زندگی بر موج و عمر برباد!
زمین دیگر در زیر پای ما جایی ندارد و در هوا معلق مانده ایم!
امروز همه لذات زندگی ما چون یک قوطی کنسرو آماده است!
دیگر آلبوم عکس نداریم. دیرگاهی است از شنیدن ترانه ای، خواندن کتابی، دیدن فیلمی لذت نبرده ایم!
دنیای ما کوچکتر ولی فاصله انسانها از یکدیگر بیشتر شده است!
در جایی نوشته بودم که شغل من «وکالت» ولی شوق من «نوشتن» است. این روزها هر گاه از فشار کار و انبوه مراجعان به ستوه می آیم و فراغ و آرامشی می یابم، همانند سالیان دیر و دور، به نوشتن و خواندن پناه می برم. یک کتابفروشی دنج و کوچکی در نزدیکی های دفترم در واقع، نوعی پناهگاه من شده بود. هر دم که فرصتی میشد و فراغتی از دلمشغولی های روزمره دست میداد، بدانجا می شتافتم، در گوشه ای می نشستم، با صاحب مغازه که پیر روشن دلی بود و اهل دل، به گپ و گفتی دلچسب می پرداختم. این پیر روشن رای، همواره کتابی را از قفسه کتابهایش برمی کشید آنرا به من برای مطالعه توصیه میکرد.
ادبیات کلاسیک و مدرن را بخوبی می شناخت و در هر زمینه ذوقی، هنری و ادبی، حرفی برای گفتن داشت. در سالهای اخیر که رواج «آی پد» و «آی بوک» و سایر وسائل اینترنتی، کتاب های چاپی و فیلمهای سینمائی و صفحات موسیقی را به دنیای مجازی و امواج نوری تبعید کرده است، پیرمرد با سرسختی و غرور دکان کوچک کتابفروشی اش را برپا نگاه داشته بود و غالباً با اندوهی آشکار می گفت: دریغ است که آدمها لذت مطالعه برگ های کتاب را با تماشای صفحات کامپیوتر سودا می کنند.
از قضا پریروز که پس از یک هفته کار سخت و توان سوز شتابان به دکه اش شتافتم، آنرا بسته یافتم. به سر در دکان، اعلان کوچکی بود که از تعطیل شدن ناگزیر کتابفروشی در ناهار بازار فضای مجازی خبر میداد.
جایش خالی! ادب و هنر دوستی پیرمرد، با حس غرور و تفاخری که از دانائی اش سرچشمه میگرفت انسان را تحت تأثیر قرار میداد. بارها دیده بودم که چگونه خریداران کتاب را در مغازه اش راهنمائی کرد و به خواندن متون باارزش سوق میداد.
سوگمندانه کتاب فروشی ها، فروشگاه های نوار فیلم و موسیقی و نیز سینماها بتدریج از بین می روند. همپای اینان، کارگاههای کوچک، مغازه های کوچکی که توسط افراد خانواده اداره می شوند و صنایع ظریف دستی نیز رو بزوالند. به ما گفته اند که این سیر طبیعی ترقیات مدنی و صنعتی است و بجای آنها، کالاهای بهتر، بادوام تر و ارزان تر عرضه می شود. این سخن، هرچند خالی از درستی نیست، اما بر این فرض استوار است که هدف انسان از تلاش معاش، خرید اشیاء و کالاهاست. فراموش نکنیم که برای کار کردن و پول در آوردن، نقد جوانی و نشاط خود را سودا می کنیم. در عین حال، خرید کالاها در واقع دست به دست شدن مالکیت هاست، ما عمرمان را می دهیم، اندوخته ای فراچنگ می آوریم و آنرا با اجناس ساخته شده مبادله می کنیم! در این ناهار بازار، ذوق و سلیقه شخصی مان هم وجه المصالحه قرار میگیرد. پیشترها، ساعت ها در انتظار پخش ترانه دلخواهمان از رادیو و تلویزیون می ماندیم و آنگاه که سرانجام می شنیدیمش، غرق لذت می شدیم. امروز اما، نیازی به صبر و تأمل نیست. هر ترانه و آهنگ و فیلم و کتابی با فشار یک دگمه بر کامپیوتر یا تلفن دستی مان دردسترس است. دیگر برای چیزی نباید صبر کنیم، دیگر دلمان لازم نیست برای درک لذتی، شنیدن نوایی یا دیدن تصویری بلرزد و خود را آماده کند. همه لذات مصنوعی زندگی ما چونان قوطی کنسروی آماده است و کافیست با فشار دکمه ای، آنرا بگشائیم. دیگر حتی آلبوم عکس هم نداریم که گاه با شادی و لذت آنرا ورق بزنیم. تمام عکس ها و خاطراتمان در فضای مجازی سرگردان است و از طریق امواج یافت می شود.
دیرگاهی است که از شنیدن ترانه ای، خواندن کتابی، تماشای فیلمی لذت سابق را نبرده ایم. گوئی زندگی مان در لابه لای چرخ و دنده فضای مجازی له شده است. طبعمان تغییر کرده است. ذائقه مان چشائی خود را از دست داده است. ادراکمان سستی گرفته است.
