گفتگو با پوری سلطانی همسر مرتضی کیوان

by عباس پهلوان

ما بیش از فعالیت سیاسی، حلقه ادبی، هنری و فرهنگی داشتیم!

«سایه» همیشه ساکت می نشست ولی «شاملو» خوب شعر می خواند، خوب حرف می زد، بیانش رسا بود و با همه شوخی می کرد!

«مرتضی کیوان» همدل و همراز همه بود و درد دل همه را گوش می داد!

زمان مصدق و در دوران معلمی، عضو حزب توده بودم و در ساری فعالیت می کردم و با سومکایی ها درگیر بودم!

 

نق و نوق حاشیه ای!

«مثلاً خاطرات» جای «اگر» و «اما» دارد ولی جای غرض ورزی ندارد!

این بنده، نه «استاد تاریخ» هستم! نه «محقق سیاسی» نه اهل ملاحظه و گنده نمایی» و نه «مزدور امریکا و جمهوری اسلامی»!!

من همیشه مدیون «رحمان ها تفی» هستم که یک صفحه «کیهان و هنر و ادبیات روز» را در اختیارم گذاشت، در حالی که ممنوع القلم بودم!

 

با شروع به نوشتن خاطرات این بنده در مجله، عنوان این سلسله نوشته ها را «مثلاً خاطرات» گذاشتم. بیشتر به خاطر پاگذاشتن به سنین سالمندی و خدشه دار شدن طبیعی و احتمالی محفوضات ذهنی اینجانب از دوران بیش از 60 سال سپری شدن آن رویداد ها  وخاطره ها که البته جای «اگر» و «اما» هم دارد! در این مدت عده ای از هموطنان بخصوص عزیزانی مثل دکتر صدرالدین الهی که همیشه به عنوان یک معلم نظراتشان برایم «حجت» بوده است که این بنده را بسیار مورد تشویق به ادامه نوشتن این «مثلاً خاطرات» کرده اند.

عده ای هم به لطف و به پاس خدمات مطبوعاتی، به عناوین غلوآمیز و بی ربط مانند «استاد تاریخ»! «محقق سیاسی و اجتماعی»؟! را به ریش این بنده بسته اند و دست به تعریف های خیال بافانه این «مثلاً خاطرات» زده و «مداحنه» بافته اند. اما معدودی از این هموطنان خواننده این خاطرات چنان قروقاطی با آن روبرو شده اند (گویا هنوز سوابق عضویت در آن حزب کذایی را از یا نبرده اند) و نمی خواهند هم به یادشان بیاید) که حزب توده بعد از ده ها اشتباه سیاسی سرانجام در مقابل یک مشت آخوند قراضه و ایدئولوژی پوسیده «حکومت اسلامی شیعه» لنگ انداخت و همه موحودیت خود را باخت ولی این نفرات، هنوز با خیالات خود، اسب چوبی اشان را می تازند و در نتیجه هنوز هم با افراد مستقل و ملی و جدا از صف سابق خود، قهرند و همان تهمت های کهنه و جلنبری و از سر ضعف و چرکاب شور را حواله این بنده داده اند. بخصوص پس اشاره ای که به مرحوم «مرتضی کیوان» داشته ایم و اعدام او با دوتن از سران سازمان نظامی حزب توده را که برای همه تعجب برانگیز بود- و حدس این که لابد پست حزبی «کیوان» بسیار مهم و معتبر بوده است. خانم او نیز در مصاحبه اش گفته بود که «او همه چیز را می دانست ولی هیچ نگفت».

اما وضع «کیوان» را مقایسه کرده بودیم با «رحمان هاتفی» که در واقع سردبیر روزنامه با اهمیت کیهان تهران بود و دکتر کیانوری در دادگاه جمهوری اسلامی وی را به عنوان تنها رابط خود با سفارت شوروی و مقامات روسی معرفی کرده بود. (هاتفی را بیرحمانه در زندان اوین رگ زدند) و نوشته بودم: هاتفی تمام خصوصیات انسانی- نظیر همه آن اوصافی که خانم کیوان و دوستانش (نظیر سایه و شاملو) درباره مرتضی کیوان گفته اند، دارا بود: مهربان و با محبت و با انعطاف، با سواد و فهیم، یک سر و گردن بالاتر از همه همکارانش- او به تمام معنی، تنها اعجوبه ای بود که توانست با انتشار یک نشریه مخفی  به نام «نوید» به عنوان ارگان حزب توده در ایران مدتها- دستگاه اطلاعات سازمان و اطلاعات امنیت (ساواک) را از حیرت و عجز، انگشت به دهان کند.

