قهرمانان شاهنامه دارای خلق و خوی انسانی و طبیعی هستند

by اردوان مفید

خصم دیرینه چگونه طعمه خود را به دام انداخت!

نگون بخت را زنده بردار کن...!

قهرمانان شاهنامه دارای خلق و خوی انسانی و طبیعی هستند!

 

در مسیر این سلسله مقاله که نوعی «نقالی نگارشی» نام گذاشتیم،از تجربیات شخصی خود و همچنین از دیده ها و شنیده ها بهره می گیرم تا خوانندگان مجله را نیز مانند روزگاران نه چندان دور، در «پای نقل» بنشانم و از این رهگذر داستانهای زیبا و شگفت انگیز شاهنامه فردوسی را به زبان امروز به سینه آیندگان بسپاریم. داستانهای فردوسی نه تنها از نظر محتوا بلکه از نظر قصه سرائی و اصول داستان نویسی، پس از گذر از هزار سال هنوز به همان تازگی و جذابیت است و هنوز در رده نخستین است. زیرا این، داستانها هم شیوائی گفتار دارند و هم نگاه عمیق جامعه شناسی و روانشناختی، به نظر می رسد استاد بی مانند ادب پارسی و به جرأت میتوان گفت یگانه ی جهان، از روزگاری که قلم به دست گرفته است، نگاه نافذ خود را فقط به گونه های هیجانی قصه ندوخته است بلکه در هر داستان ما شاهد روحیات روانی و شرایط اجتماعی طبقات مختلف هستیم. این طبقات اجتماعی از شاه و وزیر و سردار سپاه گرفته تا متفکرین و هنرمندان و سربازان وخدمه هر کدام بسیار بجا و در حال ایفای نقشی هستند که نویسنده تا آنجا که قادر بوده است به واقعیت نزدیک کرده و عمل و عکس العمل آنها را بسیار انسانی و طبیعی بررسی کرده است. اگر عصبانی هستند و یا اگر انگیزه های حسادت و حقارت دارند، اگر شخصیتی جوان است و زود از کوره درمیرود و یا وقتی عاشق می شود. سرااز پا نمی شناسد به قولی بی گدار به آب نمی زند. اگر نگران است و تصمیم های غلط می گیرد همه و همه در واقع همان گونه خصوصیاتی است که امروزه و در نیمه اول قرن بیست و یکم، هنوز دست مایه نویسندگان و شاعران و ترانه سرایان است و هنوز همین انگیزه ها غریزی و گاه وجدانی و گاه حیوانی است که به صورت های کمدی و انتقادی و تراژدی در فیلم نامه ها و داستانهای تلویزیونی و سینمائی هر روزه به مردم نشان داده می شود. از این رو وقتی ما به باز کردن یا بازگو کردن داستانی از شاهنامه می پردازیم و با آنکه از آلات جنگی چون خنجر و شمشمیر و گرز یاد میکنیم و از آلات موسیقی چون زنگ و سنج و طبل و چنگ، ولی میدانیم که پیام شاهنامه پیامی است انسانی و جاودانه، کافی است در هر قصه ای به انگیزه های به حرکت درآوردن شخصیت توجه کنیم، آنگاه در می یابیم که در واقع با یک کتاب جامع روانشناختی و فلسفی روبرو هستیم. که از زیر و بم خُلقیات «انسان» به طور اعم سخن می گوید، روبرو هستیم، اشاره به این مطلب را بخصوص برای خوانندگان جدیدی که هر هفته بما می پیوندند، لازم دیدم و اما وارد قهوه خانه می شویم، نقال خود را آماده می کند، که به دنباله داستان شبهای پیشین بپردازد، شاگرد قهوه چی چای قند پهلو میاورد و نقال آغاز را با آواز مخصوص چنین می خواند:

چنین است گردنده ی گوژ پشت

چو نرمی نمودی بیا بی درشت

مرشد از جا بلند میشود چرخی در وسط قهوه خانه می زند، گوش تا گوش مشتریان نشسته اند. به حوض کوچک با کاشی آبی که وسط قهوه خانه قرار دارد و فواره آن با صدائی ملایم تنها موسیقی متن قهوه خانه است، نزدیک می شود دستی به آب می زند و با صدائی رسا ادامه می دهد:

چنین است گردنده کارجهان

که ماتم کند سور را در زمان

و دستی بهم می کوبد و ادامه میدهد:

عرض کردم که در جشن بزرگ کیخسرو، بیژن جوان این دلاور نامدار با آن قد و قامت رشید داوطلب جنگ با گرازهای وحشی می شود و شاه با خوشنودی گرگین یکی از افرادی که «بلد» راه بود را مأمور راهنمائی میکند و در صورت لزوم کمک به بیژن جوان در جنگ با گرازهای وحشی، و باز عرض کردم که مرشد بزرگ فردوسی در جای جای این داستان گرگین را چنین معرفی کنید:بداندیش گرگین شوریده هُش».

