دو شخصیت محبوب ایرانی با این که سالی یکبار پیداشون میشه و در همه سال ها محبوبند!
«پیروز نهادندی» بعد از 1400 سال به عنوان شخصیت اسطوره ای و قهرمان ایرانی مورد سپاس قرار می گیرد!
این دو شخصیت دوست داشتنی یعنی حاجی فیروز و عمو نوروز با آنکه سالی یکبار پا به خانواده های ایرانی می گذارند اما از میهمانان دیر آشنا و بسیار مورد استقبال همه اقوام ایرانی هستند.
در آخرین چهارشنبه سال کهنه حاجی فیروز با آن لباس قرمز و آن کلاه بامزه اش و آن چهره سیاهش، با دایره زنگی خود بشارت پایان سرما و آغاز بهار را با امید و سربلندی و خوشحالی بگوش مردم می رساند و هر کسی در هر طبقه ای از جامعه بادیدن او لبخندی میزند، قدی راست می کند و به استقبال نوروز میرود. گوئی اوست که سال کهنه را با همه بلندی ها و پستی هایش تنها با یک آواز و یک خنده، یک رقص مخصوص پشت سر می گذارد و با شادی به سال نو چشم می دوزد.....
اولین ساعات صبح چهارشنبه او بود که در خیابان براه میافتاد و در هر مغازه ای می رسید می گفت:
ارباب خودم سلام و علیکم
ارباب خودم سرتو بالا کن
ارباب خودم بزبز قندی
ارباب خودم چرا نمی خندی
با همین چهار بیت مغازه دار عبوسی را که در انتهای مغازه اش سرگرم چیدن کالای خود بود به جلو کشیده میشد و ناگهان چهره اش می شکفت و دست در دخل خود می کرد و عیدی حاجی فیروز را به امید برکت و سرشادی در سال آینده کف دستش می گذاشت و حاجی فیروز هم پول خورد را که مغازه دار در دایره زنگی اش گذاشته بود می گرفت و با قر و اطوار خاصی ادامه می داد:
حاجی فیروزه بعله
سالی یه روزه بعله
عید نوروزه بعله
نوروز پیروزه بعله...
در این لحظه بود که بچه های کوچولوی محله دورش جمع می شدند تا مسافتی مانند دسته «کُر» حاجی فیروز او را دنبال می کردند:
از اینکه او کیست از کجا آمده که تا این حد مورد قبول مردم است همیشه حرف و حدیث های متعددی بوده است، از جمله اینکه او در واقع تنها حاجی است که مکه نرفته حاجی شده چون در واقع او در دوران های بسیار بسیار دور «آتش افروزی» بوده است که برای خانه ها آتش میاورده است و اجاق آنها را گرم کرده است و بشارت پایان سرمای سرد و کشنده را با آوردن آتش و روشن کردن آن به مردم کوی و خیابان بشارت میداده است، اما، با هجوم تازیان بی فرهنگ، که او را مجوس می نامیدند و از زمره آتش پرستان! برای ماندگاری در دل مردم سرزمینش، خود را حاجی خواند و در خانواده ایرانیان باقی ماند و نشانه ی هزاران سال قدمت نوروز را در وجود کوچک ولی پرمعنی خود حفظ کرد، بر این اساس می توان نتیجه گرفت که لباس سرخ حاجی فیروز به نشانه آتش است و صورت سیاه شده از ذغال او به نشانه آخرین لحظات آتشی است که در کنده درخت باقی است و به این ترتیب، با این کار نمادین، او آتش پایان زمستان بود و خبر از سال نو و گرمای خورشید و رویش دوباره سبزه و گل و روزهای خوب میداد.....
در کنار این نگاه منطقی، یک نگاه سیاسی هم هست که به قلم دکتر عبدالحسین زرین کوب استاد برجسته تاریخ ایران، پژوهشگر و نویسنده تولد 1932 وفات 1999 میلادی در کتاب دو قرن سکوت از این دلقک ملی یا قهرمان ملی چنین یاد می کند.
«در 15 آبان ماه سال 23 شمسی یعنی یکهزار و سیصد هفتاد و چهار سال پیش خلیفه دوم عرب و عامل کشتار هزاران ایرانی، به دست یک برده ایرانی به نام «پیروز نهاوندی» ملقب به «ابولولو» در مدینه به قتل می رسد و باعث شادی فراوان ایرانیان می شود».
دکتر زرین کوب خاطرنشان می کند که با توجه به اینکه در آن دوران چندین ماه وقت لازم بوده، تا خبرها بوسیله ی کاروانها و مسافران از مدینه به ایران برسد خبر قتل عمر به دست پیروز حتماً در اواخر زمستان به ایران رسیده و همه جا پخش شده و باعث شادی زیاد مردم در آستانه نوروز سال 24 شمسی شده است....
