-1-
از چهار، پنج سالگی اهل شیطنت و بازی بودم. برای جفت و جور کردن بازی نیز به هم بازی. نیز احتیاج به نفر دوم و سوم و حتی چهارم بود که رفیق بازیگوش تو، لااقل همپای تو باشد و به قول پدر و مادر دنبال «پدر سوختگی» و «آتیش سوزی»!
بدین ترتیب همیشه از کودکی جمع رفیقان جور بود. چه بازی ها «یه دو قل» بود، یا الک دولک، چه به گفته مادرم «بلاگی توی کوچه ها» و بازی های جور از کولی گرفتن و «شلتوپ» تابازی «لب لب تو لب لب من، باقالی به چند من»! قایم موشک بازی در حیاط و زیر زمین و پشت بام های منازلمان تا این که روزی «محترم» دختر نوجوان همسایه امان «دکتر بازی» را هم به ما یاد داد که چطور مریض را معاینه می کنند! نبض او را می گیرند. دختره یک طشتک لیموناد را از زیر پیراهن روی جائی که می گفت قلب آدم آنجاست، می گذاشت او بعد می گفت: حالا تو دکتر شو! و توی بلا نگرفته نیز همان اول برجستگی گردو مانند روی سینه اش را حس می کردی. بعدها با بچه های کم سن و سال تر را با «دکتر بازی» دمرو می خواباند و به اصطلاح تنقیه شان کند ولی نوبت به خودش که می شد، هم تنقیه منظره دلچسب تری داشت و هم مالش دادن جای آن برای تسکین دل درد، کیف دیگری!؟
از تفریح و تفرج عروس و داماد بازی که نگو ونپرس...... که بالاخره به ممنوعیت همیشگی بازی ما دختر ها و پسر کشید!؟
وقتی پایم را توی یک کفش کردم که به دبیرستان پهلوی نزدیک منزلمان در خیابان ری نمی روم و پدرم با پارتی بازی اسمم را در دبیرستان دارلفنون نوشت از بچه های هم محله ای فقط یک نفر «ابراهیم پاشا» بود که از محله کوچه مسجد ابولفتح نسبتاً دور و دراز تا خیابان ناصر خسرو را می رفتیم و به دبیرستان دارلفنون با فضای تازه و رفقای تازه!
من در میدان شاه با دهشاهی یا پیاده تا سه راه امین حضور می آمدم و ازآنجا با دوست تازه ام «تقی» از خیابان برق یا امیر کبیر می گذشتیم تا میدان سپه و خیابان ناصر خسرو و دبیرستان دارلفنون صحبت کنان می آمدیم و همینطور برگشتنه!
به نظرم از کلاس دوم دبیرستان بود که این دوست تازه خودمان به قول آن موقعی ها «بچه خیابان عین الدوله» یا بچه «سه راه امین حضور» را شناختم و خیلی زود هم با یکدیگر «رفیق» شدیم.
-2-
بعدها به جمع سه نفره ما- از کلاس سوم دبیرستان- فامیل نزدیک و در واقع دوست ما احمد الوند هم به جمع ما پیوست. خصوصیت مشترک آنها طبع شاعریشان بود و به سبک آن روزها در پیچ و خم مشاعره و تا به سه راه امین حضور برسیم و یکی از به اصطلاح اهل مشاعره «کت طرف مقابل را می بست»! یعنی وقتی که درآوردن یک تک بیت در جواب طرفش کم میاورد.
اسم دوست «سه راه امین حضوری یا بچه عین الدوله ای» امان «تقی حاج آخوندی» بود ولی شعرهای که او می سرود جور دیگری متفاوت بود. این باعث شد که تصمیم گرفتیم یک اسم شاعرانه (مستعار) برای او بتراشیم یا انتخاب کنیم که به شعرهای او اصولاً دنیای شعر و شاعریش او بخورد!
خودش یا یکی از ما اسم «نوذر» را انتخاب کرده بود و حالا حتی در محاوره دوستانه و یا مدرسه به او «نوذر» می گفتیم تا یک روز مادرش، ما را به آش جو در منزلشان دعوت کرد که پیش از ناهار نشستیم که برای «نوذر» یک به اصطلاح «فامیلی مستعار» بهم بسازیم!
دست پخت مادر تقی «حاج آخوندی»حرف نداشت. بخصوص «آش جو» با مزه ای که می پخت. آن روز پس از صرف ناهار با هم، سه نفری نشستیم دنبال یک نام شاعرانه که آن را بجای فامیلی «حاج آخوندی» بگذاریم.
