* (بابک آسیایی: فعال فرهنگی به 4 سال حبس تعزیری محکوم شده بود که این حکم در مرحله تجدید نظر به 3 سال محکومیت قطعی تغییر یافت و پس از عفو در عید خطر سال 93 به یک سال و نیم حبس کاهش یافت. اتهامات ایشان در زمان بازداشت و دادگاه از سوی دادگاه انقلاب اجتماعی و تبانی و توهین به رهبری اعلام شده است).
روز 13 اردیبهشت سال 1393 برایم روز عجیبی بود . با وجود داشتن همسری پا به ماه باید خود را به زندان اوین معرفی میکردم. با توجه به اینکه همه مدارک شناسایی ما و حتی مدارک ازدواجمان دست نیروهای امنیتی بود حتی نمیدانستم بعد از به زندان رفتن من چه سرنوشتی در انتظار خانواده من است. با اینکه چندین بار درخواست کرده بودم که اجرای حکم را چند روزی به تعویق بیاندازند ولی آنها زیر بار نرفتند. هیچگاه اصرار آنها برای اجرای حکم در یک روز معین برایم اشکار نشد !!!!
بعد از احراز هویت به سوی اتاقی موسوم به اجرای احکام زندان همراه با یک سرباز راهی شدیم. از یک طرفی احساس میکردم به محیطی واقعا آموزنده مانند بند 350 خواهم رفت و با بسیاری از نظرات آشنا خواهم شد، چرا که به واقع جمع زندانیان سیاسی خود تشکیل یک دانشگاه را داده که اتفاقا این دانشگاه شبانه روزی هم هست!!! از طرفی نگران، نگران و نگران از آینده ای که همسرم در بیرون در آن تنها مانده ...
پس از مرحله اصطلاحا کارت و عکس به سوی بند 350 حرکت کردیم ولی یک مورد عجیب!!! افسر نگهبان میگفت دستور داریم پس از فاجعه فروردین 1393 بند 350 و ضرب و شتم شدید زندانیان هیچ زندانی سیاسی در اینجا پذیرش نمیشود به باقی بند ها مراجعه کنید . ناگهان این مورد هم به باقی نگرانیها اضافه شد . حکم یک روز و یک هفته و یکماه نبود، سه سال باید در کنار افرادی بودم که هیچ سنخیت فکری نه تنها نداشتیم شاید آداب و سنت یک زندان امنیتی با یک زندان معمولی و واژه ها بسیار متفاوت بود! این تفاوت تا حدیست که بسیاری از زندانیان سیاسی نوشته هایی با نام لغت نامه زندان تهیه کرده اند .
بازگشتیم به دفتر زندان و آنها من را راهی بند هشت اوین کردند . بند هشتی که تا آن لحظه به دلیل واقعا شدن آن در انتهای زندان بزرگ اوین کمتر کسی نامش را شنیده بود. پس از رسیدن به آنجا توسط افسر نگهبان که بعدها فهمیدم نامش اصطلاحا «حسن زاپاتا» بود. در ابتدا بازجویی شدم که مثلا اتهاماتت چیست و از این قبیل پرسشهای عجیب، ناگهان زمانی که متوجه شد یکی از اتهامات من «توهین به شخص اول حکومتی» ست کلا برآشفت و شروع کردن به فحاشی که دیگر میبایست از حالت دفاع خارج میشدم. تقابل گفتاری اتفاق افتاد و نهایتا برای گوشمالی در اولین روز زندان با یک دنیا نگرانی که همراهم بود منتقل شدم به جهنمی به نام سالن 9 بند 8 !!! بندی که به نام بند اتباع خارجی شناخته میشد . به بندی منتقل شده بودم که تا آن زمان هیچ زندانی سیاسی یاعقیدتی در آن حضور نداشت. پس از تحویل من به مسئول سالن به محوطه ای منتقل شدم که گویا از آن به عنوان «نمازخانه» استفاده میشد. بندی که ظرفیت حدود 140 تن را داشت ولی در همان لحظه ما نزدیک به دویست نفر آنجا بودیم. زندانیانی که برای تنبیه به خاطر شرارت یا جابجایی مواد مخدر در زندان آنجا بودند به همراه اتباع خارجی مانند «دزدان دریایی سومالی»، کارتل های مواد مخدر نیجریه یا ساحل عاج و حدود بیست ملیت مختلف که عموما سیاه پوست بودند. دقایق بسیار عجیبی بود که گذشت پنج دقیقه ابتدایی آن معادل یک سال گذشت و زمانی این برای من تبدیل به فاجعه میشد که باید درک میکردم قرار است سه سال در همین مکان زندانی باشم .... و اما زیباترین لحظه برایم زمانی بود که فهمیدم سه تن از دراویش به آنجا منتقل شدند ، هم پرونده ای من هم به آنجا منتقل شد و در عرض یکماه حدود بیست زندانی سیاسی و عقیدتی در این بند دور هم جمع شدند. واین نوید یک دوران حبس متعادل تر از ساعات اولیه را میداد.