرانی تا پیش از ورود اسلام به کشورمان هرگز، به مردگان و کشته شدگان بی رحمی نکردند. هیچ شاه ایرانی پیش از اسلام گوش و دماغ و زبان نبرید و گردن نزد!

* شاه اسماعیل پیکر بی جان «شیبک خان» را سه پاره کرد و دستور داد که درویشان پیروانش پیکر او را بخورند!

 

* چگونگی احترام رضاشاه به پیکر کریم خان زند!

* ستیز با مردگان نامور، در تاریخ ایران، پس از تسلط اسلام بر کشورمان!

* سبعیت خلیفه مسلمانان در تکه پاره کردن!

دو هفته پیش، در جریان شکافتن زمین های پیرامون آرامشگاه «عبدالعظیم حَسَنی» در شهر ری، سر بیل مکانیکی یکی از بولدوزرها، به قطعه بزرگی از تکه و توده ای سنگین بتونی برخورد می کند و ناگزیر می شوند آن توده بزرگ را تکه پاره کنند که با پیکره مردی روبرو شدند که می گویند به دلایل بسیاری از جمله: مومیایی شدن و درون محفظه بتونی بودن و برخی از نشانه های دیگر، احتمال قرین به یقین وجود دارد که این پیکر متعلق به رضاشاه باشد. در این زمینه موجی شگفت آور در سراسر جامعه ی ایرانی پدیده است که هنوز مراحل نخستین گسترش خود را طی می کند. هم از دیدگاه واکنش ملایان سردمدار رژیم، و هم از دیدگاه گروهها ودسته های گوناگون مردم ایران و هم از دیدگاه آگاهان، اندیشمندان و بزرگان مردمی مانند، امیر طاهری مفسر کُهن، علیرضا نوری زاده، بنی صدر، شاهزاده رضا پهلوی و ..... و..... و همه ی آنها را در این پنج شش بخش جستاری که در این زمینه داریم زیر بررسی می گذاریم.

نخست ببینیم که ستیز با پیکر مردگانی که دستشان از جهان کوتاه است چه پیشینه ای در تاریخ به ویژه تاریخ ایران دارد.

آنچه را که من به عنوان یک تاریخ دان، در درازای پنجاه سال گذشته بررسی کرده ام. نمونه ای از این ددمنشی را در تاریخ بیگانگان ندیده ام و در تاریخ ایران نیز تا آنجا که موشکافانه بر رسیده ام، شاهان ایرانی، تا پیش از ورود اسلام به کشورمان هرگز و هرگز، نه تنها به مردگان و کشته شدگان بی رحمی ودشمنی و ددمنشی نداشتند، بلکه هرگز خوانده و شنیده نشد که یک شاه ایرانی تا پیش از اسلام، گوش ببرد، دماغ ببرد، زبان ببرد، گردن بزند، به درخت ببندد و با درخت آن بینوا را اَره کند و .... و ... نه! هرگز چنین نامردی ها از شاهان ایرانی پیش از اسلام دیده نشد. و خوی بربری گری بیابانی، حکمرانی تازی بنام خلیفه، با چیرگی عربها به ایران نمودار شد و زبانه اش به شاهان ایران نیز رسید.

نخستین مورد که در پهنه ی ایران ثبت شد، برخورد معتصم بالله، خلیفه عباسی با بابک خرم دین دلاور نامدار و برجسته ی ایران بود.

در تاریخها آمده است (ودر کتاب بابک خرم دین نوشته ی من نیز به گستردگی آمده) که هنگامی که بر اثر خیانت افشین، و با خدعه و نیرنگ، بابک قهرمان ایرانی را که بیست و دو سال با تازیان جنگید، و بسیاری از مردان و سرداران آنها را یا کشت و یا فراری داد، گرفتار کردند و او را با دستهای بسته در شهر بغداد گردانیدند و بحضور معتصم بالله آوردند.

پیش از آنکه بابک را وارد تالار کنند. خلیفه دستور داد که دستهای وی را باز کنند.

بابک وارد تالار می شود. سرتاسر تالار، بزرگان و سرداران تازی نشسته بودند، تا این اعجوبه ایرانی را ببینند. بابک بسیار خونسرد وارد می شود، و نگاهی آرام به گرداگرد تالار می کند و هنگامی که در گردش سر و چشم، به محل جلوی خلیفه نزدیک می شود. عمداً چهره را به سوی دیگری برد تا اینکه سپس او را رودروی معتصم نگاه می دارند.

