-1-
آنروز در مقر پلیس تهران، تیمسار رحیمی بدون این که به روی خودش بیاورد از ساعت یک بعدازظهر، این بنده را تا ساعت 6 بعدازظهر محترمانه در دفتر خودش «زندانی» کرد! آنهم با گپ و گفت و شرح و جریانات روز اتاق فرماندهی پلیس تهران و گرسنه وتشنه هم. تا به منزلشان رفتیم و خانم- گویا فرانسوی او- به ما ناهار لذیذی داد، آنهم تنگ غروب.
با تیمسار رحیمی هیچوقت به درد دل ننشسته بودیم که بدانم آن زن و شهر مهربان چرا از همدیگر جدا شدند و یا در تهران نبودم که شنیدم تیمسار رحیمی با منیژه دختر دیگر تیسمار سطوتی ازدواج کرده است، دختر اول تیمسار سطوتی همسر دکتر حسین فاطمی بود که پس از قضایای 28 مرداد اعدام شد. تومار عمر تیمسار رحیمی را هم «انقلاب 57 اسلامی بست و او در کنار سه تن از افسران خوشنام و سرافراز شاه- در پشت بام محل سکونت خمینی- در یک اعدام تاریخی و بی سابقه- تیرباران شدند- بدون جرم مشهودی و یا خلاف بزرگی و خیانتی، فقط «امام» می خواست از ارتش زهر چشم بگیرد و از قدرت و نیروی این افسران شاه هم می ترسید که مبادا چوب توی آستین لباده اش کنند.
در جریانات قیل و قال «احمدی نژاد» رئیس جمهور سابق رژیم نیز دیدیم که پریوش سطوتی بیوه دکتر حسین فاطمی گویا به ازدواج اسفندیار رحیم مشایی معاون احمدی نژاد درآمده است. که چند عکس خیلی «زن و شوهری» در دنیای مجازی از آنها پخش شد! خدا آخر و عاقبت این داماد سومی خانواده تیمسار سطوتی را بخیر کند!؟
-2-
یادم نمی آید که پس از آشنایی و دوستی با سپهبد مهدی رحیمی رئیس پلیس تهران جز در چند میهمانی در دیگر جایگاه های رسمی بیشترین حشر ونشر ما- بعد از آن جریان انتقاد مجله فردوسی از افسر راهنمایی و رانندگی سرچهار راه اسلامبول- در میهمانی های منزل «اصغر گیتی بین» دوست صمیمی هر دوی ما بود. گیتی بین، بدون استثناء در همه میهمانی های منزل خود مرا و خانم را، به منزلش دعوت می کرد که من اگر گرفتاری خاصی نداشتم با خانم به مهمانی او می رفتیم.
«گیتی بین» منزل مجللی در حدود خیابان روزولت و امجدیه داشت. از جمله امتیازات آن، طبقه زیرین ساختمان بود که به آنجا «حوضخانه» می گفتند و اغلب میهمانی هایش در همین زیرزمین وسیع و شیک و مجهز برگزار می شد.
دوستی من و گیتی بین که به واسطه مسأله کارمندی دو برادرم «قاسم و اردشیر» در اداره برق تهران و بهداری آن بود که او بانی خیری شده بود که وضع استخدامی آنان جور شود.
