شبح شیطان

by یاسر فلاح احمدی

فیلم جایی برای پیرمردها نیست

کارگردان ها : «جوئل و اتان کوئن»

تهیه‌کننده: «اسکات رودین. اتان کوئن. جوئل کوئن»

فیلم‌نامه‌نویس: جوئل کوئن. اتان کوئن

بر اساس داستان «جایی برای پیرمردها» نیست اثر«کورمک مک‌کارتی»

بازیگران: «تامی لی جونز. خاویر باردم. جاش برولین»

توزیع‌کننده: میرامکس

 

«بل» درباره تغییرات زیادی که در طول زمان در تگزاس اتفاق افتاده حرف می زند. او که در آستانه بازنشستگی است ، می گوید که پدر و اجدادش همگی کلانتر های موفقی بودند که در آن سال ها هرگز اسلحه به کمر نمی بستند. آن ها لزومی برای این کار نمی دیدند چون خشونت هرکز مثل حالا رواج نداشته است. اما او مجبور است تا یک پسر نوجوان را به روی صندلی الکتریکی بفرستد چون یک دختر را بدون دلیل و تنها برای سرگرمی به قتل رسانده است. بدتر آن که نه تنها پشیمان نبود بلکه می گفت در صورت آزاد شدن ، با زهم این کار را تکرار خواهد کرد؟!

 

بل می گوید که در این دوران هرج و مرج و پر از خشونت نتوانسته به قولش برای حفظ جان یک نفر عمل کند وحس می کند که این جا دیگر ،جای پیرمردهایی مثل او نیست .

انسانی  که از طریق انسانی دیگر بااسلحه ای که جنبه ای دیگر از نوآوری و تغییر دنیا و انسان معاصر است، کشته می شود  و کلانتر  در جایگاه مجری قانون وعدالت ناچار از یافتن انگیزه ها و دلائل این قتل هاست.  دلائلی که در پی یافتن جوابی برای آن، ناچار به از دست دادن انگیزه های خود برای ادامه کار و زندگی خود می شود. در شهری که ستون حوادث روز نامه هایش مملوازخشونت های عجیب بی دلیل، قتل های بی انگیزه و حوادث بی معنی است. آنهم شهری کوچک که به قول کلانتر: «قدیم ها از این جور چیز ها در آن نبود»!.                                                                                                                                                        تاکید بیش از اندازه کوئن ها به هوش شخصیتها بی دلیل نیست. همگی آنان برخورداراز هوشی بالا، سرسخت و همینطور آموزش دیده هستند و شاید همین اعتماد به نفسشان است که به آنها توهم، جرات و ارا ده ی تغییر سرنوشت را در جهت خواست هایشان می دهد. نیرویی که به آنها توان جنگیدن درمقابل تمام دنیا را نیزدر صورت لزوم، خواهد داد. توهمی که نهایتاً نه توسط دانایی و توانایی رقیب، که دراصل شاید توسط حوادث پوچ و بی معنی آینده، ناکارآمد و نامفهوم می شوند. آن اراده های مصمم! توسط نیروی بیکران تقدیر، خرد و نابود می شود و تمامی آنچه بدست می آید، چیزی جز مرگ ونابودی نیست. سلاح های نو، کشتارهای نو، آدم های نو، سلاخی نو، همگی پیرمرد کلانتر را به مرز نوعی روان نژندی و تنهایی می کشاند. او توان فهم دنیای اطرافش را ندارد و همین نامانوس بودن دنیای جدید است که او را تا حدودی افسرده و مردد کرده است.

سوالی دیگر برای پیرمرد مورد نظر ماپیش می آید این است: که چرا درحالی که می دانیم توان  جلوگیری از کوچکترین  حوادث را نداریم، چگونه بزرگترین  رویا ها را برای خود می آفرینیم؟

کلانتر می داند که فهم و همینطور اراده ما در ساختن جهان و همچنین روابطمان با دیگران، بسیارکم اهمیت و ناچیز است.

دنیای پیرمردها که چاره ای جز روایت داستان هایشان ندارند، آن نیروی عظیم شگفت آور جوانی را می بینیم که مشخصه اصلی جهانی است که ظاهرا هیچگاه کهنه و پیر نمی شود. جهانی که هرچه  بیشتر از عمر آن می گذرد، حق و حقوق و برندگی  عمل  را بیش از پیش به کا رآیی واژه  وتأثیر روایت ترجیح داده است. جایی که بودن و بردن از عمل کردن منتج می شود و نه از روایتکردن و

«آگاهی» متاعی است که در این آشفته بازار جوانی خریداری ندارد. این در گیری ابدی و ازلی میان واژه وعمل، سالهاست که به سود خدای عهد عتیق که دستانش را به خاطر آفریدن جهان هستی آلوده کرد، تمام شده است. «خاویر باردم» در نقش «آنتون چیگور» همان روح یا شبحی که در خیابانها میگردد و آدم می کشد؛  به نوعی همان روح «مفیستوفلس» همیشه جوان است که این بار بی وجود روح انسانی فاوست پا به صحنه زندگی گذاشته است. خود شیطان، شخصیتی که تراژدی مرگ دیگران لذت و اراده او را دو چندان می کند و همان شعار معروف «مفیستوفلس» که وجود «نگاه عاطفی به تلفات انسانی» را مهمترین عامل شکست نقشه هایش بر روی زمین می دانست، را سر لوحه اعمالش قرار داده است. نکته ای که ظاهراً بی تاثیر در پیروزی های آنتون چیگور، یعنی همان شبح شیطان در برابر دیگران نیست. نکته کلیدی درشخصیت او، پذیرش حقیقی این مسئله است که برا ی ساختن و بدست آوردن، دلسوزی و عاطفه را بایستی به کناری نهاد ودرست یا غلط، همین ویژگی، عنصر اصلی پیشرفت در جهان ما را تشکیل داده است .

