یک «سخنرانی ادیبانه» در برابر سیاستمدارترین مرد جهان

by ناصر امینی

در تیرماه سال 1338 همراه دکتر جلال عبده وزیر امور خارجه وقت به عنوان خبرنگار رادیو تهران برای شرکت در کنفرانس غیرمتعهدها به باندونگ رفتم. عمر وزارت خارجه دکتر عبده از حباب روی آب کمتر بود.

به محض بازگشت به تهران به بیمارستان بانک ملی رفت و بستری شد. دو روز بعد به خبرنگاران گفت: فردا از بیمارستان به خانه می روم چون استعفایم پذیرفته شد.

کسی نفهمید دکتر عبده چرا وزیر خارجه شد و بعد چرا نخواست خلعت وزارت را بر تن داشته باشد.

بگذریم. در جلسه کنفرانس کشورهای غیرمتعهد ناگهان از یکی از لژهای اطراف صدای همهمه غیرمنتظره ای برخاست که توجه کلیه شرکت کنندگان در کنفرانس را جلب کرد، در آن لژ مردی با هیکلی درشت در ردیف اول نشست و پشت سر او دوازده نفر که همگی افرادی جاافتاده و مسن بودند نشستند.

آن مرد «جان فوستر دالس» وزیر امور خارجه و بقیه هم مشاوران وزارت خارجه آمریکا بودند.

از آقای دکتر عبده پرسیدم این کنفرانس متعلق به کشورهای جهان سوم است که برای نجات خود می خواهند طرحی را ارائه دهند که کشورهای غنی و ثروتمند دلشان به حال آنها بسوزد تا حداقل بازپرداخت بدهی هایشان را به تعویق بیندازند، حضور نمایندگان آمریکا چه معنی دارد؟

وزیر خارجه گفت : نمایندگان آمریکا به عنوان «ناظر» در کنفرانس شرکت می کنند!؟

 

شاه بی مشاور!

من با شنیدن این حرف و دیدن شکل و شمایل ناظران، فکر و روح و حواسم از جلسه کنفرانس به کشور باستانی هند پرواز کرد.

شاه و ملکه ثریا به دعوت رسمی رئیس جمهور هند وارد دهلی نو شدند و من به عنوان خبرنگار رادیو به اصطلاح جزو ملتزمین رکاب بودم. مسافرت دو هفته ای طول کشید و سراسر هند مورد بازدید قرار گرفت و «جواهر لعل نهرو» سنگ تمام گذاشت، همراهان اعلیحضرت در آن مسافرت رسمی پانزده روزه همان ملتزمین رکاب همیشگی بودند، سرلشگر یزدان پناه ، سرلشگر ایادی (پزشک مخصوص) ، ابوالفتح آتابای (میرشکار)، سه نماینده از مجلس سنا، دکترجهانشاه صالح، امیر همایون بوشهری، دکتر صدیق و سه نماینده از مجلس شورای ملی، صادق سرمد و  دو نماینده دیگر که نامشان یادم نیست و چهار روزنامه نگار، عباس مسعودی، لطف الله ترقی، سیف آزاد، احمد هاشمی.

در ضیافت شام رسمی در کاخ ریاست جمهوری، جواهر لعل نهرو نخست وزیر هند سخنانی ایراد کرد و آنقدر مسائل روز و سیاست کشورش را در قبال بحران های جهانی به خوبی تشریح کرد که همه حاضران را به تحسین واداشت. پس از پایان سخنرانی جواهر لعل نهرو، آقای علی اصغرخان حکمت سفیر کبیر ایران در هند متن خطابه همایونی» را به دست شاه داد. شاه هنوز چند سطر نخوانده بود که سخنرانی نوشته شده را با نگاه غضب آلودی که به سفیر کبیر کرد روی میز گذاشت و بدون استفاده از نوشته پیش ساخته شده دنباله صحبت را ادامه داد...

آقای حکمت سفیر کبیر ایران در دهلی نو که مردی فاضل، ادیب و دانشمند بود و آرامگاه حافظ و سعدی در شیراز از یادگارهای زمان ریاست انجمن آثار ملی اوست، یک «سخنرانی ادیبانه» نوشته بود و از نفوذ فرهنگ دیرپای ایران در هند و این که بر سر در کاخ «راج باهاون» یک بیت شعر فارسی نوشته شده «افتخارات فرهنگی دیروز» را به حساب پیشرفت های امروزی می گذاشت.