به واسطه میهمانی های چشم گیر پرخرج او و پذیرایی های بی دریغش- بخصوص از مطبوعاتی ها، دوستی ما محکم تر شده بود و بیشتر چهره های آن روز مطبوعاتی را در بر می گرفت. گیتی بین هم چنین با چهره های حزب ایران و جبهه ملی و عده ای از رجال هم دوستی و الفت داشت و خود از جمله مسوولین حزب ایران بود و در تمام این چند سالی که به نحوی از او در محل کارش اداره بهداری برق (وزارت نیرو) دیدن می کردم یکی دو سه نفری از اعضای جبهه ملی، حزب ایران و فراکسیون نهضت ملی و یا رجال در اتاق او بودند. هیچوقت نخواستم بپرسم ولی اغلب نیاز به دکتر و داروهای آنان توسط اداره برق و به سفارش گیتی بین تأمین میشد. و همه آنان تحت نظر پزشکان اداره بهداری برق بودند. خود این بنده که زمانی بر اثر تصادف با اتومبیل به سختی یک پایم صدمه دیده بود، با دلسوزی و مراقبت پزشکان بهداری برق آن را عمل کردند و گچ گرفتند. هنگامی که بهبود پیدا کرده بودم مدتی، هنوز با چوب زیر بغل از منزل تا سر خیابان (جاده قدیم شمیران بالای بلوار میرداماد) می آمدم تا با تاکسی به مجله فردوسی بیایم. یک روز بر حسب تصادف هویدا، نخست وزیر که هر روز صبح از منزلش در خیابان دروس به کاخ نخست وزیری می رفت لابد یکی دوبار مرا با چوب زیر بغل دیده بوده و فردای یکی از روزها توسط دوستم «محمد صفا» از منشیان نخست وزیری، حال و احوالی کرده و عصای خاص سیاه رنگی- که از نوعی چوب در هندوستان تراشیده شده و بسیار نفیس هم بود،- برایم فرستاد که هنوز هم در دست برادرم دکتر کیارش پهلوان است که بر اثر بیماری در راه رفتن نیاز به عصا دارد. او فعلاً در لس آنجلس بسر می برد و مشغول ادامه معالجات می باشد. در حالی که هویدا به رحمت خدا رفت- بدون این که کدروت ما در زمان نخست وزیری او بر طرف شود که بر اثر «مسئله سانسور» مجلات و کتابها بود.
سال 1344 آغاز شده بود. بر حسب تصادف تیسمار رحیمی را دیدم یکی از مراسم دیدم به محض دیدن من با قدم های بلند به سویم آمد و مرا چون پر کاهی از زمین بلند کرد و در آن فضای رسمی به دور خود چرخید و بعد ایستاد به احوالپرسی و کمی گله:
گله او به واسطه مهمانی شب عید آن سال و در اواخر ماه اسفند در منزل ما بود که سه چهار خواننده در آن شرکت داشتند. آنشب علاوه بر آن ها «نعمت الله آغاسی» بوسیله یکی از نوازنده هایش در اداره رادیو شنیده بود که ویگن، گوگوش، سوسن سرهنگ زاده و روزنامه نگاران و هنرمندان تئاتر و سینما و نوازنده ها در منزل ما هستند و او هم آدرس گرفته و با تمام ارکستر به منزل ما آمده بودند. تیمسار رحیمی گله این شب را داشت که به گوش او هم رسیده بود. او متواضعانه گفت:
- بالاخره ما هم دلی داریم! بخصوص که او خیلی از این خواننده های ما به قول معروف «کوچه و بازار» خوشش می آمد و می گفت: «هر چه باشه ما بچه خانی آباد هستیم و اینها از خودمونند. اگه وقتی پیش می آید که دوباره سوسن وعلی نظری، پریوش، در منزلتان هستند، ما را هم خبر کنید»!
گفتم: اینها که هر شب در تهران بروی سن کافه ها هستند؟!
گفت: اما مهمانی های شما یه چیز دیگه اس! دوماً من که نمی تونم بعنوان آجودان مخصوص اعلیحضرت و رئیس پلیس تهران به کافه کرامت و یا کافه کریستال لاله زار برم!؟
من که اشتیاق تیمسار را دیدم. گفتم: خوب همین هفته و یا هفته دیگر یه شب به منزل ما تشریف بیاورید!
فردا به گیتی بین تلفن زدم و جریان را برای او تعریف کردم و گفتم: چرا وقتی به منزل ما می آئید تیسمار رحیمی را خبر نمی کنید؟!
او گفت: تیمسار اغلب گرفتار مراسم رسمی است و فرصت نمی کند. حالا یه مهمونی خصوصی و جمع و جور ترتیب بده نه مثل مهمونی شب عید امسال، شلوغ پلوغ! که تیسمار هم بتوونه «حالی» بکنه!