نویسنده با این مقدمه تحقیقی می نویسد: این خبر مسرت بخش پس از هشت سال تمام ظلم و ستم و بیداد و جنایت اعراب در ایران، خبر بزرگی بود. با این نکته که شکست بزرگ قادسیه که آغاز ورود تازیان به ایران بود سال 15 شمسی رخ داده بود و این خبر هشت سال پس از آن شکست به ایرانیان می رسید، بسیار خوشگوار بوده است. اما یک مشکل بزرگ بر سر راه این ابراز شادی ملی بود، اگر مردم آشکارا از مرگ عمر شادی می کردند قطعاً توسط حکام عرب کشته می شوند، پس مجبور بودند که شادی خود را به نوعی پنهانی ابراز کنند. لذا از یک سو شادی مردم از قتل عمر به دست پیروز و از طرفی نیاز به نهان کردن این شادی، شخصیت «حاجی فیروز» را توسط ایرانیان آفرید!
از یک طرف اسم «حاجی فیروز» به خوبی نشان دهنده ی «پیروز نهاوندی» در عربستان است (چون مردم هر کسی را که به عربستان میرفت حاجی می گفتند) از طرفی بگفته استاد زرین کوب رنگ قرمز جامه حاجی فیروز و رنگ سیاه چهره حاجی فیروز هر دو نشان دهند جنگ و مبارزه است. زیرا در ایران قدیم رنگ قرمز و سیاه نشان دهند سپاه مبارزین ایرانی با ستیزندگان عرب بوده است چنانکه رنگ انتخابی دوتن از سرداران ایرانی» بابک خرمدین که رهبر سرخ جامگان بود و ابومسلم خراسانی که رهبر سیاه جامگان بود هر دو با این دورنگ خود را از ایران ستیزان جدا می کردند و زرین کوب اشاره می کند که در ایران قدیم رنگ مرگ و عزاداری سیاه نبوده بلکه مانند هندیها سفید بوده است..... از طرفی برای اثبات این تحقیق تاریخی استاد اشاره می کند که رقص حاجی فیروز نشان دهنده سرور مردم از مرگ بزرگترین دشمن ایران بوده است.
و حتی شعر معروفی هم که حاجی فیروز می خواند:
ارباب خود بزبز قندی
ارباب خودم چرا نمی خندی
در اصل مسخره کردن ارباب های تازی آن زمان و مخصوصاً بزرگترین فرمانروایان آنها یعنی عمر بوده است.
بزبز قندی اشاره آشکار به چهره عربهائی بود که طبق سنت ریش دراز می کردند و سبیل را می تراشیدند به طوریکه شبیه «بز» می شدند و در این طنز حاجی فیروز با طعنه می گوید- پس حالا چرا نمی خندی «که خلیفه است مرده است؟!»...
و صد البته وقتی عربها حاکم به حاجی فیروز نگاه می کردند متوجه داستان پشت پرده و دلیل و شادی او نمی شدند و ایرانیان با خیال راحت در جلوی چشم عربها مرگ خلیفه شان، را جشن می گرفتند و می رقصیدند و به ریش عربها و خلیفه معدوم می خندیدند و دکتر زرین کوب با این استناد نتیجه می گیرد که از محبوبیت زیاد شخصیت حاجی فیروز در تمام نقاط ایران که تا امروز هم بجا مانده است روشن می شود که پیروز نهاوندی به خاطر قتل خلیفه در زمان خودش چه محبوبیت عظیمی در بین ایرانیان داشته است و چقدر دل ایرانیان را شاد کرده است. در نهایت باید گفت که پیروز نهاوندی یکی از بزرگترین قهرمانان ملی ایران است و اگر در گذشته های دور اجداد ما از ترس حاکمان عرب مهاجم ناچار بودند شخصیت جدی پیروز نهاوندی را به صورت کمدی و دلقک دربیاورند امروز و وظیفه ی ملی ماست که بعد از 1400 سال این شخصیت ملی و قهرمان بزرگ کشورمان را بشناسیم و مورد سپاس و بزرگداشت قرار دهم.
با نگاهی به این گزارش تحقیقی از استاد زرین کوب متوجه می شوم که ایرانیان در برگزاری مراسم هر چهارشنبه سوری با حضور این قهرمان است که «بشکن بشکنه» را بلندتر از سالهای پیش به گوش جهان می رساند...
و بته های آتش خود را در سراسر جهان بر پا می کنند، و امروز آرزوی ملی ما از زبان اینقهرمان شادی آور است که می گوید:
ای بته بته بته
زردی روی آتش
به دشمنا بیافته
سرخی اون برامون
برگشتن کبوتر به باغ خونه ها مون
ای بته بته
به همت من و تو
دشمن زپا میافتم.....
حکایت همچنان.....