پس از انقلاب 57 و آزادی فعالیت حزب توده رحمان هاتفی از نفرات برجسته کادر رهبری حزب توده شد.

من خود بشخصه ممنون او بودم که مدتی پس از ممنوع القلم شدن وی صفحه «هنر و ادبیات روز کیهان» (روز پنجشنبه) را در اختیار کامل من گذاشت  بدون هیچ ممیزی و نظارتی.

من نمی دانم چرا مقایسه خصوصیات اخلاقی مرحوم رحمان هاتفی با مرحوم مرتضی کیوان با چنان سوابق حزبی و فداکاری های فوق العاده و اعجاب انگیز که هاتفی داشت- و آن مقامی که پس از انقلاب 57 به او در حزب داده شد و (چنین پیداست که هر دو متأسفانه قربانی اعتقادات وافکار و اعتماد خود به حزب شده اند) بایستی مورد اعتراض بی ربط و صدور تهمت های غرض آلود چند نفر هیچکاره و هیچ ندان مقیم این دیار شود و اصولاً این بنده بابت این جریان چرا بایستی «مزدور امریکا و جمهوری اسلامی» باشم!!؟

اما چون یکی دو نفر از این سه چهار نفر مرا به «انتخاب گزیده و دلخواه و سانسور مصاحبه خانم مرتضی کیوان از فصلنامه «بخارا چاپ» تهران کرده بودند!- با این که از اول نیز قصدمان چنین نبود- این گفتگو را نقل می کنیم. «ع- پهلوان»

«عشق سربلند» گفتگوی «پوری سلطانی» با «میلاد عظیمی» استادیار زبان  و ادبیات رسمی داشگاه تهران /// «بخارا»شماره 106 خرداد- (توضیح این که خانم پوری سلطانی در این فاصله متأسفانه فوت شده اند).

گفتگو با همسر مرتضی کیوان اولین غیرنظامی که با سران سازمان نظامی حزب توده اعدام شد بالای تیر.

چند اشاره:

آقای دهباشی تلفن کرد و فرمود که اینشماره از مجله بخارا آراسته خواهد بود به ذکر جمیل استاد پوری سلطانی و از من هم  خواستند که در این کار ارجمند و دلپذیر مساهمت داشته باشم. با افتخار پذیرفتم چون از ارادتمندان این بانوی بزرگوار، فروتن و به تعبیر استاد ایرج افشار «با شخصیت» هستم. باید بگویم من به لطف استاد سایه با خانم سلطانی آشنا شدم. بارها در دیدارهای «سایه» و «پوری» حضور داشته ام و به گفتگوهای این دو دوست دیرینه گوش فرا داده ام که در این دیدارها همواره- بی برو و برگرد- ذکر مرتضی کیوان به میان آمده است.

اما این گفتگو... تابستان سال 1385 بود که از «سایه» خواستم واسطه شود و از خانم سلطانی بخواهد تا با ایشان گفتگویی داشته باشم. موضوع گفتگو هم «سایه» بود چون همانطور که ذکر شد خانم سلطانی از دیرینه ترین دوستان سایه است. این اتفاق افتاد و من به کتابخانه ملی رفتم و چند ساعت با خانم سلطانی گفتگو کردم. با اینکه سابقه آشنایی چندانی با خانم سلطانی نداشتم و پیش از این گفتگو فقط یکی دوبار ایشان را در خانه سایه دیده بودم، گفتگوهایمان دراز و صریح و صمیمانه بود. طبعاً من بحث را به مرتضی کیوان کشانیدم و بر کیوان تمرکز کردم. خانم سلطانی وقتی از کیوان می گفتند چندبار به گریه افتادند.