گفتم: که با او تماس بگیرد و هر شب که میتواند و گیر تشریفات نیست، با خانم به منزل ما بیایند!
آنها با هم، جمعه شب هفته بعد را قرار گذاشته بودند.
-3-
آنروز که شبش قرار بود تیسمار رحیمی به منزل ما بیاید. هنگام بیرون آمدن از خانه، ناهید همسرم گفت:
- ترا خدا شب مهمون دیگه ای دعوت نکن. اصلاً تلفن هایت را جواب نده، نکنه توی رودرواسی واقع بشی این و آن را به مهمونی امشب بیاری؟!
به او قول دادم و به مجله آمدم و طبق معمول غرق کار شدم و سفارش کردم که تلفن های متفرقه را خودشان جواب بدهند، مبادا که رندان خبری از مهمانی امشب بفهمند مثل آن دفعه که آغاسی و هئیت ارکستر، و دیگرانی: از جلوی دوربین و آخر شب تئاتر راهی منزل ما شده بودند.
اما هنوز ظهر نشده بود که همکار ما در مجله که تلفن ها را جواب میداد، در اتاقم را باز کرد و گفت:
- آقایی اصرار دارد که با خود شما صحبت کند و خبر مهمی است که می خواهد به خودتان بدهد!
دیدم که در حد شنیدن خبر میتوان تماس تلفنی گرفت.
گوشی تلفنی را که برداشتم شخص ناشناسی از پشت تلفن گفت:
- نیم ساعت پیش که من از جلوی کاخ مرمر می گذشتم صدای تیراندازی دنباله داری را از داخل محوطه کاخ شنیدم و از پشت میله ها جنب و جوشی دیدم مثل این که در اونجا تیراندازی شده ولی من در آنجا نماندم و به سرعت خود را به سه راه شاه رساندم که انگار چیزی ندیده و نشنیده ام!!
من که این پیغام را باور کرده بودم بلافاصله تماس تلفنی را قطع کردم و سفارش که اصولاً تلفن مجله را از پریز بیرون بیاورند. ولی دقایقی بعد خودم تلفن را وصل کردم و به زحمت شماره خصوصی تیمسار رحیمی را که برای مواقع استثنایی به من داده بود، گرفتم. در حدود یک دقیقه زنگ زد تا او برداشت، بلافاصله خود را معرفی کردم و خبری را که شنیده بودم به او رساندم.
تیسمار هم خنده ای کرد و فوری گفت: آره یه چیزایی بوده ولی بخیر گذشت، جای هیچ نگرانی نیست!
گفتم: اما بزودی این شایعه در همه شهر می پیچه و مردم نگران میشند و یحتمل بلوا براه بیفته! یه کاری بکنید که شاه رو، ولو شده به عده ای از مردم نشون بدید که اگر چیزی هم شنیده باشند، ببینند که خطری متوجه ایشون نیست و زنده اند!
تیسمار رحیمی گفت: فکر خوبیه، اگه ایشون موافقت بکنند که سوار اتومبیل سرباز بشند و گشتی در شهر بزنند!
او داشت تلفن را قطع می کرد و گفت:
- راستی یاد اومد! قرار امشب ما متأسفانه عملی نیس! ما لابد چندین روز، گیر این جریانیم!
عذر او را می فهمیدم و بلافاصله به خانه تلفن زدم که میهمانی امشب منتفی است و سربسته گفتم که اتفاق مهمی افتاده که تیمسار رحیمی نمی تواند بیاید!
خانم گفت: خوب بقیه مهمونا چی میشن؟!
- اونهام چند نفر بیشتر نیستند والانه تلفن میزنم و به چند نفری هم که رفقای خود ما هستند که بهشون اطلاع میدم و معذرت میخوام!