تقابل واقعی میان کلانتر و آنتون ( که هیچگاه در طول فیلم یکدیگر را نمی بینند ) نه رو در رو، که بر روی مبلی ( در خانه لولین ) شکل گرفت که روبرویش صفحه سیاه تلویزیونی قرار داشت که نگاه خیره هر دو به آن نشان از ارزیابی شان، ازوضعیت موجود درآن لحظه ی خاص بود. مکاشفه ای شیطانی . لحظه ای که چیزی خلق می شود ویا اراده ای شکل می گیر. سکوت معنا دار نوعی خلسه. نوعی تمرکز . نوعی مکاشفه که برای آنتون، گویی به سیاه چاله ای می مانست که می تواند همه چیز و هر چیزی را در آن غرق و ناپدید کند، و برای کلانتر هر چیزی را مبهم و دور. ظاهرا آنجاست که کلانتر به عمق فاجعه ای که در پیش است، پی می برد و همینطور عدم توانایی خود در جلو گیری از آن. مکاشفه ای  که به عمق شخصیت هردو، به دوگونه ی متفاوت تاکید می شود. «قدرت و تصمیم» یکی در مقابل «ابهام و ضعف» دیگری لحظه ای که خواسته ای تایید وفهمی تضعیف می شود.                                                 .                                                                                                بازی «کوئن» ها با ما ناجوانمردانه است. همچون  تقدیر و سرنوشت. مانند خود هستی. مانند خود حوادث و حتی مانند خود ما. در فیلمی که  بنا به تعریف «روبر برسون» غمگین ترین پیرمرد تاریخ این هنر ازسینما: آشکار نمی کند، بلکه پنهان می دارد. فیلمی که هیچ چیزدر آن به نتیجه  نمی رسد؛ و همه چیز در تضادی شگفت انگیز با خود است که معنا می یابد. درفیلمی که با کشف هوشمندانه و دقیق «کارلسن ولز» «وودی هارلسون» حتی تعداد طبقات واقعی ساختمان ها در آن،  با آنچه که از بیرون  دیده می شود یکی نیست. مانند خود زندگی و کوه های یخ شناور در دریا.

 شخصیت ها  دقیقا از جایی لطمه می خورند که تصورش را نمی کنند. تمام بازی هوشمندانه  و توانای آنان در برابر حوادث غیر قابل پیش بینی،  دود شده و به هوا می رود. اراده آنان توسط سانحه ای و یا اتفاقی همه به هیچ بدل می شود. هیچ راهی برای فهمیدن اینکه بعدا چه اتفاقی خواهد افتاد وجود ندارد. به این دلیل بسیار ساده که درجایی که تقدیر حکم می راند، اراده و پیش بینی هیچ مفهومی نخواهد داشت! و در زندگی ای که به هیچ عنوان قابل پیش بینی نیست، پیروزی و به طبع آن تلاش چه مفهومی می تواند داشته باشد؟

درسکانسی دیگر، هنگامی که آنتون این شبح شیطان خطاب به صاحب پمپ بنزین می پرسد که مهمترین چیزی که در زندگی باخته است چیست؟ جواب صاحب پمپ بنزین نامفهوم است. عذاب ما به عنوان تماشاگر از این آگاهی سرچشمه می گیرد که  فردی که فرض می شود باید بداند جایگاه کسی را که نمی داند اشغال کرده است. او از میزان و چگونگی خطری که او را تهدید می کند بی خبر است. مفهوم سکه و شانس اهدایی انتون به او، قابل فهم نیست. او دقیقا دچار وضعیتی شده است که نوع انسان درمقیاسی بزرگتر و در مواجهه با هستی و مرگ  به آن مبتلا ست. اضطرابی که علی رغم احساس آن سعی در پنهان کردن آن داریم. او قدر سکه ای را که اهدابخش زندگی ای دوباره برای اوست، نمی داند. برای او به عنوا ن سوژه ای که قادر به درک بخشش آنتون نیست، تفاو ت سکه ها معنی چندانی ندارد و به همین علت توان درک اینکه چرا بایستی علی رغم درک احساس اضطراب ناشی از سوالات آنتون، سکه اهدایی او، جدا از دیگر سکه ها نگاه داشته شود را نمی فهمد. او هنوز نمی داند قدر و قیمت شانسی را که آورده است چه قدر است. او هنوز نمی داند و هرگز نیز نخواهد دانست که با وجود احساس خطر، از چه جَسته است وچه بدست آورده است. همچون گنگی ما در بازی ریاضی وار تمام چیز هایی که بدست آورده ایم و تمام چیزهایی که از دست داده ایم. فرمولی که هیچگاه ما را به جوابی صحیح و برابر نمی رساند و جوابش برای هر کدام از ما متفاوت و شاید متناقض باشد .

آدمی همان موجود تراژیکی است که تمامی پیرمردان روایت گر همه دوران ها به نوعی او را توصیف کرده اند: مانده درخویش و تنها. در جهانی که غرور جوانی آفرینندگانش باعث افسوس سالمندان آگاهش خواهد بود و این سرنوشت را گریزی نیست.  بدون  چشم اندازی فریبا که تحقق بخش آینده ای زیبا برای نسل های آینده باشد. ِ

 

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Free Subscription