کس و کار او یک فامیل معتبر و معروف در قم بودند و آنطرفی ها همه معروف به تقوا و ایمان و سواد و به قول معروف از دودمان «عالمان دین» بودند! ولی این آتقی، غیر از طبع شاعری که از پدرش به ارث برده بود از فامیلی «حاج آخوند» چیزی از دین و مذهب و فقه نصیبی نبرده بود و بعدها دیدیم که اصلا و ابدا اهلش هم نیست!؟
آن روز ناهار «آش جو» افاقه کرد و با خوش ذوقی «الوند» اسم مستعار فامیلی «پرنگ» بود که حسابی جفت و جور اسم جلوی او «نوذر» می شد: نوذر پرنگ!
این جریان همزمان بود با تغییراتی که در کار تدریس دبیرستان ها انجام گرفته بود. به این ترتیب که پس از سیکل اول (کلاس اول، دوم، سوم) بجای سابق که از کلاس پنجم مدارس، کلاس ها رشته ای می شد (طبیعی، ریاضی، ادبی) اما آن سال، از کلاس چهارم، مدارس رشته ای شد. از جمله در آن حدود خیابان ناصر خسرو و اطراف و سپه و بازار فقط دبیرستان دارلفنون بود که رشته ادبی داشت و به قول ناظم رشته ای پر از «نخاله»! ضمن این که خیلی از بچه ها هم ذوق ادبی، داشتند دست بر قضا نیمه بیشتری از بچه های کلاس اولین دوره چهارم ادبی واقعاً به این رشته علاقمند بودند. مهم تر از این که سطح دروس نیز ارتقاء پیدا کرد و چند تن از استادان دانشگاهی تهران جای خالی دبیران فلسفه، منطق، روانشانسی- که از دروس تازه این رشته ادبی بود- پر کردند و به آن رشته چهره پیش دانشگاهی دادند. نظیر رشته ریاضی و طبیعی.
به اضافه این که در همین سال ها بود که این بنده فعالیت مطبوعاتی خود را که روزنامه «دانش آموز» ارگان جبهه ملی و هفته نامه «اتحاد ملل» ابولفضل مرعشی» از طرفداران جبهه ملی- آغاز کرده بودم همان زمان با ماشاالله! ماشالله! همکلاسی ها و تشویق ایرج نبوی سردبیر هفته نامه آژنگ یک مجموعه قصه کم اوراق از من، حاوی سه یا چهار داستان کوتاه چاپ کردیم با عنوان «شکار عنکبوت» که اغلب آن را به اصطلاح کتاب را بچه های ادبی دارلفنون فروختند ولی به قول معروف «سرمایه اولیه» آن از «بهرام فولادی» بچه پولدار و با صفای دارالفنون و دوست من بود و یاری های جمال رضویان دیگر دوست مان: خواهران آنها نیز در مدارس مختلف تعدادی از کتابها را فروختند و بیشترین فروش آن به واسطه فعالیت خواهر بهرام فولادی دانش اموز سال آخر دبیرستان شاهدخت بود.
آشنایی مطبوعاتی من با چند نفری از روزنامه نگاران و شاعران موجب شد که تو کوک «پرنگ» بروم که اشعارش را چاپ کند. روزی ناگهان روبروی در بزرگ دبیرستان دارالفنون در آن طرف خیابان به تابلوی «مجله روشنفکر» افتاد که آن زمان، از جمله مجلاتی بود که من می خریدم و می خواندم و در یک مسابقه آن را هم شرکت کرده و جایزه ای به من داده بودند.
یک روز عصر بعد از تعطیل مدرسه یک غزل، نوذر پرنگ را برداشتم و از پله های مجله روشنفکر بالا رفتم از پیشخدمت سراغ مسئول صفحه شعر را گرفتم. او مرا به یک جوان خوش سیما با چشمانی سبز و لبی پر لبخند معرفی کرد.
شعر را به او دادم. او یکبار آرام و در سکوت شعر را خواند و بعد که انگار آن را پسندید و با صدای بلند برای چند تن از اعضای هئیت تحریریه آنجا بودند شعر نوذر پرنگ را با صدای بلند خواند (شعر یادم نیست و مجموعه اشعار پرنگ هم در دسترسم نیست تا برایتان در اینجا بیاورم و انشالله بستگی به زمانی دارد که این «مثلاً خاطرات» به صورت کامل و یک کتاب دربیاید خیلی از کمبودهای آن را بتوانم جبران کنم).