معتصم نگاهی ژرف به بابک می کند و می گوید: ای سگ!!

بابک بی توجه به سخنان او، خونسردانه به جانب دیگر تالار می نگرد.

خلیفه دوباره می گوید: ای سگ، با توأم؟!

در این هنگام، افشین خائن، سر را نزدیک بابک می آورد و می گوید: وای بر تو، حضرت خلیفه با تواست، پاسخ بگو!

بابک نگاهی تند به افشین می کند و می گوید: نام من، بابک است. کسی نام مرا نبرد!

برای خلیفه سخن بابک را ترجمه کردند.

خلیفه که نخستین ضربه حقارت را از بابک چشیده بود، گفت: هان! پس تو خود پذیرفتی که بابک هستی؟ و تواین فتنه های عظیم را برپا کردی بنابراین مستوجب بدترین عقوبت هایی، منتظر تحمل این عقوبت عظیم باش! بابک گفت: - خواهی دید که تحمل خواهم کرد.

معتصم که از این صراحت و شجاعت به خشم آمده بود، فرمان داد، مچ دست راست بابک را قطع کنند.

تاریخ نویسان نوشته اند که هنگامی که مچ دست راست بابک را بریدند، بابک خونسردانه گفت: «آسانیتا»! (چه راحت و آسان بود!) و سپس دست چپ خود، را زیر فوران خون گرفت و بر چهره مالید.

خلیفه از پیرامونیان پرسید: چرا اینگونه می کند؟

بابک پاسخ داد: چون خون از پیکرم می رود، و چهره ام زرد می شود، و تو می پنداری از تو می ترسم!

خشم خلیفه تازی به بالاترین حد خود رسید و فریاد زد در برابر من، زانو بزن و کُرنش کن!بابک گفت: یک ایرانی در برابر یک تازی متجاوز که زنان و کودکان مردم مرا به اسارت و بردگی می برد هرگز زانو نمی زنم!

خلیفه فرمان داد دو زانوی بابک را قطع کنند تا ناگزیر بزانو بیفتد.

دو دژخیم زیر بغل بابک را گرفتند و دو دژخیم دیگر دو زانوی او را قطع کردند و او را بروی زمین گذاردند.

بابک خود را از پشت بر زمین افکند، تا چهره او در برابر خلیفه به خاک ساییده نشود!

محیط رُعب و وحشت، چنان تالار را فرا گرفته بود. که چندتن از حاضران تاب نیاورند و آهسته اهسته از تالار بیرون رفتند.

در این هنگامه، بابک هنوز نیرو در تن داشت و با تمام قدرت بدترین ناسزاها را به خلیفه می گفت.

معتصم فرمان داد تا دژخیم، زبان او را هم ببرد! و این کار ددمنشانه انجام شد!

سپس به دستور خلیفه، دژخیم، شمشیر را آهسته به سینه بابک در زیر محل قلب او فرو کرد ولی به دستور معتصم فرو نبرد تا بابک دیرتر بمیرد و بیشتر زجر بکشد!!

تاریخ نویسان نوشته اند که پیکر بابک به دستور معتصم هفت تکه شده بود.

آیا این خلیفه باصطلاح مسلمان جانشین محمد پیامبر نمی دانست که محمد گفته است حتا پیکر دشمنان خود را «مُثله» (تکه تکه) نکنید؟! چه رسد به مردگان آنها را.

بهرروی، بدینگونه قهرمان بزرگ ایران براستی دلاورانه جان سپرد.

این حادثه تاریخی را به کوتاهی نوشتم تا خوانندگان پی ببرند که خشونت ها اینسان با ورود اسلام به ایران در دربارهای ما رخنه کرد.

ولی با آمدن شیعه و پیروی رهبران کشوری به کیش خشن شیعه، درنده خویی اوج گرفت. و باز هم به دنباله تاریخ می رویم و پیش می آییم.

هنگامی که شاه اسماعیل یکم شاه شیعه که کیش شیعه را در ایران رسمی و همگانی کرد و دست به کشتار سنیان زد، در خراسان بزرگ آنروز جنگی بزرگ میان «شیبک» خان سنی و شاه اسماعیل در گرفت و شیبک خان در جنگ با سپاهیان ایران کشته شد و پیکر بی جان او را نزد شاه اسماعیل آوردند.