عصر که روزنامه اطلاعات به دستم رسید، دیدم این حادثه را با جابجایی و سر صدای تیرآهن برای ساختمان در محوطه کاخ مرمر خبر داده بودند!! و یا دعوای دو سرباز گارد که بروی هم اسلحه کشیده بودند!!؟
حادثه را دنبال کردم ولی دسترسی به تیسمار رحیمی نداشتم ولی یکی از افسران گارد گفت:
- الانه اعلیحضرت با یک اتومبیل روباز در خیابانهای تهران هستند و دارند در شهر گردش می کنند!
-4-
چندی بعد که عکس دستگیر شدگان و «توطئه کنندگان کاخ مرمر» چاپ شد ناگهان چشمانم به چشمان آشنای پرویز نیکخواه افتاد و یکی دونفر دیگر همان بچه های کنفدراسیون در لندن و فیدل کاستروهای انقلابی که متهم به شرکت در این توطئه شده بودند!؟
لابد کم و بیش درباره حادثه شنیده اید: آن روز 22 فروردین رضا شمس آبادی بیدگلی، سرباز گارد به محض دیدن شاه که به کاخ مرمر می آمد با مسلسلی که به سینه ی خود می فشرد به او حمله می کند و شاه که از چگونگی قرار گرفتن مسلسل در دست او کم و بیش پی برده بود که شاید سرباز گارد قصد حمله به او را دارد، می دود به طرف در ورودی کاخ و داخل می شود که از پله بالا برود. در این موقع یک مأمور و باغبان کاخ که متوجه شده بودند مورد هدف گلوله سرباز مهاجم قرار می گیرند و مجروح می شوند. تا این که استوار محمد بابائیان که در چهل، پنجاه متری شاه بوده خود را در محل وقوع تیراندازی می رساند و با رضا شمس آبادی مقابله مسلسل با مسلسل می پردازد که صدای رگبار یک لحظه قطع نمی شود. شاه که حالا هشیار به چگونگی حمله شده بود به اتاق کارش پناه می برد و به صدای گلوله ها گوش می دهد. استوار لشگری در داخل سرسرا جلوی سرباز مهاجم می ایستد ولی با یک رگبار دیگر او از پای درمیآید. اما استوار بابائیان مقاومت می کند و به مقابله با سرباز مهاجم ادامه می دهد و در حالی که یک گلوله به ران رضاشمس آبادی نیز اصابت کرده است، یک پای او را نیز هنگام بالارفتن از پله ها منتهی به اتاق کار شاه می گیرد. در اینجا ماموران گارد وارد سرسرا می شوند که متأسفانه استوار محمد علی بابائیان هم نقش زمین شده بود و گروهبان ساری اصلانی با اسلحه اش، رضا شمس آبادی را از پای درمی آورد. در این موقع در و دیوار و گچبری ها و آئینه ها پر از نشانی از گلوله شده بود. از چهل و دو تیر شلیک شده، سی گلوله را شمس آبادی شلیک کرده بود.
در رابطه با این اتهام چهارده نفر متهم شده بودند و پرویز نیکخواه به عنوان گرداننده و رهبر این گروه کمونیستی و چریکی معرفی شد. در بازرسی از خانه اش کتابها و جزواتی درباره جنگهای پارتیزانی کشف می شود و گفته می شود او دارای تزی بوده است که «هدف از آن از بین بردن نظام سلطنتی و اسقرار جمهوری دموکراتیک خلق است»! دادستانی ارتش ادعا کرده بود که: رضا شمس آبادی «فاقد قدرت و روحیه ماجراجویی بوده و این گروه کمونیستی به او روحیه داده است»! در حالی که پرویز نیکخواه در دادگاه گفته بودم: «بنده اصلاً این فرد را نمی شناسم و از وجود سربازی به نام رضا شمس آبادی مطلع نبودم». او گفت: «که اصولاً دخالتی در توطئه نداشته است».