آنروز با استقبال فریدون مشیری از «پرنگ» و چاپ آن شعر در هفته بعد، او خیلی زود به صفحات شعر مجلات راه یافت و دوستی با شاعران جوان و بیش از همه دوستی او با «نصرت الله رحمانی» برایش جالب بود. نصرت دوست صمیمی برادرم حیدر بود که که با عباس کاتوزیان «نقاش» همیشه با هم بودند. نصرت» یک برنامه زیبایی اندام در باشگاه «نیرو، راستی» داشت که ان موقع اولین سال های دهه 1330 از سرگرمی های روز جوانان بود که می خواستند با «آب دنبل»! خودشان را پرورش دهند.
از سال دوم دبیرستان در تعطیلات «سه ماه تعطیلی» مدرسه من و پرنگ قرار گذاشتیم هفته ای دوسه بار از محلات تهران دیدن کنیم و با «شهر خودمان» آشنا شویم. یکی از برنامه ها هم پیاده روی از خیابان ری تا شهر ری (شابدولعظیم) بود که آن زمان از فاصله میدان شوش تا نزدیک «ابن بابویه» و امامزاده عبدالله برهوت بود یا بیغوله های فقر زده و با گودالهای جنوب شهر که برای خشت زنی و کوره های آجرپزی، زمین را چال کرده و خاک آنرا برای آجر پزی و (خشت زنی) به کار می بردند و جای باقی مانده از آن چاله چوله ها دنیایی از زندگی آدم ها در گودال ها شده بود که می شنیدیم پائیز و زمستانها که بارندگی شدت می گیرد این گودالهای محل زندگی مردم جنوب شهر، انباشته از گل و لای می شد.
ضمن این که در مواقعی که تابستانها زندگی در آن گودها جریان داشت شاهد وضع رقت بار مردم آن گودها و غوغای اعتیاد (تریاک کشی) و (تن فروشی) و فقر مردمان بودیم.
همان زمان، در من شوق این بود که فلکلور مردم جنوب تهران را ثبت و ضبط کنم و محاوره ها و زندگیشان و اصطلاحات و تمام آن چیزهایی که برایمان جالب و تازه بود، جمع آوری نمایم و روحمان هم خبر نداشت که در این زمینه نویسنده بزرگ معاصرمان «صادق هدایت» و چند تن از دوستان او در زمینه فرهنگ مردم دست به جمع آوری و ضبط آنها کرده اند. اما من کم و بیش بخشی از آنچه را که جمع آوری کرده بودم، سال ها بعد به هنگام سردبیری مجله فردوسی، تحت عنوان «فرهنگ مردم» هر هفته چاپ می کردم که بعدها آنرا به صورت یک صفحه مستقل به مرحوم انجوی شیرازی سپردم که او هم زمانی در جوار «هدایت» چنین تلاشی داشت. او بعدها همان دو ستون یک صفحه در مجله فردوسی را به صورت یک برنامه پرشنونده رادیویی درآورد. بعدها نیز آن را به یک نهاد پر طول و تفصیل و با بودجه ودنگ و ننگ فراوان مبدل کرد و آن را وسعت داد و حتی بابت آن «جشنواره توس» را براه انداخت که زیر نظر «شهبانو علیحضرت فرح» خود یک نهاد فعال و مفید مملکتی شد که با وقوع انقلاب اسلامی» تمام آن دم ودستگاه بر رژیم آخوندی ارث و میراث رسید.
اما «تهران گردی» ما که در سال های بعد هم ادامه یافت که با تلخ و شیرین های فراوانی روبرو بود. گشت در محلات که گاه بر حسب جوانی درگیر نگاهی و رفتار و عشوه گرانه ای قرار می گرفتیم و کار دستمان میداد و یکبار هم جرات کرده و به دعوت دختره من و نوذر تا توی زیرزمین منزلشان هم پیش رفته بودیم که از آنجا نمی توانستیم نمی توانستیم جمب بخوریم. اهالی منزل توی حیاط فرش پهن کرده و با هم صفایی و گپ و گفتی داشتند. بعد شام خوردند و باز به وراجی افتادند و دختره بیچاره در هول و ولای این که ما را چطور از زیر زمین بیرون بکشد و بیرون از منزل بفرستد ( گرگ دهن آلوده و یوسف ندریده)! که رازش فاش نشود در حالی که کافی بود فریاد «آی دزد» یبلند شد و ما دو دانش آموز مدرسه، گیر یک مشت جماعت «دزد نزده» و ترسان بیاندازد تا زیر مشت و لگد آنها له و لورده شویم و بعد کارمان به کلانتری جنوب شهر برسد که معمولاً آژان های ارقه را، ماموران آن حدود می کردند که از پس لات و لوت دبش بربیایند! لابد اگر ما دوتا پسر جمع و جور بچه های کلاس ادبی گیرشان میافتادیم، رفتارشان نه چندان خشن و کتک! بلکه رفتاری مهربانانه و نوازشگرانه ای!! با ما داشتند!؟
البته جاهلی بعضی از آن محلات تهران هم با دیدن ما- که بالاخره سر و وضع مان با بچه های جنوب شهر و یا غرب و شرق تهران (وضعشان توفیری مردم آن محلات نیز چیزی از وضع مردم گودها و بیغوله های جنوب شهر کم نداشت) و حالاتی هم داشتند که هم بود و ترسناک نبود که مصداق سربده! کلاه بده! دو قورت و نیم بالا بده! را برایمان پیدا می کرد.