شاه اسماعیل درویش! بزرگ شیعه! شمشیر خود را کشید و پیکر بی جان شیبک  خان را که در جنگ با سپاهیان ایران کشته شد و پیکر بی جان او را نزد شاه اسماعیل آوردند.

شاه اسماعیل درویش!! بزرگ شیعه!! شمشیر خود را کشید و پیکر بی جان شیبک خان را سه پاره و سه بخش کرد و سپس به درویشان پشت سر خود گفت: هر کس مرا دوست دارد، تکه ای از پیکر این را بخورد!! (درست خوانده اید گفت: بخشی از گوشت شیبک خان را بخورند!!).

درویشان باصطلاح شیعه و پیرو علی به دستور مرشد اعظم خود، در خوردن پیکر بی جان سردار کشته شده در جنگ از یکدیگر پیشی می گرفتند و ساعتی نگذشته بود که از جنازه شیبک خان جز مشتی استخوان و روده چیزی برجای نمانده بود.

این نکته ها را برای آن آوردم تا ذهن شما خوانندگان به ددمنشی شاهان و بزرگان شیعی در تاریخ کشورمان بیشتر آشنا شود.

اکنون به سومین نمونه، «آقا محمدخان» قاجار شیعه متعصب دیگر که پس از مرگ کریمخان زند سر به شورش برداشت و در جنگی که با لطفعلی خان زند کرد و این شاهزاده زند، نامردانه اسیر سپاهیان او شد و وی را به نزد آقامحمدخان قاجار آوردند. «خوجه» یاد شده به شاهزاده زند گفت: چرا سلام نکردی؟!

لطفعلی خان گفت: من در اینجا مردی را نمی بینم که به او سلام کنم. (کنایه شاهزاده زند این بود که تو «مرد» نیستی «خوجه» بدبختی هستی که گردش روزگار تو را به شاهی رسانیده است)!

آقامحمدخان برخاست و آمد نزدیک و در حالیکه دستهای لطفعلی خان بسته بود، با دو انگشت شست دستهای خود چشمهای لطفعلی خان را از کاسه درآورد و نهایت سبیعت را از خود نشان داد.....

سپس او را آنقدر شکنجه داد، تا درگذشت، سپس با همه مهربانی هایی که کریمخان زند به هنگام اسارت آقامحمدخان نسبت به او کرده بود، چند روز پس از فرمانروایی، دستور داد گور کریمخان زند در شیراز را بشکافند و پیکر خان زند و سر او را بیرون بیاورند و در تهران، پایتخت فرمانروایی خود، در ایوان تخت تاووس گلستان چال کنند. تا هر گاه که این سلطان کینه توز شیعه می خواهد پای بر تخت بنهد، قبلاً از روی استخوان های دفن شده کریمخان بگذرد و بر تخت بنشیند.

به تاریخ معاصر می رسیم. به زمانی که  رضاشاه بر تخت شاهی می نشست. ببینید فرق شاه با شاه چیست. این مرد بزرگ نخستین کاری که کرد. دستور داد که زمین ایوان تخت تاووس را که به (خلوت کریمخانی) معروف شده بود بشکافند و خود در محل حاضر شد و تیمورتاش را فراخواند. و قبلاً موضوع را در جلسه مجلس شورای ملی که در آذرماه 1304 برپا شده بود، به آگاهی مجلس نیز رسانید.

در روز پنجشنبه هفدهم دیماه 1304 افراد گفته شده به محل دفن آمد و کارگران سرگرم کار شدند و خود ناظر انجام کار آنان بود و دستورهای شایسته را می داد که در نهایت پاکیزگی و مراقبت، کار انجام گیرد.

آنگاه مقداری از استخوانهای پوسیده خان زند و جمجمه او را از زیر خاک بیرون آوردند و در بشقاب و سینی گذاردند، مهندس شریف زاده سینی را در دست داشت، و خاندان زند که از جریان آگاه بودند، بپاس این بزرگواری شمشیر گوهرنشان کریمخان را به رضاشاه پیشکش کردند و رضاشاه آن را به خزانه جواهرات سلطنتی سپرد.

این داستان دنباله دارد و گردش روزگار چرخید و چرخید، تا در سال 1357 کفتاری آمد و بوزینه ای به نام خلخالی هم به دنبالش باز هم به پیروی از وحشیگری و خون ریزی شیعه آخوندی تصمیم به ویرانی آرامگاه رضاشاه گرفتند و تاریخ دنباله دارد. چشم به راه هفته آینده باشید.

 

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
sam ebrahimi