آن شب همه همراهان شاهنشاه فهمیدند که او  تنهای تنهاست و هیچ مشاوری ندارد.

 

لوحه خودخواهانه!

در اینجا بی مورد نیست خاطره ای از تجدید بنای مقبره دو شاعر بزرگ ایران سعدی و حافظ نقل کنم و آن این که وقتی بنای این دو آرامگاه خاتمه یافت، طبق دستور آقای حکمت لوحه ای رنگین در بالای مقبره نصب کردند و روی آن حک شده بود: «در زمان ریاست حکمت تجدید بنا گردید».

چند سال بعد که شاه از مقبره بازدید می کند دستور می دهد آن لوحه را بردارند.

علی اصغر خان حکمت نیز که خاموش و غمگین بود روزی در محفلی این بیت شعر حافظ را زمزمه کرد:

به تنگ چشمی آن ترک لشگری نازم / که حمله بر من رنجور بی نوا آورد/.

 

فرق ببر و پلنگ

در جنوب کشور پهناور هند که مهمان مهاراجه شهر بودیم روزی مهماندارم مرا از خواب بیدار کرد و گفت: امروز به چه شکاری می روید؟ خواب آلود در جوابش گفتم: شکار؟ من تیراندازی بلد نیستم!

گفت: «مهاراجه جیپور» دستور داده اند تمامی حیواناتی را که در باغ وحش داریم و سال ها خورده و خوابیده اند در اطراف فیل هایی که شما سوارش هستید رها کنیم تا شما شکار کنید و خوشحال شوید و از آنجا که حیوانات چندسالی است در قفس هستند حال حرکت و فرار ندارند، شما ماشه را بکشید گوزن و آهو، روباه و خرگوش در خون می غلطند!!

در جوابش گفتم: من اصلاً از شکار متنفرم! از رو نرفت و گفت: شما ژورنالیست ها چقدر ترسو هستید!

عباس مسعودی و لطف الله ترقی و احمد هاشمی هم گفته اند ترجیح می دهیم استراحت کنیم!

از شوخی مهماندار خندیدم و به او گفتم در بین همراهان یک شاعر به نام آقای صادق سرمد هم هست، او هم مثل من اهل شکار با تیر و تفنگ نیست، ما دو نفر را روی یک فیل بنشانید تا تماشا کنیم و شکارچیان را تشویق نماییم.

از همین قرار رفتار شد. چون بر بالای فیل برای حفظ تعادل باید حداقل سه نفر بنشینند آقای رهنما که آن زمان رئیس اداره تبلیغات و انتشارات بود بدون در دست داشتن تفنگ در وسط من و سرمد نشست.

روز پرتلاش و هیجان آوری بود، حتی سیف آزاد مدیر مجله ایران باستان پیر واقعی مطبوعات که هشتاد سال داشت خرگوشی زد.

در کنار پلنگی که شاه فقید شکار کرده بود چند لحظه ایستادیم. سپهبد یزدان پناه لب های پلنگ تیرخورده را با دست بالا زد و گفت: پدرسوخته چه دندان های سفیدی دارد، مثل این که با خمیر دندان کلگیت مسواک کرده است!

فوراً گزارش بازدید رسمی آن روز و شکار را تلفنی به رادیو گزارش دادم که در ساعت نه شب از رادیو تهران پخش گردید.

همان شب ضیافت شامی برپا بود. ساعت یازده شب در حالیکه چهارچشمی به عملیات مرتاض هندی توجه داشتم دستی به شانه ام خورد و احضارم کردند. رییس تشریفات دربار در حالیکه کاملاً عصبانی بود گفت: آخه تو چه خبرنگاری هستی که فرق بین ببر و پلنگ را نمی دانی، خاطر خطیر ملوکانه از بی اطلاعی تو مکدر شده است، امشب در اخبار رادیو تهران گفتند که اعلیحضرت همایونی یک پلنگ شکار کردند ، آن بچه پلنگ را آقای اردشیر زاهدی آجودان اعلیحضرت شکار کرد، شاهنشاه یک ببر زدند، گفتم ببخشید، به خدا من فرق ببر و پلنگ را نمی دانم...