به ما گفته اند که لذت هر چیزی در خود آن است نه در وجود ما. و این درست همان امری است که باعث شده ما لذت ها و شادی های پردوام مان را با رفاه و آسایش موقتی و زودگذرعوض کنیم. فراموش کرده ایم که جوهر واقعی شادی و لذت در تجربه ای است که ما با استفاده از کالا، کتاب یا ترانه ای می بریم.
در تلاشی است که برای دست یافتن به چیزی بکار می بریم. لذت کوه نوردی در پیمودن سربالائی آن است نه سربالائی رفتن با اتومبیل. لذت دوچرخه سواری به تکاپوی ما در حین سیر و سیاحت اطراف و استنشاق هوای تازه است نه در سواری بر دوچرخه ثابت در گوشه اطاق. بی جهت نیست که گروهی از پختن غذا بیشتر از خرید غذای آماده لذت می برند. ارزش هر چیز و هر کس به عمری است که ما در پای آن صرف می کنیم. لذت هر چیز در تجربه ای است که برای بدست آوردن آن بکار می بریم.
تلویزیون افق دید و آگاهی ما را نسبت به جهان پیرامونمان گسترش داده است ولی ارتباط تنگاتنگ ما با عزیزانمان را از بین برده است. بارها دیده ام که در محفلی دوستانه، تلویزیون فرمانروای جمع شده است و اشخاص بی آنکه با یکدیگر سخنی داشته باشند، محو تماشای این جعبه جادو شده اند. اگر بخواهیم تلویزیون تماشا کنیم، چه حاجتی به گرد هم آمدن داریم؟ اگر با یکدیگر سخنی، حرفی، شعری، خبری و یا حتی گلایه ای نداریم، چرا زحمت رفت و آمد بخود می دهیم؟ دنیا کوچک تر ولی فاصله انسانها از یکدیگر بیشتر شده است. تعداد دوستانمان افزایش ولی کیفیت دوستی هامان کاهش یافته است.
بقول آن شاعر معاصر، عشق هامان کوچک و کینه هامان اندک شده است. ما در این «شهرعروسک» به چه کار آمده ایم؟ ما در این مهمانی به چه دعوت شده ایم؟ شربتی نوش کنیم یا که سیگاری دود؟
واقعیت آنست که ما «خوش وقتی» را که امری گذرا و آنی است، جایگزین «خوش بختی» که با دوام و پایدار است کرده ایم.
ما نامه نگاری را فراموش کرده ایم و بجای آنکه گاهی با دوستی از سرصدق، سخنی بگوئیم و رازدلی فاش کنیم، به پیامک های کوتاه و بی سر و ته دل خوش ساخته ایم. در محفل و رستوران و دیدارهای دوستانه، بجای آنکه با یکدیگر گپ و گفت داشته باشیم و حس و حال هم را درک کنیم، با تلفن های کوچک دستمی مان مشغولیم و از دوستانمان به وسیله «فیس بوک» خبر و سراغ می گیریم. در جائی نوشته بودم که اگر روزی دفتر تلفن هایمان را باد ببرد، یا تلفن دستی مان را گم کنیم، ارتباطمان با تمام دوستانمان و اقوام به پایان می رسد. دیگر شماره دوستمان را در حافظه نداریم و حتی از محل کار و منزلشان هم بی خبریم. این رسانه های مجازی است که ما را بهم پیوند میدهد، از روز تولد دوستانمان و عزیزانمان آگاه می سازد و گاهی هم از درگذشتگان. آن حس ژرف و بادوام خوشبختی و شادی درونی مدتهاست که ما را ترک گفته است. به شادی های اندک و زودگذر دل خوش ساخته ایم.
زر و زیور و ظاهر برایمان تقدس یافته است و از درون و معنا برکنار مانده ایم. ارزش آدمهای دور و برمان را از روی مارک لباس و اتومبیل و محله زندگیشان می سنجیم و فراموش کرده ایم که «آنچه اصل است، همیشه از دیده پنهان است».
ما به قرن بیست و یکم پا گذاشته ایم. قرن امواج فضائی و ارتباطات هوائی. زمین دیگر در زیر پای ما جائی ندارد. در هوا معلق مانده ایم. به قول بزرگی، برموجیم و خود را در اوج می پنداریم.....
و در این روزگار و چنین شرایطی است که دیگر قلبمان برای دیدار یاری نمی تپد. عشق هامان در بسته بندی های آماده قابل خرید و فروش و معاوضه شده اند.
رنگ از رویمان با دیدن دلداری نمی پرد و سینه مان از شدت هیجان بیرون نمی پرد. در «انتظار دیدن یار» دیگر تیغ صورتمان را نمی خراشد و باد مویمان را نمی پریشد! دیگر دلمان مثل قدیم ندیم ها عاشق نمی شود. به قول شاعر «تو کتابم دیگه این جور چیزا پیدا نمی شود».