نخواستم با نگاه و ذهنیت امروزم حس و حال این گفتگو را دوباره روایت کنم. به گمانم این به امانت نزدیکتر است. «میلاد عظیمی»

* خانم! بفرمائید با سایه چطور آشنا شدید؟

خانم سلطانی- در عروسی فریدون کسرایی، توسط سیاوش کسرایی که با او قبلاً از بچگی دوست بودیم و ارتباط خانوادگی داشتیم، دعوت شده بودم که اونجا، هم با مرتضی کیوان و هم «سایه» آشنا شدم. در واقع سیاوش کسرایی منو برد به این دوتا معرفی کرد و گفت: قدیمی ترین دوستمو به قدیمی ترین دوستانم معرفی می کنم. من یادمه وسط این دو نفر نشستم. تمام این مدت کیوان که البته من اسماً می شناختمش، از طریق خانواده رهنما که خویشاوند من بودند ولی خُب تا اون وقت کیوان رو ندیده بودم. تمام این مدت آقای مرتضی کیوان با من صحبت کرد ولی آقای سایه یک کلمه هم با من حرف نزد... تا آخرش نشسته بود و فقط گوش می داد به این حرفها. از اون موقع به بعد چوندیگه من فردی شده بودم که توی جمع اینها تمام مدت حضور داشتم، دیگه همیشه سایه رو می دیدم و به تدریج با هم انس و الفت بیشتری گرفتیم بخصوص بعد از فوت مرتضی کیوان، سایه بیشترین کسی بود که کمک می کرد به من و می اومد دیدن من و دیگه از اون زمان به بعد با هم انس و الفت بیشتری پیدا کریدم.

 

* قبل از آشنایی با سایه، شعرهاشو می شناختید؟

- نه... با شعرهای سایه آشنا نبودم ولی بعد از اینکه با هم آشنا شدیم شروع کردم به خوندن شعرهایی که قبلش گفته بود و بعد هم که دیگه هر وقت شعر می گفت با خودش برای جمع می خوند یا کیوان می آورد برامون و می خوندیم و با همدیگه بحث می کردیم تو جلسات دوستانه ای که چهار پنج نفر بودیم، معمولاً من بودم و کیوان و سایه و (محمد جعفر) محجوب هم بود. غالباً، شاملو هم بود همیشه... البته پای ثابتش شاملو و سیاوش و سایه و مرتضی کیوان و من بودیم... دیگران هم می اومدن تو جمع ما مثل نادپور، مشیری ولی پای ثابت همینا بودن که گاهی وقتا خونه من جمع می شدیم و گاهی وقتا هم کافه نادری و کافه های دیگه... رسم بود می رفتیم تو یه کافه می نشستیم و یه قهوه یا یه چایی می خوردیم و مدتها بحث می کردیم سر مسائل ادبی و شعری و فرهنگی و هنری... معمولاً بیشتر این بحثها رو داشتیم با هم.

 

* بیشتر از مباحثی که تو جمعتون مطرح شد بگید...

- تو این حلقه ادبی که اون موقع اسمی نداشت ولی واقعاً وجود داشت این حلقه و وجود دائمی هم داشت چون تقریباً روزی نبود که ما همدیگه رو نبینیم، بیشتر سر مسائل فرهنگی و هنری، از تئاتر و سینما گرفته تا شعر و قصه بحث می شد و بخصوص هر شعر تازه ای که به نظر هر کدوم از این افراد جالب می اومد، می اوردن و می خوندن، چه شعر ایرانی، چه ترجمه شعر خارجی،... می خوندن و بحث می کردن که این خوبه یا بده و چرا خوبه و چرا بده...؟ البته بیشتر اون شعرها هم تو اون دوره رنگ و بوی سیاسی اجتماعی داشت دیگه: مثلاً شعرهای ناظم حکمت و الوار و آرگون رو می خوندیم و بحث می کردیم....

 

* درباره شعر نو و مشخصاً کنار گذاشتن قالبهای کلاسیک هم چیزی مطرح می شد؟

- من مطمئنم به این حرفی که می خوام بزنم: به هیچ عنوان! (چنین چیزی مطرح نبود) من به یاد ندارم که هیچ کدوم از جمعی که اونجا بودن راجع به کنار زدن شعر سنتی صحبتی کرده باشن و اعتقادی به این کار داشته باشن.

 

* حتی شاملو؟

- حتی شاملو... منتها همه فکر می کردند که شعر فارسی باید بره به سمت نوگرایی ولی نه اینکه شعر گذشته رو نفی بکنن... هیچ کدوم نفی نمی کردن. همه طرفدار شعر نو بودند منتها شاملو بیشتر. خود من هم یادمه که اون موقع طرفدار شعر نو بودم در صورتی که لیسانس فارسی گرفته بودم و تو دانشگاه فقط ادبیات کلاسیک خونده بودیم.