-3-
در بحبوحه فعالیت های تهران گردی و به قول خودمان «تحقیقات در سطح شهر تهران»! من و نوذر پرنگ تصمیم گرفتیم که با شاعران و نویسندگان معروف معاصر به عنوان «شاگردان ادبی» ملاقات و دیداری داشته باشیم و این برنامه را با دکتر مهدی حمیدی شیرازی شروع کردیم که در میان علاقمند ادبیات روز در ردیف محمد حجازی (مطیع الدوله) از جمله چهره های سرشناس بود و اشعار پرسوز و گداز او، ورد زبان جوانان در آستانه عاشق پیشگی قرار داشت و مجموعه شعر «اشک معشوق» او، در واقع «مانیفست» دل از دست شدگان بود. نه اینکه ما هم تافته جدابافته ای باشیم که همان حال و هوای بچه های در راه مدرسه و دختران ارمک پوش و ناز و غمزه ای و همان حالات بکش مرگ هایی آنها را داشتیم ولی الکی بابت آشنایی با مطبوعات و چاپ یکی دو مقاله الکی حساب علیحده ای برای خودمان باز کرده بودیم!!
دکتر حمیدی شیرازی با تمام اشعار لطیفش، بد برخورد. تندخو و تلخ بود. با این که ما را در خانه پرگل و گیاهش پذیرفت ولی بد جوری بابا «تا» کرد و در او از آن مهربانی و «سوز و گداز» های ترحم انگیز جلوی معشوقه خبر نبود. اغلب شاعران جوان که به دیدن این «شاعر» می رفتند، اغلب با خاطری پریشان و قلبی دلگیر از نزد او باز می گشتند، آنروز عصر او از ما اول بازخواست کرد که مجموعه اشعارش «اشک معشوق» را خوانده ایم یا نه و بعد لطف کرد آخرین شعرش «باغبانی شاعر» را که خیلی معروف شده بود و بر ایمان خواند با این مطلع در قالب چهارپاره:
کار عمر و زندگی پایان گرفت
کار من پایان نمی گیرد هنوز
آخرین روز جوانی مرد و رفت
عشق او در من نمی میرد هنوز
در حین شعر خوانی گاه گداری نیز به ما چشم می دوخت و خیره می شد که «به به» و احسنت به سبک جلسات ادبی نثارش کنیم!! ولی ما دمغ و دلخور بودیم. او حتی غزل خوب «نوذر» را هم تحویل نگرفت که خداحافظی کردیم و بیرون زدیم. بعدها که شنیدیم احمد شاملو، در شعری دکتر حمیدی شاعر را به دار کشیده (و خواندیم) خیلی خوشمان آمد ولی بالاخره او شاعری بود که میان عده ای از دوستداران شعر و «اشک معشوقی» ها شهرت داشت و از او به عنوان یک شاعر خوب کلاسیک نام می بردند!
بعد از انقلاب اسلامی شنیدم گیر و گرفتاری پیدا کرده و شعری در منزل او یافته اند که به انقلاب بد و بیراه گفته بود. در این قسمت یادآوری کنم که در بحبوحه ملی شدن نفت و اخراج انگلیسی ها از آبادان نیز او یک شعر پرشور ملی در بیان خروج انگلیسی ها سروده بود که در یکی از جشن های ملی شدن نفت گویا یکی از چهره های انجمن ادبی آن روزها پرویز والی زاده و یا سیامک پورزند این شعر و «دیکلمه» کردند که با احساسات پر شور مردم روبرو شد.....