من مطمئن هستم، شکارچی خدابیامرز اصلاً و ابداً از این موضوع اطلاع نداشتند  و اگر می فهمیدند برایشان مهم نبود، اطرافیان، دایه های دلسوزتر از مادر بودند.

 

ترس از قورباغه!!

بازدید از «تاج محل» در شب انجام شد. در شب های مهتابی درخشندگی مرمرهای تاج محل به حدی است که نیازی به نور چراغ برق نیست و تاج محل در شب های مهتابی مانند صدفی می درخشد. شبی که همراه شاه و ملکه در فاصله دویست متری تاج محل از اتومبیل پیاده شدیم تا از راهرویی مشرف به بارگاه که در وسط آن جوی آبی روان بود، گذشته قدم زنان به تاج محل برسیم، ملکه از راه رفتن در کنار شاه خودداری کرد و آنقدر قدم های خود را یواش یواش برمی داشت که از جلوی صف به اواسط آن رسید و اعلیحضرت که در حال قدم زدن به توضیحات فرماندار آگرا گوش می داد چند لحظه ای متوجه نشد که ملکه در کنارش نیست.

یکی از همسران گفت از ملکه پرسیدم آیا پایتان درد می کند؟ ملکه ثریا درجواب گفتند: (قورباغه!) او گفت تازه متوجه شدم که منظور او، قورباغه هایی هستند که از جوی آب بالا آمده و در هوای مهتابی روی حاشیه جوی مشغول آواز خواندن هستند!

در میان نوشته هایی که سران کشورها و شخصیت های برجسته که از تاج محل بازدید کرده و در کتاب طلایی نوشته اند ، نوشته تاگور شاعر هندی را از همه جالب تر دیدم. او با خط خود نوشته است:

تاج محل، قطره اشکی است که بر چهره روزگار باقی مانده است...

 

شاه و اعتماد به اطرافیان

رضا شاه کبیر نیز مانند فرزندش همیشه تنها بود. پس از مرگ تیمورتاش و خانه نشین شدن ذکاء الملک فروغی او گاهی که در کاخ قدم می زد با یدالله خان اسلحه دار باشی که تنها محافظ و به اصطلاح امروزی ها (گارد دو کور) او بود درد دل می کرد.

اگر آن پدر و پسر وطن پرست که نور به قبرشان ببارد مشاورانی دل سوز و آگاه به مسائل جهانی و اوضاع و احوال داخلی ایران داشتند هرگز رضاشاه کبیر فریب تبلیغات آلمانی ها را نمی خورد و فرزندش که در وطن پرستی و ایران دوستی او هیچ جای شک و تردید و ابهام نیست تا آن حد خود را وابسته به سیاست آمریکا نمی کرد.

از والاحضرت شاهدخت اشرف نقل می کنند که گفت: از برادرم پرسیدم از اطرافیان خود به (کی) اعتماد دارید؟ شاه جواب داد: به سگم...!

کسانی که نوشته ای به دست شاهنشاه دادند که در پاسارگاد در مقابل آرامگاه کورش با صدای بلند بگوید «کورش آسوده بخواب ما بیداریم»! مشاورینی مغرض، بی اطلاع و ناوارد و بی مایه بودند و همه دیدیم که عاقبت بر سر ناخدا و کشتی چه آمد.

مشاور خیرخواه، درست مانند پزشک خانواده است، با شهامت و قدرت و تکیه آقا منشانه به خود حرفش را می زند که اغلب خوش آیند نیست، غُر می زند، اوقات تلخی می کند، حتی دعوا می کند، بیماری را بازگو می کند، درمان سخت و شربت تلخ تجویز می کند، ولی حسن نیت دارد و باید به حرفش گوش داد و آن را از جان و دل پذیرفت. متأسفانه در دوران سلطنت محمد رضا شاه فقید (مشیرالدوله ها) جایشان را به «غلام های خانه زاد» ها و «جان نثار»ها دادند آنان که صلاحیت و شایستگی راهنمایی و رایزنی نداشتند. 

Comments

Leave a Comment

Archived_issue
مشترک شوید  $1.70 تک شماره 
Library