 

* (اون روزها هم) توی جمع شما استاد سایه ساکت می نشستن؟

- سایه همیشه ساکت بود. الان سایه خیلی (خوب شده) می تونم بگم حتی پرحرف شده... یادمه سال او بعد از این حوادث که اتفاق افتاده بود برای من، زیاد می اومد خونه ما، حالا برای دلداری یا هر چیزی، خانواده ما می گفتن: این آدم که در تمام مدت حرف نمی زنه که... سیبیل های بزرگی هم داشت تا اینجا (استاد پوری سلطانی 5/3 سانت زیر چانه خود را نشان می دهد!) یکی از اقوام من می گفت: عیب نداره اگه حرفی هم بزنه زیر سیبیلاش گم میشه!... خیلی آدم ساکت و حالا نمی شه گفت محافظه کار و کم حرفی بود سایه... اما اگه یه روزی به حرف (زدن) می افتاد خیلی حرف برای گفتن داشت.

 

* محور محفل شما کی بود؟

- مسلماً کسی به جز مرتضی کیوان نبود... اصلاً نمی شه گفت که سایه بود یا شاملو بود... شاملو تو جمع ما یه شخصیت بارزی بود چون هم شعر خودشو خوب می خوند و خوب حرف می زد و هم بیانش خیلی رسا بود و آدم، شاملو رو وسط جمع می دید ولی هیچ کس وضعیت مرتضی کیوان رو نداشت...

شاملو از این جهت که طنز فوق العاده قوی داشت و همیشه یا جوک می گفت یا یه جوری این و اونو مسخره می کرد. مجلس گرم کن بود و خیلی می خندوند ما رو، ولی کیوان همیشه یه چیز تازه برای گفتن داشت. همیشه دست می کرد از جیبش یا کیفش یه شعری که کسی ندیده بود، درمی آورد و برای همه می خوند.

یا یه کتاب تازه درمی اومد رو به همه خبر می داد... به هر حال گرداننده اون جمع کیوان بود... بخصوص که کیوان هم مثل شاملو خیلی استعداد طنز داشت، طنز کیوان هم خیلی قوی بود منتها نوع طنز اینها با هم متفاوت بود.

 

* چه تفاوتی داشت؟

- طنز کیوان شوخی نزدیک به حقیقت بود غالباً. در حالی که مال شاملو بیشتر شوخی و سرگرمی بود . به هر حال طنز هر دو برای من خیلی جالب و سرگرم کننده بود... کیوان به خاصیت دیگه داشت که شاملو به هیچ وجه نداشت: همدل و همراز همه این جمع بود، یعنی هر کدوم از ما اگه مشکلی داشتیم، ناراحتی داشتیم، به کیوان می گفتیم. هیچوقت شاملو چنین موقعیتی نداشت، یعنی به هیچ وجه وجه آدمی نبود که آدم بتونه باهاش درد دل کنه و مشکلاتشو با او در میون بذاره، در واقع ما همه ش به درد دل های شاملو گوش می کردیم. اما کیوان این جوری نبود، هر کی پول نداشت به کیوان می گفت با اینکه کیوان خودش واقعاً  درآمدی نداشت ولی هر چی داشت برای دوستانش بود... هر کی مشکل خانوادگی داشت، مشکل سیاسی داشت با کیوان در میون میذاشت و فکر می کنم فوق العاده با مهربونی و با انسانیت کامل سعی می کرد این مشکلاتو رفع کنه.

 

* چقدر تو جمع شما مباحث سیاسی مطرح می شد؟

- خیلی کم... بیشتر مسائل سیاسی اجتماعی بود. مشخصاً مسائل حزب توده هیچ وقت مطرح نمی شد ولی خُب درباره مسائل سیاسی روز بحث می شد... مثلاً طعنه و کنایه زده میشد که فلانی مسولیتهای حزبی شو درست انجام نمی ده یا انجام داده، یا فعال نیست یا هست، ولی تا اونجا که من یادمه سیاست، بحث اساسی اون محفل نبود، به هر حال، من تقریباً همیشه باهاشون بودم و ما هر روز همدیگه رو می دیدیم.