متهمان اغلب همان دانشجویان انقلابی بودند که من در انگلستان دیده بودم:
احمد کامرانی استاد الکترونیک و دانشحوی فوق العاده و کارمند کارخانه ارج، احمد منصوری تهرانی فارغ التحصیل رشته ی برق از منچستر. محسن رسولی مهندس برق از دانشگاه منچستر. فیروز شیروانلو فرزند سرهنگ شیروانلو که در لیدز درس جامعه شناسی هنر خوانده بود و کارمند موسسه ی فرانکلین (جوانی که عکس او با ریش پروفسوری اش در تظاهرات لندن گرفته شده بود) منوچهر ثابتیان (سال ها قبل) از این حادثه برای تحصیل راهی انگلستان شده و با ارز دولتی پزشک شده وسه سال قبل به ایران برگشته بود (عکس او هم در تظاهرات ضددولت ایران در هایدپارک بود).
محمد علی صیرفی لیسانس اقتصاد در انگلیس ( خانواده او آنقدر میلیونر بودند که پس از بازگشت او بلافاصله برایش اتومبیل بنز صد و نود خریدند. پرویز نیکخواه رئیس آزمایشگاه دانشکده ی صنعتی در رشته ی فیزیک مدرکش را از منچجستر گرفته بود. منصور پورکاشانی استاد دانشگاه صنعتی فارغ التحصیل از دانشگاه منچستر...
تحصیل کرده های لندن از اتهام شرکت در توطئه ترور شاه تبرئه شدند ولی بواسطه عقاید مارکسیستی و چریکی محکوم به زندان گردیدند.
چندی بعد که از تیسمار رحیمی تجدید و دعوت کردم. چند سال مانده به انقلاب منحوس اسلامی بود و تیسمار رحیمی در آن سال ها بسیار گرفتارتر از سابق شده بود ولی با این حال خیلی خوشحال شد.
غروب آن روزی که قرار بود و به خانه ما بیاید، تلفن زد. تا صدایش را شنیدم گفتم: این دفعه که خدای نکرده اتفاقی نیفتاده؟!
گفت: حتماً میآیم! ولی قراره پرویز نیکخواه را نزد اعلیحضرت ببرم و از آنجا به خانه شما میآیم چون گیتی بین هم تلفن زده و چند نفر از رفقای مرا هم او خبر کرده!
آنشب تقریباً هفت هشت نفر از رفقا ما به اضافه «پریوش» هم آمده بودند و سوسن هم گفته بود آخر شب میآید!
تیمسار رحیمی گویا از «پریوش» خاطره داشت و به صدای او ابراز علاقه می کرد! در حدود ساعت 10 شب تیسمار تلفن زد و گفت که نیکخواه تقاضا کرده که با شاه بر سر مسائل ایدئولوژیک و انقلاب شاه وملت بحث کند و اگر شاه او را قانع کرد به اردوی شاه و انقلاب سفید می پیوندند! و گفت به نظرم خیلی طول بکشد ولی بعد حتماً می آیم!
خنده ای کردم و گفتم:
- یادت هست شبی که قرار بود به منزل ما بیایی، ویگن و سوسن و آفت و پریوش هم دعوت داشتند که تیراندازی به شاه و توطئه کاخ مرمر پیش آمد که همین نیکخواه «متهم ردیف اول» آن حادثه شناخته شده بود و حالا هم بحث آزاد او با شاه مطرح شده...!؟
تیسمار رحیمی گفت:
- نیم ساعتی است که شهبانو هم آمده و شاهد این گفتگوست آن دو حریف به طور علنی دارند با همدیگر مقابله می کنند. بعد سفارش کرد:
- همه را نیگردار که نیم ساعت دیگه اونجام!
آنشب رفقا و او بخصوص «پریوش» تا نیمی پس از نیمه شب ماندند ولی تیمسار نیامد! و جلسه مباحثه شاه تا نزدیک صبح به طول انجامید.......
بالاخره حسرت ترانه پریوش، بار دیگر شنیدن صدای ویگن و سوسن لااقل در خانه ما به دل تیمسار ماند.
- پسته خندون که میگن لباشه، گیسوی زرین که میگن زلفاشه!