به اشاره درمی یابیم گرگین در طول زندگی صرفاً راهنما و بلد راهها برای نام داران ایران بوده است از اینکه جوانی چون بیژن برای این خدمت بزرگ انتخاب شده است و به او هرگز نظیر چنین فرصتی را نداده اند، بسیار ناراحت است و به مشکل زمانی، بروز می کند که گرگین با ناباوری متوجه می شود که بیژن جوان این پهلوان دلاور به ضرب شمشیر و خنجر و گرز، گرازهای وحشی را از پای درآورده، چنان احساس حسادت بر او غلبه می کند که بیژن جوان و خام را با دسیسه وادار می کند که بجای بازگشت نزد شاه بسوی توران به دیدار دختر شاه تورانیان بشتابد و گفتیم که بیژن جوان هم که احساس غرور و شهوت و هوس جلوی چشمش را گرفته بود و راه عقل را بر او بسته بود، بدون هیچ فکری طعمه ی بداندیشی گرگین می شود.

فردوسی دو شخصیت را با دو انگیزه همراه هم می کند و ما را وامیدارد که شاهد نتیجه ای باشیم که این دو با اعمال خود رقم می زنند شگفتا که در این موارد است که قدرت تفکر فردوسی ستودنی است او در یک جمله می گوید:

برفتند هر دو براه دراز

یکی آز پیشه یکی کینه ساز

بیژن جوان که هم پهلوان است و هم خوش صورت و هم خوش هیکل و هم از طرف شاه برگزیده شده است به نظر می رسد بقول معروف چیزی کم ندارد ولی واژه «آز» یعنی زیاده خواهی گریبان گیر او می شود به طوریکه گراز وحشی حریف او نمی شود ولی «آز» او باعث گرفتاریش می گردد...

از طرفی گرگین، کینه جو که همیشه خاندان پهلوان گودرزیان را دیده است و گیو را سپس رستم را و حالا بیژن را، این عقده را دارد و اکنون از روی همین کمبود است که راهی را به پهلوان نشان می دهد که برخلاف تمام اصول خاندان و  بزرگان و خاندان پهلوانی ایران است و این دو با این دو انگیزه «آز و کینه» است که سخت ترین و سهمگین ترین حادثه را میافرینند و شگفتا که در آغاز این قصه است که شاعر بزرگ ما هشدار میدهد که:

کسی کو به ره برکند ژرف چاه

سزد گر کُند خویشتن را نگاه

و داستان آن چاه کنی می شود که خود در چاه میافتد.

 و خواهیم دید که جهانی را که فردوسی برای مردمان دنیا تصویر میکند جهانی است که «پاداش» و «پااَفره» در آن بستگی به «کُنش» و «واکُنش» ما در اصول انسانی دارد  چیزی که امروز در تعالیم هندوها و بودائیست ها بنام «karma» «کارما» بسیار مطرح شده است، و آن چنین معنی می شود که مجموع اعمال یک انسان در طول زندگانی است که سرنوشت او را می سازد و بزبان «مولانا» وقتی پسری از پدرش می پرسد که پژواکی که در اثر صدای ما از کوه برمی گردد چیست می گوید:

این جهان کوه است و

فعل ما ندا...

با هر قدرت و سرعتی که ندا را به کوه میزنی با همان شدت به تو بازمی گردد، و فردوسی با ایجاد داستانی که از جشن و پایکوبی آغاز می شود بدون آنکه قرار باشد که مانند یک معلم به تو درس بدهد، ترا درگیر حادثه ای می کند و به همان شیوه ای که بهترین فیلم سازان دوران ما انجام میدهند و در پایان این تو هستی که در جریان این حوادث پیام اصلی را دریابی....

و اگر به نکته ای که فردوسی می گوید:

چنین است گردنده کار جهان

که ماتم کند سور را در زمان

عملاً ما از خلوتگاه عاشقانه بیژن و منیژه در کاخ خصوصی منیژه که ندیمه های شاهزاده خانم، دم بدم غذاها و نوشیدنی ها و میوه های خوشمزه میاورند و نوازندگان سور و ساتی بهشتی میافریدند و این عاشق و معشوق بی خبر از همه جا عریان در آغوش هم کام دل می گیرند، ناگهان خبر این تجاوز به حریم شاه توران توسط نگهبان قصر به شاه ترکان رسیده است و اکنون گرسیوز که سپه سالار وبرادر شاه و عموی منیژه است و در جنگهای با ایران او را در میدان خصم دیده ایم و هم او بود که سر از بدن سیاوش جدا کرده بود یکباره در حریم را می شکند و همراه گماشتگان جنگجو همه با زره وکلاه خود و شمشیر، بیژن را از دنیای «سور» و شادی به جهان «ماتم» و اندوه می کشاند. بیژن نیمه عریان در حالیکه فرصت پوشیدن لباس رزم را ندارد و بدون اسلحه در مقابل دشمن کینه توز و خشمگین، ایستاده و در یک لحظه به خود میاید که:

چو گرسیوز آن کاخ در بسته دید

می و غلغل و نوش پیوسته دید

بزد دست و برکند بندش زجای

بجست از در اندر میان سرای

با خشم، وارد حریم دختر پادشاه می شود و چی میشد؟

زدر چون به بیژن درافکند چشم

بجوشید خونش برو برز خشم

و در این جاست که بیژن تمام دنیا را تیره و تار می بیند و زیر لب می گوید:

بگیتی نبینم همی یار کس

جز ایزد مرا، نیست فریاد رس

در یک لحظه خودش را جمع و جور می کند، فکر می کند، در تله افتاده است که یادش میآید:

همیشه به یک ساق موزه (چکمه) درون

یکی خنجری داشتی آبگون

بزد دست و خنجر کشید از نیام

در خانه بگرفت و برگفت نام....

حکایت همچنان...

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
sam ebrahimi