 

* شما عضو حزب توده بودید؟

- بله.... تازه عضو شده بودم ولی نه از طریق هیچ کدوم از اینها، از طریق دیگه ای. قبل از اینکه من سایه و کیوانو بشناسم (عضو حزب شدم) ولی خیلی غیرفعال بودم تا اینکه وقتی لیسانسمو گرفتم و می خواستم استخدام بشم تو آموزش و پرورش، زمان مصدق بود، در تهران چون وزارتخونه اشباع شده بود، استخدام ممنوع شده بود، گفتند فقط می شه رفت شهرستان ها و استخدام شد. من رفتم ساری. چون یکی از دوستام اونجا بود و من اوایل کار رفتم پیش او. یه مدتی نبودم تو جمع بچه ها.

 

* ببخشید! کی رفتید به ساری و کی برگشتید؟

- از مهر 31 تا 32 ساری بودم.

* روز 28 مرداد تهران بودید؟

- بله ..... قرار بود اصلاً برای سال بعد دوباره برم به ساری ولی چون توی ساری خیلی فعال شده بودم دیگه بعد از 28 مرداد نرفتم ساری.

 

* توی ساری چه کارهایی کردید؟

- وقتی رفتم به ساری دیدم اونجا یه شهر بکلی مرده ائیه و من با وجحود اینکه خودم هیچ وقت عضو سازمان زنان نبودم، اونجا جمعیت زنانو خیلی فعال کردم. با سخنرانی ها و این حرفها. البته زمان مصدق بود  و کارهای ما مخفیانه نبود. تمام سخنرانی هایی که داشتیم راجع به صلح بود و این حرفها. غالباً هم خودم سخنرانی نمی کردم و یکی از اهالی ساری رو می آوردم برای سخنرانی. خلاصه خیلی فعال کردم اونجا رو. یا برای صلح امضاء جمع می کردیم که اونجا تعداد زیادی امضاء جمع شد. در ضمن تو ساری سومکایی ها که خیلی با حزب توده دشمن بودند، فعالیت داشتند و چند تا شب نامه بر ضد من نوشته بودند که ظاهراً همین جلب توجه حزب رو کرده بود که این چی کار کرده اونجا که براش شب نامه هم منتشر می کنند؟ به همین دلیل که منو بارها تهدید کرده بودند و دنبالم افتاده بودند که  با چاقو منو بزنند، دیگه بعد از 28 مرداد برنگشتم به ساری و خودمو منتقل کردم به تهران.

 

* توی این مدتی که تهران نبودید با محفل دوستان تون ارتباطی داشتید؟

- بله ...(البته) سایه که نه حرف می زد، نه نامه می نوشت و نه جواب می داد الحمدالله... درست برعکس کیوان و شاملو. من از شاملو و کیوان هر هفته نامه داشتم. کیوان نامه های خیلی خیلی بلند می داد و توش شعرهای جدید و اخبار جدید و کارها و مشکلات خودش و دیگرانو برام می نوشت ولی خیلی خیلی دوستانه... دوست بودیم با هم... در اون موقع به فکر من هم نمی رسید که ما یه روزی با هم ازدواج خواهیم کرد. شاملو هم مرتب نامه می نوشت و شعرهای جدیدشو برام می فرستاد... حالا می تونم بگم که نامه های او یه کم رنگ غیر دوستانه تری داشت (این جمله را با تمجمج می گوید) یعنی یه کم حالت زن و مردی داشت ولی مال کیوان اصلاً این طوری نبود. تا اینکه برگشتم تهران. متأسفانه وقتی ماها رو گرفتند تمام آن نامه های مرتضی به من که واقعاً هر کدومش یه دفترچه بود (از بین رفت) یادمه این دوست من (تو ساری) که من پیشش بودم، عاشق این بود که نامه های کیوانو بخونه... تا نامه می اومد می گفت بیا نامه ها رو با هم بخونیم و من با صدای بلند نامه ها رو گرفت و برد و هر چی تقلا کردم یه دونه اش هم به دستم نیافتاد. ولی البته یه مقدار از نامه های شاملو و نامه هایی رو که مرتضی به من، بعد از اینکه رابطه عشقی پیدا کرده بودیم. نوشته بود که با بدبختی به دست آوردم که اونا تو «کتاب مرتضی کیوان» هست. ولی مرتضی خیلی به من نامه نوشته بود که متأسفانه از بین رفت. (ادامه دارد)

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Free Subscription